سه‌شنبه, ۱۳ تير ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۰۰
سلام و درود خدا بر شهیدان بر حاج حسین و حاج ستار و بر دختر شینا (مرحومه محمدی کنعان راوی کتاب دختر شینا و همسر شهید حاج ستار ابراهیمی) و سلام و درود خدا بر اسوه صبر و انتظار حاجیه خانم نوروزی. سلام بر دلهایی که شکست تا دلهایمان نشکست.
دلنوشته ای برای سردار همدانی به بهانه ی سالارش از دختر شهید حاج ستار ابراهیمی

نوید شاهد: آخرین بار در مراسم نکوداشت جانباز پیشکسوت "حاج میرزا محمد سلگی" دیدمش. متفاوت تر از همیشه بود؛ چندین بار خواستم از جایم بلند شوم و بروم روی صندلی کناری اش بنشینم و خداقوت جانانه از طرف همه ی فرزندان شهید به ایشان بگویم. یک خسته نباشید از سال ها مبارزه و شجاعت و شهامتش برای دفاع از خاک میهنمان. اما جرات این کار را پیدا نکردم. هم از ابهت ایشان ترسیدم و از حرف مردم که امکان دارد چه ها فکر کنند و چه ها بگویند.
خیلی نگذشت که خبر شهادتشان را شنیدم. کوهی از غم بر شانه هایم احساس کردم. گویی باردیگر پدرم را از دست داده بودم. فقط افسوس آن روز را می خوردم که چرا با ایشان صحبت نکردم.  
ساعتی که قرار بود تا جسم مطهرشان را به سپاه همدان بیاوردند خودم را به آن جا رساندم. این بار به خودم جرات دادم و به سمت مسئولین که به عنوان گروه ویژه استقبال جلوی در سپاه ایستاده بودند رفتم و به نمایندگی از همرزمان شهید سردار در کنار آن ها ایستادم تا به او خوش آمد بگویم.
با این کار کمی آرام شدم.
و اینک کتاب " خداحافظ سالار"
خواندن این کتاب یعنی آتش به اختیار شدن. توصیه این کتاب به جوانان کشور به خصوص مردم همدان، یعنی آتش به اختیار بودن.
خیلی دور هستیم از مردان و زنان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران
خیلی دور هستیم از مردان  صبور و مظلوم جنگ که هنوز سلاح بر زمین نگذاشتند. دیروز در جبهه های غرب و جنوب ایران و امروز در جبهه های سوریه.
درود بر تو شیرزن، همسر شهید همدانی! که نگذاشتی احساسات لطیف زنانه ات، همسرت را از هدفش که چهل سال به دنبالش بود بازدارد.

درود بر فرزندان سردار همدانی. بر سارای بازیگوش، زهرای آرام، وهب و مهدی.
خسته نباشی شیرزن! از خانه به دوشی ها و اثاث کشی های بشمار سه.
زیارت قبول! زیارت غریبانه و مظلومانه و جسورانه حرم حضرت زینب(س) گوارای وجودتان.
چه سعادتی بهتر از زندگی در کنار مرد سرشاراز احساس و سکوت.
من هم با این کتاب به سرزمین سوریه پا گذاشتم. خانه های ویران را دیدم. صدای رگبار گلوله ها را شنیدم. وقتی پشت مبل ها پنهان شدید تا ترکش و گلوله به شما نخورد من ترسیدم ولی ترسی در چشمان شما ندیدم. نگاه پر از مهر سردار را از توی آینه دیدم که پاسخ سالارش را می دهد. پای صحبت امین نشستم که مگوهای سردار را رو می کند. دلم آب شد از مهربانی زهرا و سارا به پدرشان. از قاشق های اناری که سارا در دهان پدر می گذاشت. انرژی و امید گرفتم از روحیه ی شجاعانه و خستگی ناپذیر سردار. از فعالیت های بی وقفه اش در سوریه. از حوادث سوریه رنجیده خاطر شدم. بر خودم بالیدم بر مردان جنگ و سردارانمان. بر آرامش و امنیت کشورم آن هم به برکت وجود رهبر عزیزمان امام خامنه ای(مدظله).  چشمانم بارانی شد  از لحظه ی خداحافظی همسر و فرزندان و عروس و داماد و نوه از سردار. می توانم گوشه ای از دوری سارا از پدرش را درک کنم. فقط به اندازه ی هفت سال سنی که در لحظه ی شهادت پدرم داشتم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده