سه‌شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۴۱
حتما تا به حال مگسی را دیده اید که در دام تار عنکبوتی افتاده باشد. آن وقت ها که کوچک تر بودیم، گاهی مگسی را می گرفتیم، آن وقت آن را دردام عنکبوتی گیر می دادیم و لحظه ای بعد ... منظور همان حالت مگس است.
دلنوشته ی زیبای شهید احمدرضا احدی/ هنوز هم شاید تنها در بستر گرم هور آرمیده ای

قاسم را فراموش نخواهم کرد

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد

که چون شلکنج ورقهای غنچه تو در توست

نثار روی تو هر برگ گل در چمن است

فدای قد ت هر سروبن که بر لب جوست

حتما تا به حال مگسی را دیده اید که در دام تار عنکبوتی افتاده باشد. آن وقت ها که کوچک تر بودیم، گاهی مگسی را می گرفتیم، آن وقت آن را دردام عنکبوتی گیر می دادیم و لحظه ای بعد ... منظور همان حالت مگس است. مگس بیچاره با پیکره ای نه چندان سالم سعی می کرد که از شر تارها خلاص یابد، ولی هر چه بیشتر تقلاب می کرد، بیشتر در دام فرو می رفت. مگس شاید می دانست که چه سرنوشت محتومی انتظارش را می کشد، ولی با علم بدان هنوز هم دست و پا می زد.

ما هم گاه گاهی مثل آن مگس می شویم؛ مگسی که در دام تارهای موهومی بیفتد و آن قدر دست و پا بزند، که همین سر و صدای دست و بال ها سبب شود که شکارچی یعنی عنکبوت پی ببرد. ماه در انتظار سرنوشت محتوم معلومی در حال نبرد با تارهاییم؛ البته نه در همه جا و برای همه چیز.

یکی از تقدیرات، نسیان است و فراموشی. با اینکه می دانیم در تارهای این دام فرو افتاده ایم، ولی راه چاره ای و نجاتی برای ان نیم یابیم و بی هیچ امیدی و بی هیچ سپیدی، شب سیه را تمام خواهیم کرد. گویی زمان قدرت عجیب سحرآمیزی دارد که تمام حالات انسان را دستخوش نسیان می کند. گذشته های دور را با همه اهمیتی که دارند، وقایع بزرگ هر زندگی را با تمام ظرافتی که دارند، از یاد می بریم. هیچ گاه سعی نمی کنیم بفهمیم که سرنوشت محتوم ما درهمین تارها پایان می گیرد. با این حالها و با تمام این چیزها سعی می کنیم که لااقل تصویری نه از وقایع گذشته مثل یک دفتر خاطره یا کتاب تاریخ بلکه تصویری از حالات و غم های گذشته را در یاد داشته باشیم. شاید بتوانید خاطره ای را به یاد بیاورید حتی با تمام ریزه کاری هایش، ولی اگر توانستید حالت آن هنگام خود را داشته باشید توانسته اید احیای خاطره بکنید. اینجا دیگر زمان را در اختیار گرفته اید، یعنی زمان نتوانسته است حالت آدمی را از بین ببرد.

تمام وقایع ما این طورند. آن گاه که رخ می دهند تب و تابی خاص دارند، ناب ترین جوهره های را به میدان می کشند، احساس ها، عاطفه ها، هیجان ها، اضطراب ها و ... ولی پس از مدتی، فقط یادی از آن بیشتر به جای نمی ماند. نمونه این حالت مثلا مرگ یک عزیز مثل پدر و فرزند که جای نمی ماند. نمونه این حالت مثلا مرگ یک عزیز مثل پدر و فرزند که به قول معلممان در دبیرستان، این وقایع ابتدا که رخ می دهند گویی تمام دنیا بر سر آدمی خراب شده است. داغ دیده جزع و فریاد می کند، کسی را یارای تسلایش نیست. خود به خود هر دم گریه می کند و ... ولی مثلا چند ماه بعد یا حدود یک سال بعد، همان شخص را می بینی که در فلان مجلس عروسی چه خنده ها که نمی کند و یا حتی چه رقص ها که ... مراسم مجلس تدفین را با مجالس رابعین و چهلم مقایسه کنید!

خلاصه این سرنوشت محتومی است که بر سر اندیشه ها، حالات و عواطف ما می آید و همه را بر باد می دهد. تازه از این ها دردناک تر آنکه نه تنها نسبت به تمام این حالات فراموشی پیدا می کنیم، بلکه یک حالت تمسخری هم گاهی نسبت به بعضی حالات برایمان پیش می آید، که مثلا فکر می کنیم چرا فلان موقع بر سر آن موضوع کوچک ان قدر ناراحت بودیم، یا ... خیلی از این ها را دیده ایم.

با اندکی، که نه، با تاملی چند پی می بریم که رهایی از این تارهای تنیده شده ممکن نیست. مگر فرجی باشد! گفتم که: قاسم را فراموش نخواهم کرد..

آن سه نقطه بعد از عبارت، تفصیلی بود بر اینکه بگویم:

باز هم این خاطره غم آلود! من و آن یاد سوزناک تو؛ باز هم این وجود آشفته من و آن ظرافت دل انگیز تو.

پسرک کجایی؟ که خانه قلب من بی تو همچون خرابه ای است. پسرک نمی خواستم بگویم؛ یعنی پیش روی تو نمی گفتم. اما حالا پشت سرت می گویم که وقتی پایه های سست دنیایی ام فرو می ریزد، وقتی از همه بیزار می شوم، وقتی همه غریبه می شوند و واقعا تنها در میان این کثرت پرسه می شوم، تمام خلا این تنهایی را با اندک یادی از تو جبران می کنم.

چقدر تعبیر و حالت ظریفی را «همینگوی» در کتاب پیرمرد و دریا عنوان می کند. وقتی پیرمرد در جریان نبرد با ماهی بزرگ رنج ها و صدماتی متحمل می شود، وقتی کوسه ها نتیجه رنجش را غارت می کنند و او فکر تمام کسانی را می کند که مسخره اش می کنند، با اینکه حتی دو، سه روز است قایقش به خشکی نرسیده، با تمام این شکست ها، خود را با این یاد تسکین می دهد که: خوب است، پسرک که هست.

پسرک، وقتی به تو می اندیشم، از همه چیز راحت می شوم که می گفتی، قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون. فقط دوست داشتم به یاد تو باشم. شاید به خاطر اینکه خیلی تنها بودی. تو همان طور تنها بودی و هنوز هم شاید تنها در بستر گرم هور آرمیده ای.

منبع: حرمان هور/ دست نوشته های شهید احمدرضا احدی/ علیرضا کمری/ 1390

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده