شهید کاظم رستگارفرمانده لشکر10 حضرت سیدالشهدا(ع) در بیست و پنجم اسفند ماه 1363 در منطقه هورالهویزه در عملیات بدر به همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا (ع) در حال شناسایی منطقه به شهادت رسید.
خاطرات شهید کاظم رستگار؛ نان خشک
نوید شاهد: بهار از راه رسیده بود و گل و سبزه، کوه و دشت را فرش کرده بود. همه جا از بوی علف و عطر گُل پر بود و گنجشک ها در هوای پاک و با طراوت فروردین از این سو به آن سو پر می کشیدند.
در آن هوای پاک، آدم بعد از هر وعدة غذایی زودتر احساس گرسنگی می کرد و بیشتر از حد معمول غذا می خورد. شاید به همین خاطر نیروهایی که در پادگان ابوذر در جبهۀ غرب، منتظر آغاز عملیات بودند، زودتر ناهارشان را می خوردند.
آن روز از صبح زود، حاج کاظم دنبال کارها رفته بود. به عنوان مسئول لشکر، باید در جلسۀ فرماندهان شرکت می کرد. برای توجیه می بایست به قرارگاه می رفت و برای گرفتن تجهیزات مورد نیاز مجبور بود راهی سپاه منطقۀ غرب  شود. خلاصه، وقتی به مقر لشکر، یعنی پادگان ابوذر رسید که عقربه های ساعت، چهار بعداز ظهر را نشان می داد. با خجالت از پیرمردی که مسؤول تدارکات ستاد لشکر بود، پرسید: «غذا داریم؟» پیرمرد که داشت از خجالت آب می شد، گفت: «نه حاجی! اما اگر بخواهید برایتان کنسرو می آورم.» حاج کاظم از اینکه پیرمرد را خجالت زده کرده بود حسابی ناراحت شد. او را در آغوش گرفت و با لحنی مهربان گفت: «ببخشید اشکال از من است، من نباید این قدر دیر بیایم. معلوم است که این موقع از روز ناهار تمام شده است.»
ـ اما تقصیر ما هم بود که برای شما غذا نگه نداشتیم. آخر می دانید آب و هوای اینجا به آدم می سازد، اشتها را باز می کند. این است که بچه ها معمولاً بیشتر غذا می خورند.
ـ نوش جانشان مشدی. تو ناراحت نباش.
ـ اما تو رو خدا بگذارید چیزی برای شما بیاورم.
حاج کاظم خندید و گفت: اگر دلت به حال من می سوزد، فقط سفرۀ نان را بیاور.
ـ اما در سفره فقط نان هست.
ـ همان خوب است. آدم گرسنه سنگ را هم می خورد.
پیرمرد با اکراه سفره را پیش روی حاج کاظم پهن کرد. توی سفره جز گوشه های نان چیز دیگری نبود. بیشتر خجالت کشید و قصد بلند شدن و رفتن به تدارکات را داشت که حاج کاظم دستش را گرفت.
ـ مشدی، به خاطر من خودت را به زحمت نینداز. من همین گوشه های نان را می خورم. همین هم نعمت خداست. از سرمان هم زیاد است.
و بعد با اشتها شروع به خوردن کرد. چنان با ولع و روی باز می خورد که آدم فکر می کرد دارد بهترین غذای دنیا را می خورد. اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد و ناخودآگاه به یاد دوران جوانی اش افتاد. وقتی که در قشون روس ها، یک رانندۀ روزمزد بود. به یادش  آمد در آن سال های سخت، فرمانده روس ها چه برو بیایی داشت. غذایش غذای مخصوص بود و با آنچه به نیروهایش می دادند، فرق می کرد. بهترین خوراکی ها همیشه برای فرمانده بود و بعد از غذا حتماً می بایست مشروب می نوشید و بعد چُرتی می زد. اما این فرمانده که پیش رویش نشسته بود، انگار با همۀ فرماندهان دنیا، فرق داشت. به خوراکش اهمیتی نمی داد و اگر از خستگی مریض می شد، باز هم از پا نمی نشست. مدام در سفر بود و بی خوابی قسمتی از زندگي‌ اش شده بود.
پیرمرد با چشمان خود دیده بود که حاج کاظم چگونه دوستان و هم رزمانش را به چلوکباب مهمان می کند و هر وقت از قرارگاه برایش مهمان می اید، چگونه از پیرمرد می خواهد که به آن ها برسد و پذیرایی کند. اما برای خودش، این چیزها مطرح نبود. ساده می خورد و ساده می پوشید و حتی از حقوقی که می گرفت برای خودش خرج نمی کرد.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده