شهید جاسم بستانی در سال 1364 به شهادت رسید.

نگاهی به زندگی و دست نوشته های  شهید جاسم بستانی

نوید شاهد: سرباز وظيفه شهيد جاسم بستاني در 13 بهمن ماه سال 1344 در روستاي فرشکويه، در کوچه اي مشهور به کوچه حصار، در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود. در دامان مادري مهربان، دلسوز و فداکار که زحمت زيادي به پاي بچه هايش کشيد و پدري زحمتکش که با کارگري و رنج و زحمت بسيار کار مي کرد تا فرزندانش را بزرگ کند، رشد يافت.

در سن 6 سالگي اسم او را در مدرسه کمال نوشتيم و شهيد به مدرسه رفت. اوايل علاقه اي به مدرسه نداشت ولي بعد علاقمند شد و با جديت درس مي خواند و معلمان هم از او راضي بودند. دوره راهنمايي هم در همان روستاي فرشکويه گذراند.

اين شهيد بزرگوار از اخلاق و رفتار بسيار خوبي برخوردار بود و همه فاميل از او تعريف مي کردند و به او علاقه داشتند. بالأخره اين شهيد سرافراز ميهن، در سال 1364 به شهادت، آرزوي ديرينه اش رسيد.

ـــــــ « وصیت نامه شهید » ـــــــ

«الَّذینَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَ أُوذُوا فی‏ سَبیلی‏ وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ»

«پس آنان که از وطن خود هجرت نمودند و از ديار خويش بيرون شده و در راه خدا رنج کشيدند و جهاد کرده و کشته شدند همانا بدي هاي آنان را بپوشانيم و آنها را در بهشت هايي در آوريم که زير درختانشان نهرها جاري است و اين پاداشي است از طرف خدا، و نزد خدا پاداشي است نيکو.» (آيه 195 سوره آل عمران)

با نام خدا و با سلام بر پدر عزيزم، وصيت نامه خويش را شروع مي کنم. اول شما مانند پروانه به دور امام بگرديد و لحظه اي از ياري او و انقلاب دست بر نداريد و دعا کنيد تا خدا فرج آقا امام زمان عجل الله را نزديک کند. پدر و مادر عزيزم، من با اجازه شما به مدرسه خودسازي، يعني جبهه رفتم و شما بايد بدانيد که چرا اين راه را انتخاب کرده ام؟ در هنگامي که لشکر کفر بر ميهن اسلامي هجوم آورده و تمام مرزهاي اسلام را تصرف کرده و مي خواهد اسلام را از بين ببرد.

اما در اين جا وظيفه ما جوان هاست که از اين مرزها دفاع کنيم و اي کاش من توانايي آن را داشتم تا حقيقت آشکاري که شايد خيلي از ما به آن اعتقاد داريم و اطمينان، براي کسي که هنوز شک دارد و اين حقيقت را پذيرا نيست، بازگو كنم و آن اين که وقتي که شهداي ما جان را به جان آفرين تسليم مي کنند تنها جان نمي دهند بلکه سر آنان در دامان اباعبدالله الحسين (عليه السلام) است و اي کاش من آن موقع توانايي داشتم که اين نامه را براي شما بنويسم و بگويم.

آري اي پدر و مادر عزيز و اي خواهر و برادر مهربانم و اي دوستان، اگر چه دنيا دوست داشتني است و انسان را به سوي خود مي کشد تا ما را به دام اندازد ولي خانه الهي و پاداشي که خداوند به ما مي دهد بهتر از همه اين هاست زيرا اگر مال دنيا را جمع آوري کرديم بايد در آخر گذاشت و رفت. پس چرا آن را راه خدا و رضاي او انفاق نکنيم؟ پس چرا بدن هاي همه ما که ساخته شده به دست خداوند است در زير خمپاره ها و گلوله ها تکه تکه نشود.

و شما بياييد و بنگريد و ببينيد که جوان هايي که در اين جا يعني جبهه، حضور دارند براي شهادت، و براي اين که به لقاء الله و معبود خود بشتابند از يکديگر سبقت گرفته و به جلو مي روند و در اين جاست که انسان بر سر دو راهي مي آيد، يک راه شهادت يعني راهي که حسين عليه السلام سرور ما رفت و راهي ديگر که يزيد رفت و من با انتخاب کردن راه امام حسين عليه السلام به جبهه رفتم تا جاني که دارم در راه خدا بدهم.

و من اين را مي گويم:

خدايا! من با کوله باري سنگين به سوي تو مي آيم، باري که پر از گناه و معصيت مي باشد و مي گويم: خدايا، شهادت را نصيب من کن و از گناهان من درگذر؛ و اما اي پدر و مادر عزيز! شما را به خدا سوگند که اگر من شهيد شدم براي من گريه نکنيد چون اين کار شما باعث خجل شدن من در پيشگاه ابا عبدالله الحسين عليه السلام مي شود.

خواهر و برادران عزيزم! از اين که من شهيد شدم براي من ناراحت نشويد چون اگر من شهيد شدم به آرزوي خويش رسيده ام و به ديدار خداي خويش و به ديدار حسين عليه السلام رفته ام و شما بايد اين را بدانيد که تا خدا را داريد غم نداريد.

پدر و مادر! مي دانم که من براي شما فرزند خوبي نبودم و اي خواهر! مي دانم که براي شما برادر خوبي نبودم و اي برادرانم! مي دانم که براي شما خوب نبودم، اما مرا حلال کنيد و هر بدي که از من ديده ايد مرا ببخشيد اما از خط امام دست بر نداريد و او را ياري دهيد و در آخر تمام دوستان، اقوام، خويشاوندان و کساني که من با آنها رابطه داشته ام هر گناه و هر بدي و هر سخن بدي که از من ديده و شنيده اند اميدوارم که مرا ببخشند.

ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ

* خاطره از زبان برادر شهید:

تا جایی که می توانست به پدر کمک می کرد، اول سال 1357 بود می خواست به مدرسه برود که همزمان شد با شروع انقلاب، و او در زمان انقلاب هم دلیری ها و رشادت هایی انجام داد با آن سن کمش کارهای بسیاری می كرد. در مدرسه تغذیه می دادند و یک روز که تغذیه لوبیا بود و بچه ها لوبیا را بر روی عکس شاه ریختند و مدیر مدرسه خیلی عصبانی شده بود و آنها را خیلی تنبیه کرد و چند روز آنها را اخراج کرد.

در زمان انقلاب، مدرسه ها به مدت 5 ماه تعطیل شد و شهید جاسم نیز در راهپیمایی ها شرکت می کرد. با پیروزی انقلاب مدرسه ها باز، و دوباره به مدرسه رفت و در تابستان همان سال بود که در کوره آجرپزی مشغول کار شد. در آنجا هم از نظر اخلاقی زبانزد بود و همه از او تعریف می کردند. به پدرش می گفت: من شما را درک کنم و می دانم که شما چقدر زحمت کشیده اید و با چه سختی ما را تا این حد رسانده ايد و می گفت: خود را برای زندگی آینده نیز آماده تر از هر سال دیگر مي سازم. از این جا به بعد سرنوشت من چیز دیگری خواهد بود و دیگر می بایست خود را برای جامعه ای بزرگتر از جامعه ی سال های گذشته مهیا سازم.

ـــــــ « دست نوشته شهید » ـــــــ

امشب شبی است که بعد از چند روز استراحت در پشت خط، حرکت کردیم و خطی را تحویل گرفتیم که درست اسم آن نه برای من و نه برای بقیه مشخص نیست و البته این معلوم نیست که چند روزی در این جا باشیم.

صبح زود ساعت 4 بيدار شدیم و تا ساعت 30:5 خود را آماده کردیم و بعد حرکت کردیم و در آنجا هر کس سنگر خود را تحویل گرفته و هر کس با تنی چند از همسنگران خود سنگرها را تمیز کرده و مستقر شدیم.

تا ظهر طول کشید و با فرمانده دسته بالای کوه رفتیم تا دیدگاه ها و جاهای نگهبانی بچه ها را یاد بگیریم.

امشب نمی دانم چه شبی است که از غروب، هر یک از دوستان به یک طرف رفته و برای خود زمزمه می کرد. حالت تنهایی گاهی آدم را به هدف هایی می رساند و گاهی هم به خاطرات گذشته می برد.

آن شب، شب عجیبی بود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده