سه‌شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۲۱
هنگامیکه من از پیش آنها رفتم شهید فیاض اسلحه اش را بر میگیرد و به طرف دشمن با تمام نیرو شلیک می کند و فریاد می زد... ای ... ی بی دینها تیر دیگری بر قلب یا شکم ایشان اصابت می کند و به زمین می افتد برادر باقری با آن حالتی که خودش داشت جلو می رود و ... را بر روی پای خود قرار می دهد و می گوید: نه تو نباید شهید بشوی ولی شهید فیاض می گوید می شوم سرم را به طرف کربلا قرار بده و بعد همه برادران دور او حلقه زدند و شروع می کنند گریه کردن.
روایتی از شهادت به قلم همرزم شهید«محسن فیاض»/ بخش دوم
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید محسن فیاض/ پنجم تیر 1340، در شهرستان کاشمر به دنیا آمد. پدرش محمدجواد و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. مدتی در بسیج فعالیت می کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و دوم آبان 1361، با سمت سرپرست واحد مخابرات در سردشت هنگام درگیری با گروه های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به قلب، سینه و پا، شهید شد. پیکرش را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند. برادرش مهدی نیز شهید شده است.
روایتی از شهادت به قلم همرزم شهید«محسن فیاض»/ بخش دوم

همگی داخل یک شیار کوچکی که فقط جلوی ما کمی تپه و سنگر مانندی وجود داشت اما اصلاً نیست سر ما هیچی نبود و فقط ما خدا خدا می زدیم که از پشت ما را غافلگیر نکنند و اما ما با آن دو اسلحه و دشمن با آن همه تیر و ترکش و آر پی چی مقاومت می کردیم صحنه بسیار حساس بود آتش و دود و فریادهای الله اکبرها یا زهراها و اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علی ولی الله فضا را پر کرده بود و همه برادران تیر خورده بودند بخصوص برادر باقری که شش تیر به بدنش اصابت کرده بود و مرتب می گفت :آخ :سوختم یا امام زمان (عج) و برادر شهیدمان فیاض هم وسط برادرها خوابیده بود چون بادگیر قرمز رنگ پوشیده بود دشمن بیشتر او را هدف قرار می داد.

و چون زیر تپه بود تیری بوی اصابت نمی کرد ولی در اول بار وقتی زخمی شده بود بر خودش می پیچید و الله اکبر و یا مهدی ،یا مهدی می گفت برادر قزوینی هم مرتب صدا می زد تقی پور ندارم برادر باقری مرا صدا زد و گفت برو داخل لاندرور بی سیم را بیاور پائین خیلی مشکل بود.

اصلاً آنقدر ماشین تیر خورده بود که آدم با مشاهده آن فکر می کرد که آبکش را می بیند رفتن به داخل ماشین همان و تیر خوردنم همان ولی باز هم به لطف خداوند تاثیر چندانی بر من نگذاشت و همچنانکه خداوند می فرماید : دشمنان اسلام کر و کور و لالند .

به یاری خداوند بی سیم را به پائین آوردم و با مرکز موضوع کمین مان را در میان گذاشتم آنها خیال می کردند که ما اسیر شده ایم ولی با زحمت زیاد به آنها فهماندم هنوز ما اسیر نشده ایم . ساعت چهار و سی و چهار دقیقه بود گفتن الان برایتان نیروی کمکی می فرستیم بی سیم را به داخل ماشین پرت کردم و آمدم پیش برادران چپی خود را گرفتم.

به پای برادر هاشمی بستم و آمدم یک مقداری پائین تر پیش برادر فیاض گفتم محسن جان حالت خوب است با صدای بریده بریده و چهره نورانی و زرد شده ای گفت الحمدالله مقاومت کنید ، مقاومت کنید گفتم محسن جان بیا دستت را ببندم وی گفت ، نه من خوبم برو پیش برادرهای دیگر.

بعد برادر باقری مرا صدا زد و گفت برو داخل ماشین اسلحه ها و نارنجکها را بیاور همین که خواستم بلند شوم تیری به بینی ام اصابت کرد و به زمین خوردم کمی ماندم خیال کردم که چشمم تیر خورده بعد برادر باقری گفت تیر به بینی ات خورد و چون زخم سطحی بود خیلی ناراحتم نمی کرد.

یک لحظه متوجه شدم دیدم یک آمبولانس و یک ماشین کالیور پنجاه به طرف ما می آمد گفتم برادرها ما نجات پیدا کردیم اما همینکه نزدیک شدند دشمن حتی یک لحظه نیز به آنها امان نداد و ماشین ها بدون اینکه حتی یک ترمز کند با سرعت تمام از پیش ما رد شدند باقری گفت تقی پور نارحت نباش خدا با ماست اگر می توانی برو تمام اسلحه ها و فشنگها را بیاور پائین.

رفتم داخل ماشین و سلاح ها را آوردم خوشحال بودیم که به اندازه کافی تجهیزات به همراه داریم اما دشمن همانطور حلقه محاصره را تنگ تر می کرد تا روی سر ما آمده بود برادر باقری با یک دست روی ماشه و یک دست روی پای خود ژسه را به طرف دشمن گرفته بود.

و یکی از مزدوران را به دو نیمه کرد از سر تا شکمش را به رگبار بسته بود و آنها هم مثل مار گزیده خیلی ناراحت بودند و حتی برای یک لحظه آتش را از سر ما قطع نمی کردند چند نفر خودشان را به پائین جاده روبروی ما رساندند و می خواستند ما را جمعاً درو کنند به محض متوجه شدن به طرفشان تیز اندازی کردیم و آنها خود را به آن طرف جاده پرت کردند و تا اینجا معلوم بود.

که زخمی زیادی را دادند و چون به هیچ مسلکی اعتقاد نداشتند بزودی روحیه خود را از دست داده و مانند گرگان و میشان گرسنه هر چه تجهیزات داشتند بر سر ما می کوبیدند و تنها یک ترکش به گلوی برادر باقری اصابت کرده که نیمی در داخل گلو و نیم دیگر نیز بیرون از گلو قرار داشت و این مسئله خیلی برادر باقری را رنج می داد بطوری که نمی توانست گردن خود را تکان دهد.

آفتاب کم کم داشت غروب می کرد ساعت پنج و سی دقیقه بود دیگر امید ما قطع شده بود همگی بر اثر ناراحتی به خود می پیچیدند و دستها بروی زخمها بود هیچ یک از آنها سالم نبودند و فقط من می توانستم حرکت کنم چه صحنه ای بود.

صحنه جدائی ،صحنه خداحافظی ،برادر باقری گفت : تقی پور تو حتماً باید خود را از این کمین بیرون ببری و با چشمان گریان گفت : نگاه کن این بچه ها را اگر تا نیم ساعت دیگر نیروی کمکی نرسد همه برادران شهید می شوند و من از این بابت خیلی ناراحت شدم به او گفتم اگر خدا بخواهد از اینجا خواهم رفت.

سپس با همه روبوسی کردم در وسط انها قرار گرفتم خواستم با شهید محسن خداحافظی کنم اما بسیار ناراحت کننده بود صحنه انگار گودال قتلگاه کربلای امام حسین ع بود همه بدنها مجروح شده بود و مانند بدن عباس علمدار نروی زمین قرار داشت رو به برادران کردم و گفتم خدا شما را حفظ کند من دوست ندارم جدا از شماها باشم چه کنم توی این دشت ...غریب .....

دارید مظلومانه شهید می شوید باید من بروم انشاءالله که همه شما نجات یابید با چهره نورانی شهید فیاض روبوسی کردم از کمین بیرون آمدم پنج کیلومتر را پیاده پیمودم به جاده اصلی رسیدم دیگر پاهایم قادر نبودند حرکت کنند عده ای از برادران داشتن به طرف من می آمدن صدا زدم مرا شناختن دورم جمع شدند.

موضوع را تا چند لحظه دیگر انها نجات یابند مرا داخل یک ماشین گذاشتن و به عقب فرستادن مرا پیش عده ای از برادران بردند شب را آنجا ماندم صبح تمام از سنگر بیرون آمدم دیدم مرا صدا می زنند گفتن که بهداری شما را کار دارند به طرف بهداری رفتم در یک لحظه به فکر آن صحنه غم انگیز افتادم.

و غصه بغض گلویم را می فشرد در چشمانم اشک حلقه زده بود رفتم تو دیدم همه برادران آنجا خوابیده بودند چهره ها پژمرده و زرد شده بود هر چه نگاه کردم یک نفر از این گلها کم بود او کجاست محسن کجاست محسن کجاست ...همه برادران به گریه افتادند هق هق گریه فضا را پر کرد یکی از برادران گفت او شهید شد به خدا پیوست محسن از پیش ما رفت با برادران روبوسی کردم اما گل شما نبود.

که با او روبوسی نمایم گفتم الان فیاض کجاست گفتن او داخل آنبولانس رفتم از سنگر بهداری بیرون به طرف آنبولانس رفتم دستهایم قادر نبود در را باز کند یکی از برادران در را باز کرد در آن لحظه دیدم او همانند علی اکبر حسین ع مظلومانه شهید شده بود.

کلاه سیاهش بر سرش بود و چکمه های سیاه بر پایش و بلوز و شلوار تکاوری بر تنش به لقاءیار پیوسته بود و غریبانه جان سپرده بود اما مطلب آخر را هم به عرض شما برسانم هر چند که طولانی شده است امیدوارم مرا مورد عفو قرار دهید.

هنگامیکه من از پیش آنها رفتم شهید فیاض اسلحه اش را بر میگیرد و به طرف دشمن با تمام نیرو شلیک می کند و فریاد می زد... ای ... ی بی دینها تیر دیگری بر قلب یا شکم ایشان اصابت می کند و به زمین می افتد برادر باقری با آن حالتی که خودش داشت جلو می رود و ... را بر روی پای خود قرار می دهد و می گوید: نه تو نباید شهید بشوی ولی شهید فیاض می گوید می شوم سرم را به طرف کربلا قرار بده و بعد همه برادران دور او حلقه زدند و شروع می کنند گریه کردن.

ولی شهید وصیت می کند که : سلام مرا به مادرم برسانید و بگوئید که از شهادت من و مهدی ناراحت نباشد امام را فراموش نکنید مسجدها را خالی نکنید ....الله اکبر و یا امام زمان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

به عنوان یک فرزند کوچکتان شهادت این دو پاسدار اسلام را به شما خانواده معظم و شهید پرور و بستگانتان تبریک و تسلیت عرض می نمائیم روحشان شاد:و راهشان پر رهرو باد

در پایان اگر خداوند نصیبمان کرد به محل حادثه سردشت بر پیرانشهر برویم ./ بیست و پنجم آبان 63

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده