سه‌شنبه, ۰۱ تير ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۰۷
نوید شاهد - وقتي مي خواستند به خط بروند با ما روبوسي كرد و من به شهيد عبدي گفتم كه انشالله عصر همين روز به خط خواهم آمد و باز هم همديگر را خواهيم ديد ولي عربعلی، انگار مي دانست آخرين وداع است كه مي خواست واقعاً با ما خداحافظي كند. متنی که خواندید، خاطره ای زیبا از همرزم شهید «عربعلی عبدی» بود که نوید شاهد آذربایجان غربی شمارا برای مطالعه این خاطره دلنشین دعوت میکند.

انگار می دانست که آخرین وداع است

نوید شاهد آذربایجان غربی؛ شهيد «عربعلي عبدي» در سال1310 در روستاي دورباش از توابع شهرستان تكاب در يك خانواده محروم و مستضعف متولد شد. با این که خانواده ایشان مستضعف بود ولی از نظر اعتقادي و اصول و پايبندي به اسلام و روحانيت در حد بالا بودند.

بعد از ازدواج زندگي خود را با كار و كشاورزي ادامه داد تا اينكه بعد از پيروزي انقلاب فعاليت گسترده اي را شروع کرد.

شهید بعد از تلاش های زیاد، به عضويت رسمي سپاه پاسداران تكاب درآمد و در پاكسازي مناطق از لوث وجود ضد انقلابيون و بعثيون كافر فعاليت گسترده داشت تا اينكه در تاريخ سی و یکم خرداد 65 در حين درگيري با ضد انقلابيون و بعثيون كافر در منطقه سردشت به فيض شهادت نائل آمد.

در ادامه متنی که می خوانید خاطره ای از جناب آقای سید صفرعلي بقائي همرزم شهید « عربعلي عبدي » است که تقدیم حضورتان میگردد.

 

خاطرات آقاي صفرعلي بقائي، همرزم شهيد عربعلي عبدي

اينجانب صفرعلي بقائي در سال 65 به عنوان تداركات گردان قائم به مقصد جبهه هاي حق عليه باطل حركت كرديم و شب را در مهاباد مانديم. فرداي آن روز را به سوي سردشت حركت كرديم. وقتي به سردشت رسيديم ما را به جنگل هدايت كردند. چون هواپيماهاي دشمن هر لحظه شهر را زير بمب هاي خود مي گرفتند در داخل جنگل مستقر شديم.

 در بين نيروهاي گردان ما تعدادي برادران نوحه خوان و مرثيه سرا حضور داشتند و اين عزيزان شروع به شبيه خواني كردند و در ميان آنها فردي به نام عربعلي عبدي بيشتر از ديگران در ذهن من باقي و نقش بسته بود.

واقعاً در آن منطقه و آن زمان كه آمبولانس ها با بوق آژيرهاي خود زخمي ها و شهدا را حمل مي كردند و در گوشه اي اين چنين صحنه ها اين شبيه خواني انسان را به ياد روز واقعه عاشورا مي انداخت.

جداً در آن لحظه من احساس مي كردم كه ما هم وارد صحنه عاشورا شده ايم و ناخودآگاه اشكهايمان مانند دانه هاي مرواريد بر گونه هايمان سرازير مي شد.

فرداي آن روز گردان ما در يك منطقه به نام نقطه سمت راست بلفت كه خط مقدم بود مستقر شديم. هنوز 24 ساعت از استقرار گردان نگذشته بود كه برادر عزيز و بسيجي مخلص عربعلي عرشي آن مرد بزرگوار، همسايه و هم روستايي آقاي عربعلي عبدي بر اثر تركش خمپاره بعثيون به درجه رفيع شهادت نائل آمده بود و جنازه را شب هنگام به نزديكي چادر ما آوردند.

 فرداي آن شب نيز عربعلي عبدي در معيت جنازه شهيد عرشي به تكاب عزيمت نمودند و بعد از تشييع جنازه باشكوه شهيد عزيز به موقعيت ما برگشت و به چادر ما آمده چون در پيش ما فردي به نام حاجي حيدر صحرائي حدود 85 سال سن داشت همسايه روستاي نامبرده بود و ما هم از ايشان پذيرايي كرديم.

 وقتي مي خواستند به خط بروند با ما روبوسي كرد و من به شهيد عبدي گفتم كه انشاءا... عصر همين روز به خط خواهم آمد و باز هم همديگر را خواهيم ديد.

ولي عربعلی انگار مي دانست آخرين وداع است كه مي خواست واقعاً با ما خداحافظي كند. مخصوصاً با آقاي حاج حيدر صحرائي نمي دانم در گوش او چه زمزمه كرد كه هر دو گريه كردند. ما هم او را بدرقه كرديم.

 هنوز يك ساعت از رفتن او نگذشته بود كه يك آمبولانس با آژير و با تعدادي از بسيجيان كه با پاهاي برهنه به دنبال آمبولانس به چادرهاي ما نزديك مي شدند در جلو چادر بهداري ايستادند. وقتي ما به چادر بهداري رفتيم با جنازه شهيد بزرگوار عربعلي عبدي روبرو شديم بنده در حيرت بودم. نمي دانستم پاهاي خون آلوده بسيجيان را نظاره گر باشم يا پيكر پاك شهيد را كه تا چند لحظه پيش در حضورش نشسته بوديم و آن خداحافظي كه كرد. خدايا اين چه سري است كه هر دو غريب و همسايه و هم روستايي اينگونه در يك مكان و نزديك ترين زمان به شهادت رسيدند.

خداوندا به ما توفيق ده تا خدمتگزاري صديق و همسنگري باوفا براي تمامي شهيدان عزيز باشيم. و تا دم مرگ پشتيبان ولايت فقيه باشيم. انشالله.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده