خاكيترين فرمانده گردان جنگ عاشق نيروهايش بود
شهید مهدی ناصری
نام پدر: حسنعلی
محل تولد: ساوه
تاریخ تولد: 1341/01/02
محل شهادت: نا مشخص
تاریخ شهادت: 1366/10/01
قشر: ورزشکاران ، فرماندهان ، والیبال ، فرمانده گردان
نویسنده : غلامحسين بهبودي
اگر چه در ظاهر شهداي دفاع مقدس در ميان ما نيستند، اما ياد و خاطرهشان كه ناشي از تأثير وجودي يك شهيد بر دوستان، نزديكان و همرزمانشان است، ماندگار ميماند و بيان اين خاطرات ميتواند در شناخت گوهر وجودي يك شهيد و مسيري كه او را به سعادت شهادت رسانده، ياري رسانمانباشد. از همين جاست كه «روايت» در ديباچه دفاع مقدس، اهميت بسياري دارد و خاطرات همرزمان شهدا از آنها، انتقال دهنده فرهنگ ايثار و شهادت است. با ما در گفتوگو با چند تن از همرزمان سردار شهيد مهدي ناصري و بيان خاطراتي كوتاه از منش و خصوصيات اخلاقياش همراه باشيد.
شهيد مهدي ناصري سال 1341 در ساوه به دنيا آمد و در نوجواني و جواني به ورزش واليبال پرداخت. او با شروع جنگ تحميلي، چندين سال در جبهههاي جنگ حضور يافت و در عملياتهايي چون اليبيتالمقدس، رمضان، والفجر مقدماتي، والفجرهاي 1، 2، 3، 4، 8، خيبر و بدر، كربلاي 4 و 5 شركت كرد و مسئوليتهايي چون فرماندهي گردان وليعصر(عج) و قائم مقامي فرماندهي سپاه ساوه را برعهده داشت. سردار ناصري عاقبت در اول دي ماه 1366 به شهادت رسيد.
ماجراي كلاهخود
آقا مهدي فرمانده ما بود. دي ماه 1365 كه من به عنوان پزشكيار به گردان ولي عصر(عج) مأمور شدم، ايشان مرا نميشناخت اما خيلي به من احترام گذاشت و به بچههاي بهداري معرفيام كرد. وقتي عمليات كربلاي5 شروع شد، من هيچ وسيله رزمي همراه نداشتم. رفتم پيش آقا مهدي و گفتم كلاهخود ميخواهم. ايشان دم دستش وسيلهاي نداشت. كلاهخود خودش را برداشت و با اصرار به من داد. هرچه گفتم خودتان بيش از من به آن احتياج داريد، نپذيرفت. بعدها متوجه شدم كه ايشان بدون كلاه ايمني در عمليات شركت كرده است.
علي اصغر يزدي همرزم شهيد
فرمانده مهربانيها
يكي از خصوصيات بارز شهيد مهدي ناصري، سفارشها و نصيحتهايي بود كه به بچهرزمندهها ميكرد. ايشان هميشه سفارش ميكرد كه نيروها و اعضاي كادر گردان يار و همدرد يكديگر باشند و صميميتشان را حفظ كنند. براي اينكه مهرباني و صميميت بين بچهها را حفظ كند برنامههاي جالبي ترتيب ميداد. مثلاً پيشنهاد ميكرد نيروهاي يك گروهان، رزمندههاي گروهان ديگر را به ناهار دعوت كنند. خودش هم آستين بالا ميزد و از مهمانها پذيرايي ميكرد. اين حركتش باعث شده بود تا مهر و محبت در گردان ما افزايش يابد. وجود آقا مهدي يكي از دلايل اصلي اين انس و الفت بود.
قاسم احمدي همرزم شهيد
مخلص بسيجيها
عمليات كربلاي5 كه تمام شد، همچنان در منطقه شلمچه مانديم و حالت پدافندي گرفتيم. يك روز آقا مهدي از ناحيه كليه درد شديدي احساس كرد. كليه ايشان قبلاً هم ناراحت بود، اما اين بار شدت درد باعث شد كه به اصرار دوستان، او را به درمانگاه برسانيم. در آنجا بلافاصله يك آمپول مسكن تزريق كردند و برگه اعزام ايشان به بيمارستان شهيد بقايي اهواز صادر شد. وقتي به ايشان گفتيم كه قرار است به بيمارستان شهيد بقايي اعزام شود، ناراحت شد و به من گفت: زود موتور سيكلت را روشن كن برويم! در راه كه ميرفتيم جملاتي را گفت كه بيانگر علاقهاش به بسيجيان بود. ميگفت: اگر من در شديدترين تأملات روحي و جسمي قرار بگيرم، هنگامي دردهايم تسكين پيدا ميكند كه چشمم به جمال نوراني بسيجيان ميافتد؛ وقتي با بچههاي گردان صحبت ميكنم گويي تمام دردها از تنم ميروند.
يكبار هم شاهد بود كه از سوي فرماندهي لشكر 17 عليبنابيطالب(ع) در سال 1366 پيكي به گردان آمد و به آقا مهدي گفت فرماندهي شما را خواسته است. شهيد مهدي ناصري جواب داد:«خبر دارم كه فرماندهي لشكر ميخواهد مسئوليت يكي از تيپها را به من واگذار كند. . . شما به ايشان بگوييد ناصري ميگويد اگر صد سال هم به لشكر بيايم فقط فرماندهي گردان وليعصر (عج) را قبول ميكنم. چون علاقه من به بسيجيها بيشتر از علاقه به مسئوليت است.» با چنين روحيهاي عاقبت در جوار بسيجيها به شهادت رسيد.
يدالله مظفر همرزم شهيد
خاكي و بيادعا
آقامهدي فرماندهي خاكي و بيادعا بود. دوست داشت همرنگ بچه بسيجيها باشد؛ ساده و بيآلايش. بنابراين از پوشيدن لباسهاي جور واجور نظامي پرهيز ميكرد. يك بار دوستانش كه در عملياتهاي برون مرزي شركت ميكردند، يك لباس پلنگي زيبا برايش هديه آوردند. ايشان بعد از قبول هديه، آن را به فرد ديگري بخشيد و حاضر نشد لباس را تنش كند.
موسي مطهري همرزم شهيد
وقتي آقا مهدي گريست
در منطقه مهران بر اثر اصابت تركش، دو پا و يك دستم را از دست دادم و در بيمارستان بستريام كردند. ساعت 11 شب، پرستار در حال تعويض پانسمان دست و پايم بود كه شهيد ناصري به اتفاق برادرم و چند پاسدار ديگر از شهرستان ساوه به عيادتم آمدند. وقتي چشم « شهيد ناصري» به من افتاد بيدرنگ گريه كرد. آنقدر گريه كرد كه پرستار به او تذكر داد و گفت مجروحان بيدار ميشوند. من هم به آقا مهدي گفتم:«آقاي ناصري ناراحت نشو!دست و پايم را به خاطر خدا از دست دادهام. گريه آقا مهدي مرا به فكر فرو برد. با خودم گفتم كه «آقاي ناصري» عجب فرماندهاي است! او يك بار بيشتر مرا در گردان نديده چطور به جا آورده و اينقدر به فكر من است و اينطور به حال و روزم گريه ميكند. اين اخلاق و روحيه هميشگي او بود. به خاطر عشق وافري كه به بسيجيان داشت نميتوانست اندوه آنان را تحمل كند.
حجت الله وكيلي
از آخر مجلس شهدا را...
سال 1363 در جزيره مجنون سعادت داشتم كه همراه شهيد مهدي ناصري باشم. اولين نماز جماعت صبحي را كه برگزار كرديم، با نگاهم دنبال آقا مهدي گشتم. اما در صف اول نبود. نميدانم كه چطور شد متوجه پشت سر شدم. ديدم در صف آخر نشسته است. پيش خود گفتم كه حتماً دير رسيده. اما روزهاي بعد باز او را در صف آخر ميديدم. بعدها متوجه شدم كه آقا مهدي به خاطر تواضع، فروتني و اخلاصي كه دارد، رعايت ديگران را ميكند و صف آخر ميايستد.
عبدالله منصوري بيگدلي
عجب تواضعي داشت
عمليات والفجر8 بود. هر لحظه صداي انفجار گلوله توپ و خمپاره به گوشمان ميرسيد. هر چند صد متر، يك ماشين دشمن را ميديديم كه منهدم شده و تعدادي از بعثيها روي زمين افتاده بودند. بعد از مدتي به كارخانه نمك رسيديم، آتش دشمن در آن منطقه نسبتاً زياد بود و بچههاي لشكر هم سخت مشغول بودند. در آن بين ديدم يكي از رزمندهها خيلي تلاش ميكند. به او گفتم: برادر! مسئول دسته هستي؟! خيلي مؤدبانه پاسخ داد: بفرماييد!چند تذكر به او دادم و ايشان با متانت پذيرفت و از هم جدا شديم. فرداي آن روز همراه بچههاي تخريب، جهت يك مأموريت به خط ميرفتيم كه همان شخص را ديدم و به او گفتم: ببخشيد! با فرمانده گردان ولي عصر كار دارم. او لبخندي زد و گفت: بفرماييد! گفتم: كاري داريم كه بايد با فرمانده گردان هماهنگ كنيم؛ شما كه مسئول دسته هستيد! ايشان لبخندي زد و گفت: راستش را بخواهيد من مسئول دسته نيستم! در اين هنگام بيسيم چيها و پيك گردان ولي عصر آمدند. من تازه همه چيز برايم روشن شده بود و از تذكراتي كه ديروز به او داده بودم خيلي خجالت كشيدم و شرمنده شدم. پيش خودم گفتم كه عجب تواضعي دارد.
حسين كاجي