یاد یاران
شنبه, ۰۱ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۵۴
در زمان کودکی چون ما یک سال با هم اختلاف سنی داشتیم خیلی با هم دعوا میکردیم و خیلی با هم لجبازی میکردیم و اکثر اوقات با هم دعوا میکردیم اما وقتی بزرگتر شدیم خیلی بهم وابسته شدیم . او خیلی مهربان بود و به بزرگتر ها احترام میگذاشت....

شهید شعبان آقابزرگی

نام پدر: حسین

تاریخ تولد: 1346/8/1

محل تولد: گلزار شهدای خوراک آباد

نام عملیات: پدافندی

تاریخ شهادت: 1366/5/21

محل دفن: گلزار شهدای خوراک آباد

محل شهادت: سر دشت

خاطره از خواهر شهید
در زمان کودکی چون ما یک سال با هم اختلاف سنی داشتیم خیلی با هم دعوا میکردیم و خیلی با هم لجبازی میکردیم و اکثر اوقات با هم دعوا میکردیم اما وقتی بزرگتر شدیم خیلی بهم وابسته شدیم . او خیلی مهربان بود و به بزرگتر ها احترام میگذاشت . ما یک مادر بزرگ داشتیم که سالخورده و از پا افتاده شده بود و اگر ما با او بد حرف میزدیم برادرم خیلی دلخور میشد و با ما بحث میکرد و میگفت که شما اجازه ندارید با کسی که سالخورده است و سنی از او گذشته است اینگونه حرف بزنید و بی احترامی کنید . او هر گاه به مرخصی می آمد اگر یک
  بار همدیگر را میدیدیم خیلی به دنبال هم نمی رفتیم ولی دفعه آخر که به مرخصی آمده بود . چون همسر من اهل روستای چشمه است و ما به رفته بودیم او برای خداحافظی به آنجا آمد و این کار او بی سابقه بود وقتی مقداری نشست و ما از هم خداحافظی کردیم با حالت خاصی نگاهم کرد که آن نگاه آخر برای همیشه در ذهن من مانده است و هیچ گاه آن را فراموش نمی کنم. بهترین خاطره: یک بار وقتی از جبهه به منزل ما آمده بود ، برق رفت . همراه برادرم چراغ قوه ای بود که مربوط به ساکی بود که از جبهه به او داده بودند . وقتی من از او خواستم که چراغش را به من بدهد تا بدنبال کبریت بگردم او گفت :این چراغ از آن بیت المال است و نه من و نه هیچ کس دیگری حق ندارد از وسایل بیت المال جهت استفاده شخصی استفاده نماید . چون ما باید در آن دنیا برای کوچکترین استفاده جواب بدهد و جواب دادن در آن دنیا خیلی سخت تر است از این دنیا***** در دوران تظاهرات برادرم 11 ساله بود و من هم 12 ساله بودم او خیلی به مسائل سیاسی روز علاقه نشان میداد و با یکی از دوستانش یک شاخه درخت را برداشته و دور روستا راه میرفتند و تمامی بچه هارا دنبال خود میبردند و شعارهای انقلابی میدادند آنها گاهی به روستاهای مجاور و یا به آشتیان میرفتند و در راهپیمایی ها و تظاهراتها شرکت میکردند و وقتی به منزل می آمد تمامی شعارها را به من یاد میداد و و من در خانه آنها را تکرار میکردم و چون پدرم میدید که من به این کارها علاقه دارم و برای آنکه من با برادرم نروم به ما میگفت که گلی همین که در خانه شعار دهد اجرش را میبرد .****** برادرم در مرخصیی که آمده بود گفت که خواب دیده است با مادرم و شهید عبدالحسینی (که در آن موقع مفقودالاثر بود) و مادرش برای زیارت به کربلا مشرف شده اند و وقتی که مادرم برای زیارت پیش قدم میشود برادرم جلو او را میگیرد و میگوید که آنها حق تقدم دارند نسبت به ما .* در زمانی که برادرم به جبهه رفت در روستا در حال ساختن حسینیه ای بودند چون در روستای ما هیچ مکانی برای عزاداری وجود نداشت برادرم خیلی علاقه داشت در ساخت آن کمک کند اما چون پشتوانه مالی نداشت و کمک مالی نمیتوانست بکند خیلی ناراحت بود و زمانی که به جبهه رفت حسینیه نیمه کاره بود گفت دعا کنید اولین مراسم این حسینیه مال شهادت من باشد . زمانی هم که شهید شد مردم روستا سعی کردند که حسینیه را برای ختم برادرم آماده کنند در مراسم برادرم دیدیم که چند نفر غریبه با لباس شخصی به مراسم برادرم آمده اند که کسی آنها را نمیشناسد وقتی که در پایان مراسم آنها سوار ماشین شدند تا بروند از اوضاع و احوال ساخت و ساز مسجد جویا شده بودند و وقتی که از مشکلات مالی ما آگاه شدند قول واریز کردن کمک مالی قابل توجهی را به ما دادند که بعد از رفتن ایشان ما متوجه شدیم که مرحوم سید احمد خمینی فرزند امام راحل میباشد ما به هر کسی که گفتیم باور نکرد اما وقتی پول به حساب حسینیه واریز شد همه باور کردند .******* مادرم میگفت دفعه آخری که شعبان به مرخصی آمده بود وسایل حمامش را نبرد و گفت من همین جا حمامم را میروم . وقتی مادرم برای دادن حوله به او به درب حمام میرود میبیند با کلید در حال نوشتن مطلبی دور پریز برق است . بعد از شهادتش وقتی مادرم به ما گفت :ما وقتی که به حمام رفتیم دیدیم دور پریز برق نوشته که محمد ابراهیم (شهید محمد ابراهیم آقابزرگی)جان راهت ادامه دارد . شعبان جان شهادتت مبارک .                                         
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده