شهید محمد حسن الله دادی
نام پدر: حسین
تاریخ تولد: ١٣٣١/٠١/٠١
محل تولد: کودزر
نام عملیات: کربلای 5
تاریخ شهادت:
محل دفن: گلزار شهدای کودزر
محل شهادت: شلمچه
اقشار: هنرمندان ، فرماندهان ، خطاطی ، نقاشی ، پادگان مهندسی 42 قدر ، لشگر17 ، فرمانده طرح عملیات
زندگی نامه
سال 1331 فضاي پر از صفا و صميميت روستاي کودزر در شهرستان اراک سرشار از شميم نجابت کودکي شد که از ازل نامش در لوح شهيدان شاهد قرار گرفته بود .
اودر خانواده اي متولد شد که سرشار از معنويت ايمان به خدا و عشق به اهل بيت بود غم از دست دادن مادر با دنياي کودکانه اش در آميخت و درسايه دست نامادري ، اخلاص و نجابت و مهرباني راتجربه کرد . دلش چشمه پاک صداقت بود و کردار و گفتارش يگانه با اين که علم و معرفت در نظرش از ارزش والايي برخوردار بود اما مجبور شد براي رفع مشکلات مالي خانواده، تحصيل را درسال دوم راهنمايي رها کندو به دنبال کاربرود.
وقتي خورشيد از افق تاريک وطن طلوع کرد و برگستره قلب ها نور ايمان تابيد او نيز به يمن وجود بزرگ مرد تاريخ انقلاب دل به امواج بي کران درياي حقيقت سپرد و پا به پاي رهروان پيرو طريقت ، پيشاپيش مردم شهيد پرور کودزر در مبارزات عليه رژيم طاغوت حضوري فعال داشت .
عشق به انقلاب او را تا پاسي از شب در کتابخانه مسجد و پايگاه بسيج به فعاليت فرهنگي وامي داشت . براي بالا بردن سطح آگاهي فکري مردم به خصوص جوانان و نوجوانان روستا لحظه اي آرام و قرار نداشت حتي خط و نقاضي را نيز در جهت پيشبرد آرمانهاي انقلاب به کارگرفت .هنوز ديوارهاي کودزر و روستاهاي اطراف آن لحظه هاي سرشاراز اخلاص را به ياد دارند لحظه هايي که او تمام اعتقادش را در قالب نقاشي و نوشته به سينه ديوارها مي سپرد و با تمام وجود به پير و مراد خود عشق مي ورزيد و راه مظهر تجلي نور مي دانست ، نوري که به شبستان تاريک ماه روشني بخشيد و دلهاي ما را لبريز از طراوت و نشاط کرد.
با تشکيل سپاه پاسداران حاج حسن به اين نهاد انقلابي پيوست و بيش از پيش در جهت تحقق آرمانهاي انقلاب تلاش نمود . وقتي که راهيان خطه ايثار و شهادت خاک جبهه ها را با صلابت گامهاي خود آشنا کرد و در بزم خون حماسه مي آفريدند او نيز دل به بي کرانگي معرفت آنها سپرد و در آن سفر تکاملي انسان به بلنداي والاترين قله کرامت معرفت و فضيلت دست يافت
در اين سير معنوي بود که چشمهايش با زلالترين زخمها آشنا شد و به بوي تير و ترکش خو گرفت .او که فرماندهي عمليات لشگر 17 را به عهده داشت آن قدر تير و ترکش بر سر و چشمش نشسته بود که با آنها صميميت همنشيني را پيدا کرده بود و اگر خانواده اش او را سالم مي ديدند برايشان جاي تعجب بود .
هنگامي که 70 درصد بينايي چشمهايش را به درگاه دوست تقديم مي کرد مطمئن بود که در مقابل 70 درصد اهدايي هزاران درصد نور و روشنايي به چشم دلش افزوده شده و سرمست از جرعه عشق الهي هزاران دريچه نور راهگشايش خواهد بود. اراده قوي و مصممش کارها را چنان برايش سهل و آسان کرده بود که ديگران با چشم قوي نيز چنين توانايي و قدرتي را نداشتند .
هنگامي که عرصه نبرد از طنين گامهاي دلاور مردان خطه ايثار و شهادت به خود مي لرزيد و آنها با حملات خود نوردگاه رزم را با خون آذين مي بستند .
در هر عملياتي تمام تلاشش را براي انتقال مجروحان و شهيدان به کارمي گرفت.او مي دانست که شهيدان پرستوهايي هستند که از خراب شدن آشيانه جسم ، ترسي به دل راه نداده و فقط چشم بر اوج پرواز قافله سبز شهادت دوخته اند و مي خواست بازگشت پيکر مطهر شهيدان ، التيامي باشد بردلهاي شکسته و داغديده پدران و مادران آنان . او با سربلندي تمام ، غرور و نجابت شهيدان را به دوش مي کشيد و به پشت خط مقدم انتقال مي داد قلبش سرشار از عشق به امام(ره ) بود و به هرگونه بيراهه کشيده نشد معتقد بود که تنها سر ارادت به آستان امام(ره) و پيروي از اسلام و قرآن راه سعادت و نجات در دنيا و آخرت است .
هاله اي از نور اخلاص او را در برگرفته بود و به راستي در ميان آن همه اخلاص و صداقت گم شده بود گمنام بود ، چون خود را پيدا کرده بود ، زيرا آنان که خود را مي يابند از نظر ديگران گم مي شوند و به چشم نمي آيند و اين خود دليل محکمي است که نورالانوار بر دلشات تابيده است دشت سينه اش گسترده بود و دريايي از بزرگواري در آن موج مي زد اما همواره خود را قطره اي بيش نمي ديد دلش در پشت آن همه نجابت و غرور سرشار از سادگي و افتادگي بود به قدري که شرم و حيا مانع از آن مي شد که به زير دستان خود دستور انجام کاري رادهد
هميشه در انجام کارها پيشگام بود چنان که پس از انجام کار ديگران متوجه مي شدند که کاري براي انجام در ميان بوده است حتي کاري راکه مخارج از محدوده وظيفه اش بود به بهترين شکل انجام مي داد چراکه حيا به او آموخته بود در مقابل امر فرماندهي مطيع باشد .
او ديگر متعلق به زمين نبود زيرا مدتها بود که دل از قفس تنگ خاک کنده بود همرزمانش اين حقيقت را وقتي حس کردند که او خانه اش را در قم در اختيار ديگران گذشاته بود تا بي هيچ اجاره اي از آن استفاده کنند حتي از خانوادي اش خواست تا پس از شهادتش لباس فرم و چند فشنگ به جامانده را به سپاه بازگردانند او مي خواست سبک تر از پر باشد و کوچک ترين حقي به گردنش نماند .
تمام گفتارش ، اعتقادش و هدفش در چند کلمه خلاصه شده و نوشته آن بر کوله پشتي اش به يادگار مانده است : اعزامي از قم به کربلا اين واپسين روزها بي تاب تر شده ، زمزمه و سوز اشکش به هم آميخته بود همواره از فراق ياران ناله سر مي داد :
ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه .
مطمئن بود که مسافر جاده نور است اما دلش مي خواست زودتر راهي ديار نور شود او جاي پاي نور را بر پيشاني بلند آفتاب ديده و آرزو کرده بود که آن جاي پا را دنبال کند دلش مي خواست کربلايي شود و خدا پاداش آن همه اخلاص وفا و نجابت را در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه به او هديه کرد حاج حسن به آسمانيان پيوست از جمله به شوهر خواهرش شهيد حاج صادق بهرامي ، شهيدي که قبل از حاج حسن عشق به پرواز او را به کهکشانها کشاند و عطر ناب شهادتشان هنوز ازپنجره هاي باز چفيه هاشان ، به کوچه باغ خاطرات همرزمانشان مي وزد تا يادشان زنده بماند و آسمان شهر را سرشار از عطر پايداري در عهد با امام(ره) رهبر و پاسداري از خون شهيدان کند .
خاطرات
عزت الله عاشوري :
قبل از عمليات والفجر هشت برادر بزرگوار سردار غلامرضا جعفري فرمانده لشکر فرمود: تا کناره اروند ـ که آب بود ـ توسط مهندسي رزمي با استفاده از پل هاي کوثر جاده احداث شود .قرار بود در 24 ساعت اوليه عمليات ـ که امکان راه سازي نيست ـ از اين جاده براي پشتيباني رزمندگان استفاده گردد.
براي اين که اطمينان پيدا نماييم فاصله بين جاده خاکي تا کنار اروند چند متر است. يک شب به اتفاق برادر حسن الله دادي که آن موقع مسئول طرح و عمليات لشکر بود ـ براي به دست آوردن متراژ اين فاصله به منطقه رفتيم. از نهر اول و دوم ـ چون جزر بود ـ به راحتي گذشتيم اما وقتي به نهر سوم رسيديم آب بالا آمده بود و نمي شد از روي نهر پريد, مجبور شديم از داخل آب عبور نماييم به نهر چهارم که رسيديم شهيد بزرگوار حاج حسن گفت: تو در همين کناره چهارم بمان، اين فاصله را خودم به تنهايي مي روم. وقتي وارد نهر چهارم شد آب تا زير گلويش بالا آمد و به سختي از آن عبور کرد .زماني که وارد نيزارهاي اطراف رود شد ـ چون يک شب مهتابي بود ـ ديدم يک چيزي با سرعت از محلي که او بود عبور کرد چون روزهاي قبل از عمليات بود خيلي ناراحت شدم گفتم نکند توسط دشمن شناسايي شديم وقتي که ايشان برگشت قضيه را از او سوال کردم گفت: آن موجود گراز بود که به سرعت از کنار من رد شد از اين که دشمن متوجه ما نشده بود خيلي خوشحال شدم.
به دليل مجروحيت از ناحيه چشم، از نظر بينايي واقعاً مشکل داشت .همه بينايي او 30% بود. او مي گفت: بعضي وقت ها احساس مي کنم هيچ کدام از بچه ها سر ندارند! مي گفتيم :حاج حسن چطور؟ مي گفت: در چشمايم انحرافي ايجاد مي شود که همه ي بچه ها يک دفعه بي سر مي شوند. وقتي که همه را بي سر مي بينم خودم وحشت مي کنم. وقتي که سرم را تکان مي دهم سرها دوباره به جاي اولش باز مي گردند. با اين وضعيت جسماني کارهايي را انجام مي داد که افراد سالم و قوي در انجام آن عاجز بودند .خصوصاً شب ها در منطقه عملياتي رانندگي با خودرو با چراغ خاموش که بسيار مشکل بود و اين نشانگر روح قوي و انگيزه الهي اين شهيد عزيز بود.
راضيه تجار:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
سيد مرتضي براي آخرين بار لبه بيل را در خاک هاي نرم حاشيه باغ فرو برد و بيرون آورد . بعد ايستاد و با لذت به صداي ريزش آب از جوي لايروبي شده به آبراهه اي که تازه ساخته بود گوش داد. نفس عميقي کشيد و چانه اش را پشت دستش گذاشت که بر روي آن يکي دست بود و محکم ته دسته بيل را مي فشرد مدتي راه جستن آب را نگاه کرد و بعد شاد از اينکه ديگر از سوي باغ هم آب مي خورد راه افتاد .
باد مي ورزيد و بر پوست صورتش سرخي تندي به جا مي گذاشت . بالاپوشش را محکم تر دور خود پيچاند . از جاده باريکي گذشت که سينه باغ را به راه ميان بري که به روستا مي پيوست مي رساند . شب بود و روستا انگار خواب خواب بود .نگاهش روي نور زردي که از پنجره پايگاه بيرون مي آمد ميخکوب شد . از ذهنش گذشت: (( اين موقع شب چه کسي آنجا است ؟!)) .
کنجکاوانه پيش رفت . بالاي سرش ابري سياه از غرب مي آمد و روي ستاره هاي چندپر درخشان را مي پوشاند . به پايگاه که رسيد روي پنجه پا بلند شد و از پنجره به داخل نگاه کرد. کي از جبهه برگشته بود که اومتوجه نشده بود؟!
يک جفت چکمه فرسوده و خاک آلود جلوي در بود در را فشار داد باز شد کسي قلم مو به دست خم شده بود و داشت روي پارچه اي سفيد که بر کف پايگاه پهن بود در پناه نور فانوس چيزي مي نوشت ، چيزي هم مي خواند :
من غم مهر حسين با شير از مادر گرفتم
روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم
بر مشامم چون زدند يک قطره از مشک حسيني
شناختش :
- سلام آقا معلم !
- مرد که در حال نوشتن بود به تندي سرچرخاند طرفش :
- لااله الا الله !توديگه کي هستي ؟!
- قلم مو را انداخت و فانوس را بالا آورد.
صورتش خيس اشک بود و چشم ها را تنگ کرده و بادقت اورا برانداز مي کرد .
- سيد مرتضي هستم آقا معلم ! شاگردتان... خاطرتان هست!
مرد فانوس را جلوتر آورد گوشه چشمش جاي چند بخيه بود دور گلويش هم باند زخم پيچيده شده بود.
- به سيد مرتضي خودمان! شاگرد زبل و بازي گوش کلاس ، اما اين چطور احوالپرسي کردن است، نگفتي زهره ترک مي شوم؟!
- آقا شوخي نکنيد همه مردم روستا مي دانند که شما شير جبهه ايد!
- خيلي خوب لازم نيست تعارف تکه پاره کني . اين مدت که نديدمت خوب روآمدي ها . حالا بگو ببينم اينجا چه مي کني؟
-آقا رفته بودم به باغمان سر بزنم ديدم چراغ پايگاه روشن است....
- بله .... فهميدم!آمدي ببيني چه کسي اينجاست که ... ببينم کارهاي فرهنگي هنوز انجام مي شود يا نه ؟!
- فانوس را زمين گذاشت و نشست قلم مورا برداشت ، زد توي ظرف رنگ سرخ و نوشت :
سبقت از مشک و گلاب و نافه عنبر گرفتم
سيد مرتضي کنار او زانو زد
- آقا ممکن است بپرسم براي کجا مي نويسيد؟!
- مي خواهم هديه کنم به حسينيه روستا . يادگاري؟!
- باز هم مي خواهيد برويد؟!
-با اجازه تان ، فردا ظهر
- يعني نيامده مي رويد؟ اصلا خبر دارنشديم کي آمديد؟!
- يک مرخصي سه روزه بود. بايد برگردم خيلي کار آنجا هست ، پسر!
-کجا آقا ،مي شود بپرسم ؟
- شلمچه ، شلمچه پسر جان!
و نگفت که مسئول طرح و عمليات لشکر است ، نگفت که نيروهاي تحت امر او بسيارند ، نگفت که چشمانش حتي از خيلي نزديک درست نمي بيند، نگفت که آمده براي خداحافظي ، يعني دلش گفته برو خداحافظي کن که فردا روز نگويند يک خداحافظي خشک و خالي هم نکرد و رفت .
سيد مرتضي با شگفتي به دستهاي او که دور نوشته را گل و حاشيه مي کشيد خيره مانده بود:
- آقا از وقتي که رفتيد جبهه پايگاه تعطيل شد .
-عجب ! پس شاگردهايي که تربيت کردم به چه دردي خوردند؟!
- آقا آنها هم دنبالتان آمدند مگر خبر نداريد شصت و پنج نيروي اعزامي داشتيم از اينجا . رفتند و برنگشتند.
-مثل...مثل...حسن عاشوري...قدير آريا... حشمت الله سلطاني.
حاج حسن يک دم قلمش خشک شد ، بعد دوباره پرهاي گل لاله اي را که مي کشيد پر رنگ کرد و چند قطره شبنم برآن نشايد:
- کسي که جبهه مي رود مي داند که عروسي نمي رود ، احتمال شهادت هم هست.
- حتي شما؟!
- حتي من... البته اگر لايق باشم .
شروع کرد به اصلاح بعضي خطاها . نقطه ها را پر رنگ تر کرد و براي دندانه ها سايه زد .
- آقا ذکر خيرتان اينجا خيلي مي شود ، مخصوصا وقتي با بچه ها توي ميدان ده جمع مي شويم.
عکس امام و شعارهايي که کشيديد هنوز هست.
- مگر بنا بود نباشد ؟!
سيد مرتضي فانوس را برداشت و خود جاي آن نشست و بي آنکه به سوالي که شنيده بود جواب دهد ادامه داد:
-آقا آن جلسات قرآن يادتان هست . تراکت ها ... روزنامه ديواري؟
- اي بابا مگر همه اين فعاليتها تعطيل شده؟!
- نه آقا ولي وقتي شما بوديد چيز ديگري بود.
حاج حسن يک دم نشست و به پنجره خيره ماند:
-صداي چيه؟
-شغالها هستند آقا! گاهي تا اينجا هم مي آيند .
- تادم پايگاه؟!
-بله آقا.
حاج حسن آهي کشيد بلند شد رگ کمر را شکست و به طرف پنجره رفت . پايش به ميز کوچک سر راهش گرفت و سکندري خورد سيد مرتضي دويد و زير بازويش را گرفت .
- آقا حالتان خوبه ؟
- خوبم پسر جان . خوبم
بعد ادامه داد :
-کار فرهنگي خيلي مهمه . اما در اين شرايط جهاد واجب تره . با اين همه اگر کارفرهنگي مي کنيد بايد ارتباطش بدهيد به فرهنگ شهادت و ايثار بايد همه وقايع را بگوييد نه چيزي کم، نه زياد.
صداي زوزه شغالها بيشتر شده بود رفت کنار پنجره ايستاد .
- مي شنوي؟ بعضي آدمها هم اينطور زوزه مي کشند تا صداي حقيقي را خاموش کنند ، بايد حواستان جمع باشد .
سيد مرتضي فانوس به دست ، کنار او ايستاده بود . باران بر شيشه هاي پنجره مي کوبيد،
- اينهارا به جوانان ((کودزر)) بگو...
- چشم آقا ! اما يکجوري حرف مي زنيد که آدم دلش مي گيرد .
حاج حسن چفت در و پنجره را انداخت برگشت و نشست :
-غم از دلت دور باد جوان ! راستي آن نمايشنامه ((از کربلاي حسيني تا کربلاي خميني )) را اجرا کرديد؟
-بله آقا هم اهالي ((کودزر)) ديدند هم از روستاهاي اطراف آمدند تماشا
بعد مکثي کرد و کنار او روي زمين نشست.
-آقا مي شود يک خواهشي بکنم؟
-بله ، بفرما!
-حالا که چشمتان مشکل مي بيند مي شود يک مدت بيشتر بمانيد اينجا؟!
حاج حسن سري تکان داد :
- از چشم گذشتم، اما از جبهه نمي توانم بگذرم جوان . ماندن در اين جهان مارا بس.
-اما شما تا حالا چند بار چشمتان مجروح شده ، يادم هست که با بچه ها آمديم ديدنتان توي بيمارستان. چنان خون از بيني شما مي رفت که نگوو نپرس .
آقا سر و صدا را ه انداختيم و دکترتان را سين جيم کرديم ، اما گفت يک رگ توي گردنتان است که باعث اين خونريزي است اگر آن را ببندند براي هميشه ....
صدا در گلويش شکست.
حاج حسن خنديد:
- براي هميشه کور مي شوم... راست مي گفت ، حالا هم مي بينم اما چه ديدني ، مثلا الان سر تو را يک وجب دور از گردنت مي بينم . بعضي وقت ها هم همه آدمها را بدون سر مي بينم . خوب اين هم يک جورشه !
- اما....
- اما همين اندازه که بتوانم گلوله توي تفنگ بگذارم و سينه دشمن را نشانه بگيرم برايم بس است . سي درصد بينايي هم کم نعمتي نيست ! حالا بلند شو ، بلندشو که حتما خانواده ات نگران شده اند.
فانوس را برداشت . يک حلقه زرد جلوتر از پاهايش روي اشياءنشست لباس بسيجي اش را آورد پهن کرد روي زمين ، طوري که پشت لباس طرفشان باشد .
-چکار مي خواهيد بکني؟
-مي خواهم اينجا چيزي را بنويسيم که توي گلويم گير کرده .
- بعد قلم مو را در رنگ سرخ زد و با سردقت نوشت:
((اعزامي از: قم)) (( پايان :شهادت))
- حالا ديگه برو که حسابي نگرانت شده اند.
سيد مرتضي ناگهان خم شد و پشت دستهاي او را بوسيد.
- ا... اين چه کاري است مي کني پسر!
اما سيد مرتضي بدون هيچ حرفي کفشهايش را پوشيد و از پايگاه بيرون زد . بادي که آمد تو ، دور شعله فانوس گشت و شعله اش را کشت.
حاج حسن در پناه شعله کم نورچراغ علاءالدين پتويي پهن کرد، روي آن دراز کشيد و پتوي ديگري را کشيد روي خودش . اما انگار چيزي باشد افتاده باشد ، بلند شد و چفت در را انداخت و آرام به بستر سرد خود برگشت .
باد و باران به درو پنجره مي کوبيد گذاشت تا خيالش همراه باد بچرخد و همراه باران برسقف و در پنجره خانه هاي روستا فرود آيد .
قبل از انقلاب ... رساله اما به دستش افتاده بود و او مي دانست که داشتنش جرم است با چه ترفندهايي به دست اين و آن مي داد... نوار صحبت هاي امام ...آه که با چه لذتي گوش مي کرد... ژاندارمها که به خانه شان ريختند همه جا را گشتند خيلي جالب بود همه جا را گشتند امانديدند که نوار توي ضبط صوت است .
تظاهرات... تظاهراتي که در ((کودرز)) راه مي انداخت . آدم هايي که از روستاهاي مجاوز مي آمدند تا در اين تظاهرات شکرت کنند از آن طرف ژاندارمها... آنها که مي آمدند تا به هواي دستگيري سربازان فراري ، انقلابيون را با خود ببرند درست کردن کوکتل مولوتف ...آمدن امام... تصاوير و شعارهايي که بر در و ديوار روستا ... يا آن هنگام که شد معلم ... با چه شوري کار مي کرد و رويش نمي شد حقوق بگيرد ... بعدها... آن وقت که رفت عضو سپاه شد . رفتن به جبهه ... جبهه .. جبهه کم کم... پلکهايش سنگين شد و خواب اورا با خود برد.
چشم که باز کرد سپيدي ماتي از پشت شيشه پنجره پيدا بود با عجله بلند شد نمازش را خواند پارچه دست نويس را جمع کرد و داخل ساک گذاشت لباسش را پوشيد بخاري را خاموش کرد و راه افتاد. باران بند آمده بود و همه جا شسته وتميز رنگهاي آسمان سرخ ، صورتي، عنابي،بنفش و زرد.آه که چه رنگهايي . ياد خدا عميق و پايدار در قلبش مي گذشت سعي مي کرد جلوي پايش را خوب نگاه کند نمي خواست توي چاله بيفتد فرصتي براي شستن و خشک کردن لباس نبوديا سوال خواهرش افتاد که ديروز از او پرسيده بود:
- داداش ! شما که اينجا اينصور با احتياط کاري مي کني توي جبهه چطور مي تواني نقشه ها را بخواني ؟ مگر چشمهايت...
- آنجا خداکارها را درست مي کند من فقط يک وسيله ام .
قدمها را تندتر برداشت حتما پدر جلوي در ايستاده و انتظار مي کشد، پدر که بعد از فوت مادر سخت تنها شده بود . شايد به اين خاطر حاضر نشده بود او را تنها بگذارد و به خانه اي برود که سپاه در قم به او داده بود.
سايه اي به سويش مي آمد سايه اي بي سر، چند قدم که نزديکتر شد او را شناخت اوسر داشت .
- سلام کربلايي حسين
- سلام پسرم ! صبحت بخير شنيدم امروز راهي جبهه اي ؟
- اگر خدا بخواهد
- خير پيش ان شاءالله به سلامت برگردي
- التماس دعا !
- محتاجيم به دعا!
سايه رد شد و او به رفتن ادامه داد .
((مردم خوب کودزر... پيرها... جوان ها... بچه ها ....))
سبزه قبايي از بالاي سرش رد شد و ميان درختان بلند که سردر شانه هم فرو آورده بودند گم شد رنگ سبزش يک لحظه در چشمش نشست ياد اولين روزي افتاد که لباس خاکي بسيجي اش را پوشيده بود احساس مي کرد خود خود بهار شده است درست مثل بچه هايي که لباس عيدشان را بپوشند.
چقدر خوشحال بود وقتي رسيده بود به ميدانچه وسط روستا بچه ها ريخته بودند دورش و شلوغ کرده بودند: مبارکه مبارک و او آنها را شمرده بود يک ... دو ... سه ... بيست و يک نفر بودن ، بعد هم همه را به بستني ناني ميهمان کرده بود.
از روي چاله آبي گذشت که عکس آسمان در آن افتاده بود آسماني که لحظه به لحظه روشن تر مي شد چقدر به اين آسمان نزديک بود انگار روي آن راه مي رفت
غوکها مي خواندند و دم جنبانک ها از ميان سبزه زار و گلهاي سرخ و زرد پرواز مي کردند به خانه رسيده بود در را باز کرد از دالان گذشت و وارد حياط شد. مي دانست همه هستند خانباجي ، خانم ، عزيز سلطان ، درويش محمد ، نوري رقيه، خواهرها ، خواهر زاده ها ، زنش ،خانواده زنش ، پدر ، عموها، عموزاده ها ... آه چقدر ميهمان ! بعضي خواب بعضي بيدار... بعضي پاي سفره صبحانه بعضي توي مطبخ برا ي تهيه ناهار ظهر ... از ذهنش گذشت : ((حالا روز خوششان است ... شايد... شايد چند روز ديگر ))
سرش را تکان داد باز همه را بي سر مي ديد دستي را روي بازويش حس کرد و صداي گرفته خواهر را شنيد :
-داداش نمي شد نروي؟
- مگر خانه خاله است خواهر؟
حالا مي توانست چهره خواهر را ببيند با آن چشمهايش ملتمس و غمزده...
- مادرمان که رفت :شوهرم که شهيد شد فقط اميدم به توست داداش ....
ياد خوابي که مدتي پيش ديده بودکه مي گويند(( يکي از شما دو تا بايد بيايد ))و او را در همان عالم خواب رو کرده به ((حاج صادق)) و گفته بود: ((شما که پيشتازتر هستي برو))
فشار انگشتان خواهر را بر بازويش بيشتر حس کرد.
-دلم مي خواهد سايه ات بالاي سر بچه هاي يتيمم باشد...
سايه خدا بر سرت باشد خواهر !من کي هستم ؟!
- تو برادر مني همه اميد مني اول خدا ... بعد تو .
- همسرش به ايوان آمد از پله ها گذشت و به آن دو پيوست
- خوب خواهر و برادر خلوت کرده ايدها!
- هر دو خنديدند .
- تمام ديشب تا صبح چشمم به در بود که بيايي
ساک را به دست زنش داد.
- ببخش خانمم ، کم کم بايد به نبودنم عادت کني...
چشمهاي زن غرق اشک شد .
روگرداند. طاقت ديدن اشک هاي او را نداشت . به اتاق رفت وسايلي را که زنش آماده گذاشته بود توي ساک جا داد . روي همه آنها يک شاخه گل سرخ هم بود،
گلهايي که با پارچه جير درست شده بود زنش واقعا هنرمند بود.
بچه ها بيدار شده بودند و سرو صدا مي کردند جوانترها دور او را گرفته بوند و مي خواستند خاطراتش را بگويد مسن ترها قليان مي کشيدند و با هم اختلاط مي کردند .
سرش درد گرفته بود و جاي بخيه ها زق زق مي کرد. نمي دانست چه حکمتي بود که هميشه خدا از ناحيه چشم و سر مجروح مي شد دفعه آخري که مجروح شده بودازهمان بيمارستان آورده بودندش ((کودزر)) چه جمعيتي ... همه مي خواستند دست به گردنش بيندازند و او را ببوسند پدرش چه حرس و جوشي مي خورد :
- نبايد رو بوسي کند... به چشمش صدمه مي خورد .
دست آخر هم يک چهار پايه آورده بودند تا برود روي آن و برايشان سخنراني کند.
رفت توي اتاق آن سوي حياط مي خواست کمي استراحت کند روي طاقچه عکس دامادشان (( حاج صادق)) بود باهمان لبخند هميشگي و خيره به او . جزيره مجنون... عمليات خيبر... عمليات بدر... عمليات والفجر ... و حالا مي رفت که بارديگر پا به شلمچه بگذارد به زمزمه خواند:
- من غم مهر حسين با شير از مادر گرفتم... حاج صادق !خودت خوب مي داني که چه مي گويم تو شلمچه خيلي کارهست که بايد انجام شود. لابد حالا ... همين حالا ... بچه ها دارند با لودر و بولدوزر خاکريز مي زنند ، لابد بچه ها لاي منگنه اند . خط پدافندي دشمن ... عراقي هاکه مي کوبند... بچه ها که عرق مي ريزند آه که بايد برگردم ديگر خداحافظي بس است از اتاق بيرون زد و به اتاق اين طرف حياط آمد ، ساکش را برداشت .
با عجله و بلند گفت : خداحافظ.
زنش با حيرت نگاهش کرد و دويد سيني را که در آن قرآن و کاسه آب بود آورد. خواهرش را ديد که بچه هايش را بغل زده و زار زار گريه مي کند و فاميل را که جمع و جمع تر شدند و او بي آنکه به پشت سر نگاه کند آخرين کسي راکه در آغوش کشيد و بوسيد پدرش بود و گفت تا روستاي حسن آباد پياده مي رود کسي دنبالش نرود و چون مسافتي دور شد برگشت و نگاه کرد از آن دور آدمهايي را ديد که سر نداشتند به تندي روگرداند و با شتاب بيشتري پيش رفت ...
جمعيت از ميان مزارع مي جوشيد از راه ها و بيراهه ها... و به طرف تپه کشيده مي شود تپه که بالايش امام زاده است بيرق ها در باد تکان مي خوردند، سرخ ، زرد، سياه و... و به همراه بيرق ها چادرزنهاکه ... باد نوحه خوان درآنها مي پيچد آنها که تا مدت موهايشان را حنا نخواهند گذاشت گونه هاشان سرخاب نخواهد ديد و به شادي فکر نخواهند کرد و تو.... تو که برادرت را از دست داده اي ناله مي کني و از جاي ناخن هايت ردي از خون بر صورتت مي نشيند.
توکه زير بازوي زن برادرت را گرفته اي زير بازوي او را که نمي تواند راه برود... او که قامت بلندش خم شده است .
يک روز ديگر هم سياه پوشيده بودي يک روز ديگر هم که جمعيت مثل باد از ميان مزارع و راهها وبيراهه ها مي گذشت تا خود را به بالاي تپه برساند آن روز تابوت شوهرت روي موج دستها نرم پيش مي رفت و توکه بر شانه زن برادرت تکيه داده بودي فکر مي کردي (( سقفي بر سرم خراب شده اما ديواري در پشت سرم هست )) آن روز هنوز برادرت شير جبهه ها شهيد نشده بود اما حالا ... جمعيت فشار مي آورد مردها سينه مي زنند بعضي زنجير و دود کندر و اسپند همه جا پيچيده.... آفتاب تند و سنگين مي تابد او را در صحن امام زاده دفن خواهند کرد: آنجا که دو سرو کوهي قد کشيده اند .
همراه با جمعيت از سينه کش تپه بالا مي روي نفس نفس زنان ... عرق کرده... گريان گرد و غبار تندي آفتاب دود کندرو اسپندبوي عرق تن ... پنجه در پنجه زن برادرت داده اي تو او را به دنبال خود مي کشي يا او تو را او که مات و مبهوت نگاه مي کند و دهانش را مثل ماهي که روي خاک افتاده باشد باز و بسته مي کند خوب که گوش کني صداي اره مي شنوي صدا از گلوي او مي آيد از گلوي زن برادرت آن که چه مي کشد...
از در امام زاده که تو مي رويد تابوت را که در بيرق سه رنگ پيچيده شده بر دستهايي مي بيني که مثل ماهي افتاده برخاک تکان مي خورند صداي شيون تا آسمان مي رود .انگار تمامي مادران بر موهايشان چنگ مي زنند و تمامي همسران به صورتشان خنج چشمانت سياهي مي رود همه سعي ايت بر آن است که پنجه دستت را از دستهاي او نرهاني جمعيت مثل گرداب مي چرخد تابوت را به داخل امام زاده مي برند ذرات گلاب را مي بيني که بر تابوت مي ريزد دقايقي بعد وسط جمعيت شکاف مي افتد مثل يک دايره و لحظه به لحظه بزرگتر مي شود غباري زرد به هوا بلند مي شود تابوت راکه مي آورند يک راه باريک باز مي شود مثل شعاعي که به دايره بپيوندد از همين راه باريک است که شما را به جلو مي رانند ... تو را و زن برادرت را . به گودال که مي رسي مي بيني که عميق است مي بيني که او را از تابوت در آورده و برکف گودال مي خوابانند مي بيني که به جاي چشم راستش يک حفره خالي به تو نگاه مي کند خوب مي داني که او سه بار مجروح شد و هر بار از ناحيه چشم.
ديروز تابهشت معصومه قم رفته بوديد در آنجا لابه لاي پيکر مطهر شهدا مي گشتيد، مي گشتيد تا پيدايش کنيد.عاقبت پيدايش شد با لباس بسيجي چفيه اي به گردن و صورتي آرام . پدرت خم شده و روي او را چند بار بوسيد : قهرمان پسر شهادتت مبارک )) عموجعفر داد مي زد: (( مگر نگفتم به اندازه کافي جبهه ات را رفتي مگر نگفتم چند بار مجروح شدي بس است ،ديگر بمان پيش پدرت؟ و تو حرف برادرت به يادت آمد بود: (( هر وقت که پيکرم را بياورند ديگر نمي روم!))
حالا رويش را کنار مي زنند ، شانه اش را تکان مي دهند و تلقين مي خوانند تو اورا مي بيني که به سفر مي رود تو او را مي بيني که پشت سرش آب مي پاشنداو را که بي آنکه برگردد و به پشت سر نگاه کند راه (( حسن آباد)) را مي گيرد و پيش مي رود و چون دور و دورتر مي شود برمي گردد... و دل تومي لرزد مسافر نبايد به عقب سر نگاه کند .
روي سنگ لحد خاک مي ريزند از گلوي زن برادرت هنوز صداي اره مي آيد اما او نبايد از پا بيفتند، نبايد... خاک به سر مي ريزد با اين همه نمي تواني جلويش را بگيري چون خودت هم خم شدي تا اين خاک بر سرت بريزد.
روزي که شوهرت شهيد شد روزي که سرخاک او نشسته بودي و گريه مي کردي قامت بلند برادر را ديدي که در لباس بسيجي او را که ديدي به طرفش رفتي ، دورش چرخيدي ،برخاک پوتينش بوسه زدي: (( داداش....)) و در ذهنت ادامه دادي: (( شوهرم رفت ... چراغ خانه ام خاموش شد... تو تنها نگذار... تو سايه بالاي سرمن و بچه هايم باش...))
اما ديدي چطور نگاهت کردانگار که بگويد: (( خواهر! اين چيز کمي نيست که از من مي خواهي ميخواهي پر پروازم را بچيني ؟))
او فقط سه روز سايه سرت شد و بعد باز پريد و رفت با لباسي که رويش نوشته بود ((اعزامي از : قم ... پايان: شهادت))
حالا برخاک مزارش گل مي ريزند و جمعيت باز به هم مي پيچد و مي خروشد:
- واويلا ... واويلا... کشتند شير جبهه را ...
حالا بايد برويد و درهمان گلدانهايي که او با دست خودش مي ساخت لاله بکاريد از اين گلدان ها در بيشتر خانه هاي روستا پيدا مي شود بر سر بيشتر تاقچه ها کنار آينه هاي کوچک شمعداني ها بگو تا مادران لاله بياورند... بگو تا همسران بگو تا دختران...
يادت هست در آخرين ديدار چه گفت ؟!
- بعضي وقت ها خيال مي کنم شماها سر نداريد بچه هاي جبهه هم. آن وقت ترس وجودم را مي گيرد اما چشمانم را که مي گردانم سرها سرجايشان بر مي گردند و تو ناليده بودي : (( چطور حاضر مي شوي با اين چشم مجروح به جبهه برگردي و اسلحه به دست بگيري ؟!)) اما جوابي نشنيده بودي و او را هم نديده بودي تا امروز
آنکه گلويش درخت مي برند دستت را مي چسبد تو او را بلند مي کني و يا او تو را؟!
از شيب تپه پايين مي آييد ، بايد به خانه برويد، بايد از مهمان ها پذيرايي کنيد ...
پشت تپه آتش روشن شده است نمي داني نور هيمه هاست که در آتش مي سورند و يا آسمان است که آتش گرفته ...
بايد به خانه برويد .. خانه اي که پشت تپه عزادار است ... بايد برويد ... مهمانان ((حاج حسن الله دادي)) منتظر پذيرايي اند...
منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379