خاطرات رزمندگان عملیات بیت المقدس
شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۰۲:۰۸
مرحله سوم عملیات بیت المقدس تمام شده بود و تعداد زیادی از خاکریزهای عراقی ها را گرفته بودیم. ظهر روز بیست و یکم اردیبهشت بود. پشت نخل های خرمشهر که مشهور بود به کشتارگاه، روی یکی از خاکریز ها نگهبان بودم. همان طور که سر پست بودم ،دو نفراز درجه دارهای ارتشی آمدند رفتند بالای خاکریز...
روز بیستم اردیبهشت را با انتقال مجروحین به بیمارستان های صحرایی به شب رساندیم .ساعتی ازشب گذشته بود برادر ناصر بختیاری باقیمانده گردان امام حسن (ع)را جمع کرد و گفت: همه سوار وانت بشید سری به مقر تیپ  22بدر می زنیم.

همراه ما تعدادی از رزمنده هایی که در انتقال مجروحین کمک کرده بودن هم سوار شدند.

نور چراغ های وانت، تنها نقطه روشن دشت شلمچه بود که روی زمین افتاده بود. بقیه جاها تاریک تاریک بود.هنوز 100متر جلو نرفته بودیم که خاموش و روشن شدن نور یک چراغ قوه که علامت ایست می داد توجه ما را به خودش جلب کرد . بلافاصله وانت را نگه داشتیم و سریع موضع گرفتیم.نزدیکتر شدند، دیدیم تعدادی سرباز عراقی هستند با اسلحه و تیربار و نارنجک و کلاش. تا رسیدند بدون این که ما دستوری داده باشیم دستهایشان را بالا بردند و شروع کردند به صحبت کردن. یکی از افرادی که همراه مان آمده بود، طلبه بود و عربی را می فهمید، شروع کرد به ترجمه حرف هایشان :

- ما آمده ایم پناهنده شویم، پس نیروهای شما کجا هستند؟! دو روز تمام است توی دشت فقط سرباز و نیروی ایرانی می بینیم پس این نیروهای شما کجا هستند ؟! پس چرا حالا اینقدر شما کم هستید؟!


با شنیدن این حرف ها بچه ها فقط به هم نگاه کردند و هیچ کس چیزی نگفت. ناخودآگاه به یاد دعای وحدت افتادم که همیشه با برادران سر می دادیم وآرام آن را برای خودم زمزمه کردم :

... وَحدَهُ وَحدَهُ اَنجَزَ وَعدَهُ و نَصَرَ عَبدَهُ وَ اَعَزَّ جُندَهُ وَهَزَمَ الاَحزابَ وَحدَهُ   فَلَهُ اَلمُلکُ و لَهُ الحَمد...

اسرا را با خود به مقر بردیم و تحویل دادیم بعداً مطلع شدیم اطلاعات بسیار مهمی از آنها به دست آمده است....


مرحله سوم عملیات  بیت المقدس تمام شده بود و تعداد زیادی از خاکریزهای عراقی ها را گرفته بودیم. ظهر روز بیست و یکم اردیبهشت بود. پشت نخل های خرمشهر که مشهور بود به کشتارگاه، روی یکی از خاکریز ها نگهبان بودم. همان طور که سر پست بودم ،دو نفراز درجه دارهای ارتشی آمدند رفتند بالای خاکریز. یک تلفن قورباغه ای دستشان بود و یک دوربین. مدت زمانی سمت عراقی ها را نگاه کردند و من هم آنها را نگاه کردم.تا این که یکی از آنها به من اشاره کرد وگفت: برادر! برو پشت قبضه. با تعجب نگاهی به خمپاره 120 عراقی ها که جامانده بود، کردم وگفتم :من؟! کار با خمپاره بلد نیستم. تو دلم گفتم من فقط تیربار بلدم با کمپوت.

 گفت: برو بالا، پشت قبضه! حالا موقع اخلاص نیست.

درحالی که پشت قبضه می رفتم دوباره گفتم: عجب گرفتاری شدیم ها! به خدا بلد نیستم. بدون این که به حرف های من توجه کنند شروع کردند به گرا دادن: 10 درجه به چپ، 6 درجه به راست. کمی قبضه را نگاه کردم یک درجه بغلش بود،با آرامش وکنجکاوی شروع کردم به چرخاندن درجه، با هر حرکتی که به درجه می دادم لوله خمپاره بالا و پایین می رفت.

شنیده بودم اگر لوله راخیلی بالا ببری برمی گردد و می خورد توی سر خودت. سعی کردم حسابی سر لوله را پایین  ببرم. توی فیلم ها دیده بودم یک چیزی را از ته خمپاره جدا می کنند.انگشت انداختم سه چهار تکه فلز کندم. هیچ نمی دانستم برای چی برادر ارتشی مرتب می گوید خوبه برادر گلوله بیانداز. نگاهی به خمپاره ها انداختم. اندازه خودم بودند. به زور یکی از آنها را بلند کردم.داخل قبضه انداختم، خیلی سنگین بود.

برادر شلیک کن

آرام  با خودم می گفتم: آخه تو چطور برادری هستی؟ بیا به من کمک کن! به هرجان کندنی بود خمپاره را جا انداختم وآن هم بلافاصله شلیک شد. من مشغول تماشای جای خالی گلوله بودم که دیدم برادرای ارتشی در حال بالا، پایین پریدن هستند و مرا تشویق می کنند. آفرین ! آفرین ! بارک الله ، زدیش .

گفتم :چی رو زدم ؟!

گفتند: بیا بالای خاکریز ببین !

رفتم بالا. نفهمیدم چی بود.تا یک ساعت می سوخت.روبه برادرا کردم و گفتم برادرا من واقعاً بلد نبودم ها! کار خدا بود.

 به روایت ناصر مطیع پور       

به نقل از کتاب صدای نفس های ماه

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده