یکبار که تازه از جبهه آمده بود، به دیدارش رفتم و گفتم: جواد، شما و برادرت که مرتب جبهه هستید، پدرتان هم که در جبهه کردستان است و خانواده شما تنها. نمیشه شما و آقا جعفر نوبتی به جبهه بروید! متعجبانه به من چشم دوخت و پس از مکثی کوتاه گفت: دائی جان خانواده من تنها نیستند، خدا با انهاست!
خاطره ای از شهید محمدجواد صادقی (2)

نوید شاهد فارس : شهید محمدجواد صادقی در 15 شهریور ماه 1345 در روستای جوشقان آباده دیده به جهان گشود . تحصیلات خود تا از سوم راهنمایی گذراند . با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام با سمت معاون اطلاعات و عملیات گردان مستقل زرهی 28 در 4 دی ماه 1365 در شلمچه در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.

(متن خاطره)
محمد جواد علاوه بر اینکه خواهر زاده من بود، داماد من هم بود، برای همین رابطه نزدیکی با ایشان داشتم. یکبار که تازه از جبهه آمده بود، به دیدارش رفتم.
 گفتم: جواد، شما و برادرت که مرتب جبهه هستید، پدرتان هم که در جبهه کردستان است و خانواده شما تنها. نمیشه شما و آقا جعفر نوبتی به جبهه بروید!
متعجبانه به من چشم دوخت و پس از مکثی کوتاه گفت:
- دائی جان خانواده من تنها نیستند، خدا با انهاست!
چند روز بعد به جبهه برگشت. مدت زمان زیادی نگذشته بود که با خبر شدیم جعفر شهید و جواد به شدت مجروح و در بیمارستانی در اصفهان بستری است.
به سرعت خود را به بیمارستان رساندیم. چند زخم در بدن داشت، به خصوص تیری که به فکش نشسته بود. خیلی تو دار بود. نه از درد خودش چیزی می گفت، نه از شهادت برادرش که به چشم خود شاهد آن بود.

پس از عمل جراحي دهان و دندان هايش را قفل کرده بودند و مدت چهل روز فقط مايعات را از لابلاي دندان هايش غورت مي داد، ولي هميشه خندان روي بود. با اين که برادرش جلو چشمش به شهادت رسيده بود، چنان روحيه اي داشت که قابل توصيف نبود. وقتي که از بيمارستان مرخص شد و هنوز دندان هايش قفل بود.

بعد از درمان فکش برای معالجه ترکشی که با پایش نشسته بود به بیمارستان سعدی شیراز منتقل شد. من هم همراهش شدم. اولین شب بعد از عمل بود.
روی تخت خوابیده بود و نمی توانست تکانی بخورد. آن روز ها من به شدت از درد کلیه رنج می کشیدم و جواد این را می دانست. تا صبح با هم ، هم صحبت بودیم اما ایشان از من چیزی نخواست.
صبح برایش مهر گرفتم و او همان طور خوابیده نماز صبح را خواند.
نمازش که تمام شد گفتم:
دائی من از شب تا صبح بر بالین شما بودم که چیزی از من بخواهید، اما شما چیزی نخواستید؟
گفت:
شما خودتان مشکل و ناراحتی دارید. حالا که دوست دارید کاری کنید، این بالشت زیر سر من را بالاتر بیاورید!
زخم پایش که بهبود یافت برگشت جبهه.

انتهای متن/
منبع: کتاب خسرو شیرین

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده