خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
با خودم گفتم این ابر شانسی آمده جلوی ماه را گرفته. وقتی با آن سرعتی که داشت چند دقیقه ای رسید به آن منطقه، آنجا بود که به امدادهای غیبی اعتقاد پیدا کردم.

راوی: سید عبدالله محمودی و مصطفی روحی

روز عملیات همه ی بچه های دسته، لباس غواصی پوشیدند. بعد رفتیم سلاح گرفتیم و می خواستیم بزنیم تو دل آب. دیدم حمید ایستاد و اسلحه اش را داد به من. سرنیزه اسلحه اش تو غلاف گیر کرده بود.

گفت: سید جان این گیر کرده، من می خواهم از این تفنگ در جنگ تن به تن استفاده کنم و از خودم دفاع کنم. چند دقیقه ای صبر کنید تا من بروم این را عوض کنم و بیایم.

رفت و زود برگشت. سرنیزه اش را عوض کرده بود. حرکت کردیم. رسیدیم به خط اول. هواپیماهای عراقی شدید منطقه را بمباران می کردند.

در خط پدافندی مستقر شدیم و منتظر شدیم تا دستور ادامه ی عملیات برسد. با وجود اینکه شب بود ولی هوا خیلی روشن بود. ماه دقيقا بالای سرمان بود و هیچ ابری هم توی آسمان نبود. ما گفتیم اگر توی این روشنایی بخواهیم حرکت کنیم، عراقی ها دید کامل دارند و عملیات لو میرود و نتیجه ای نمی گیریم.

حمید گفت: بچه ها بیایید زیارت عاشورا بخوانیم، بلکه یک امداد غیبی شود. حميد اكثر دعاها و زیارات را حفظ بود. بخصوص زیارت عاشورا را. همان جا نشستیم دعا خواندن. در این لحظات یک اسیر عراقی که کنار ما بود و هنوز او را به عقب انتقال نداده بودند خیلی دقیق به بچه های ما نگاه می کرد. حمید شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. او می خواند و ما هم زمزمه می کردیم بعد از دعا نوحه سرایی کرد و توسل به امام حسین (ع) جست.

بعد از اینکه دعا و توسلات تمام شد، حمید گفت: بچه ها الان امدادهای غیبی صورت می گیرد. من به امدادهای غیبی چون برایم اتفاق نیفتاده بود و به چشم خودم ندیده بودم زیاد اعتقادی نداشتم. ولی آن شب به چشم خودم دیدم. از سمت آسمان بصره، ابری سیاه رنگ با سرعت تقریبا زیاد آمد و آمد تا جلوی ماه را گرفت!

با خودم گفتم این ابر شانسی آمده جلوی ماه را گرفته. وقتی با آن سرعتی که داشت چند دقیقه ای رسید به آن منطقه، آنجا بود که به امدادهای غیبی اعتقاد پیدا کردم.

ابر آمد جلوی ماه را گرفت و دیگر تکان نخورد! ظلمات همه جا را گرفته بود. در آن لحظه بود که بی سیم ها به صدا در آمدند که بچه ها حرکت کنند همه جا تاریک شده.

موقعی که می خواستیم حرکت کنیم بچه ها از همدیگر حلالیت می خواستند. من و حمید همدیگر را بغل کردیم. هر چقدر به حمید گفتم: شما همه را حلال کن و شفاعت کن، برگشت و گفت: ببین سید جان، من هیچ جا نمی روم. من هم گفتم: بين جنازه جان، تو امشب رفتنی هستی. بخواهی یا نخواهی نوربالا میزنی، حالا آنجا که رفتی دست ما را هم بگیر. برگشت گفت: سید من هر جا که بروم تو هم با من هستی.

وقتی که به فاو رسیدیم، نزدیک خاکریزها بودیم و باید با پای پیاده میرفتیم. آنجا به یک ستون با فاصله ی چهار متر حرکت می کردیم و سمت چپ و راست ما همانند یک کوچه خمپاره باران شد و ما در وسط کوچه به صورت ستون بودیم.

وقتی که صدای سوت می آمد، همه دراز می کشیدیم. وقتی که بلند می شدم، فکر می کردم کسی نمانده و همه شهید شده اند. آن قدر شدت آتش زیاد بود که وقتی بلند میشدم به همه ی بدنم دست می زدم که بفهمم سالمم یا مجروح. می دیدم که نه همه چیز رو به راه است و بعد دیدم که کل ستون بلند شدند.

در آنجا بود که به امدادهای غیبی پی بردم، زیرا هیچ کس شهید نشد و تنها یکی ترکشی کوچک خورده بود که راحت می توانست ادامه بدهد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده