چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۳۵
برادر شهید" عبدالکریم امیریان" خاطره ای از برادر شهیدش نقل می کند که بیان کننده روزهای سخت جبهه و نحوه شهادت این شهید بزرگوار است. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه این خاطره خواندنی دعوت می کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالکریم امیریان دهم شهريور 1342در شهرستان رامهرمز ديده به جهان گشود. پدرش اميرخان جان ومادرش قمر نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند.  از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. سيزدهم خرداد 1361 ،در خرمشهر بر اثر اصابت تركش به شكم،شهيد شد.مزار او در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.

متن خاطره:

عبدالکریم پسر بسیار باهوش و فعالی بود و عاشق خدمت. در زمان تحصیل تابستانها کار می کرد و سعی داشت کمک رسانی برای خانواده باشد . فعالیت های زیادی نیز در انجام امور مذهبی داشت البته در روستا زندگی می کرد. پس از مدتی به شهر نقل مکان کردیم اما عبدالکریم باز هم به آن روستا می رفت در ساخت مسجد، تدریس قرآن کودکان و .....کمک می کرد .

عملیات بیت المقدس که شروع شد با اینکه محصل بود درس را رها کرد و به سوی جبهه رفت در واقع سنگر علم را خالی کرد  تا سنگر عشق و ایثار خالی نماند پس از عملیات محاصره خرمشهر اثری از او نبود کلی دنبالش گشتیم .تا به ما اطلاع دادند که وی زخمی شده و در بیمارستان امام اهواز بستری است ولی برای ادامه معالجات به بیمارستانی در مشهد انتقال یافته است .ما نیز مقدمه سفر را آماده کردیم تا به دیدنش برویم صبحی که قرار بود حرکت کنیم صدای ترمز ماشینی روبروی خانه آمد در را باز کردم فکر می کردیم ماشین به دنبالمان آمده که دیدم ماشین سپاه است و عبدالکریم به سختی در حال پیاده شدن بود .از خوشحالی صدایش زدم عبدالکریم.

همه به در خانه آمدند و غرق در خوشحالی برایش جایی فراهم کرده تا استراحت کند.مادرم  که با چشمان پر از اشک نگاهش می کرد ،گفت:«عبدالکریم پس کجا بودی ؟نمی دانی چقدر اذیت شدیم ،گفتم حتما شهید شده ای»

 و او لبخند تلخی زد و گفت:«لیاقت شهادت را نداشتم »

من وسط حرفشان پریدم و گفتم:« عبدالکریم از جبهه بگو چه خبر شد .»

با خونسردی جواب داد:«ما در حال جنگ بودیم که متوجه شدیم بعضی ها شهر را محاصره کرده اند ما در وسط گیر افتاده بودیم ولی با تمامی قوا از خاکمان دفاع کردیم .بچه ها یکی یکی شهید می شدند صحنه خیلی بدی بود دوستانی که تا ساعتی پیش کنارم بودند حالا بر زمین افتاده و ما مجبور بودیم به راهمان ادامه دهیم در حال تیر اندازی بودم که متوجه شدم شکمم گرم شده دستم را روی آن قرار دادم دیدم دستم به داخل شکمم فرو رفت تازه متوجه شدم ترکش خوردم با چفیه ناحیه زخم را بستم و با شدت فراوان خونریزی چند ساعت به حالت خمیده روی سنگلاخها و خارها با حالت خزیدن می رفتم تا اینکه صدایی به گوشم رسید فکر کردم نیروهای عراقی هستند اما بعد از دقایقی نیروهای خودمان بالای سرم آمدند خوشحال شدم و دیگر نفهمیدم چه شد.که خود را روی تخت بیمارستان دیدم و ادامه داد برای شهادت لحظه شماری می کردم اما در آن لحظات آرزو داشتم برای دقایق کوتاهی خانواده ام را ببینم و بعد شهید شوم .»

همه خندیدیم و مادرم گفت:«خدا را شکر من هم دعا کردم که دوباره تو را ببینیم .»

عبدالکریم یک هفته در خانه کنار ما بود اما دیگر نمی شد بگوییم عبدالکریم سابق بود  نماز می خواند، دعا می کرد و اشکهایش سرازیر بود بیشتر اوقات در فکر بود وقتی تلاش می کردیم روحیه اش را عوض کنیم و با او گرم صحبت می شدیم او از همرزمانش از لحظات شهادتشان و ......می گفت .

گویی او با ما زندگی نمی کرد و در کنار همرزمانش بسر می برد یک روز صبح که بر بالای سرش رفتم دیدم رنگش خیلی زرد است صدایش زدم چشمانش را باز کرد ولی گویی توان سخن گفتن نداشت سریع به سپاه زنگ زدیم و آنان نیز با آمبولانس او را به بیمارستان گلستان اهواز انتقال دادند چند روزی بستری بود ولی به علت خونریزی در ساعت 4صبح سیزدهم خرداد ماه 61 به درجه رفیع شهادت نائل آمد زمانی که در بیمارستان خبر شهادتش را به من دادند و ملافه سفید را بر صورتش کشیدند، گفتم:«برادر خداوند آرزوی قبل از شهادت که دیدار خانواده ات بود را برآورده کرد و حالا با خیال راحت به سوی همرزمان شهیدت برو.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده