هنوز هم گاهی دلم می خواهد بابا بود
با اینکه کلی سن و سال از من می گذرد، هنوز هم گاهی دلم می خواهد بابا بود و برایش ناز می کردم. یادم است هروقت از مغازه می آمد، ما جلوی در می ایستادیم. او هم ما را بغل می کرد و می بوسید. یک دفعه توی مدرسه معلم من را از کلاس بیرون کرد. من هم گریه کنان رفتم مغازه بابا.
به او گفتم که معلم من را بیرون کرده.بابا دستم را گرفت و برد مدرسه. سلام و علیک کرد و گفت:«خانم! چرا بچه ام را بیرون کردین؟».
مدیر گفت:«چون دیر اومده مدرسه، معلم خواسته تنبیه اش کنه.».
بابا آرام و مودبانه گفت:«درسته، کار دخترم اشتباه بوده ولی شما هم نباید دخترم رو بیرون می کردین. اشتباه رو که با اشتباه درست نمی کنن.»
(به نقل از فرزند شهید)
انفاق
وقتی آمد داخل دیدم کت تنش نیست. گفتم:«علی اکبر! کتت را کجا گذاشتی؟».
گفت:«شوهرش دادم.»
تعجب کردم و گفتم:« یعنی چه؟ نکنه باز جا گذاشتی توی مغازه؟».
گفت:«نه! راستش دیدم یک بنده خدا داره از سرما می لرزه، دادمش بهش که سرما اذیتش نکنه!».
(به نقل از همسر شهید)
آرزوی شهادت
زمان انقلاب هر هفته در منزل ما جلسه بود. هنوز نه جنگی بود و نه شهیدی. یک عده از دوستانش جمع می شدند و درباره امام خمینی (ره) صحبت می کردند. یک بار شنیدم که داشت به دوستانش می گفت:«من مرگ معمولی نمی خوام. دوست دارم شهید بشم. دلم نمی خواد توی خونه بمیرم. آرزوم اینه که خدا شهادت رو قسمتم بکنه، چیز دیگه ای هم نمی خوام.»
(به نقل از همسر شهید)
یقه این کفن رو گشادتر کن!
وقتی رسیدیم بابا داشت نماز میخواند. رفتم اتاق چادرم را درآوردم و برگشتم. نماز بابا تمام شدهبود؛ دستهایش را بلند کردهبود و لبهایش تکان میخورد. بعد با صدای بلندتری گفت: «خدایا! شهادت رو قسمت ما کن.» گفتم: «بابا! این چه حرفیه میزنین؟»
خندید و گفت: «علیک سلام دخترم!»
گفتم: «ببخشید سلام! ولی جنگ و جبهه و شهادت مال جوونها است نه برای شما!» به شوخی برایم اخم کرد. هر وقت آنطور اخم میکرد، قند توی دلم آب میشد. بلند شد و جانماز را روی طاقچه گذاشت. به مادرم گفت: بفرما، ببین دخترت چی میگه!»
مادرم گفت: «خب حق داره دخترم. این چه جور دعا کردنه؟!» بابا گفت: «الآن نشونتون میدم.»
رفت طرف اتاق. بعد از چند دقیقه برگشت. شوکه شدم. کفن پوشیده بود؛ آمد وسط سالن شروع کرد به دور زدن. بعد هم رفت پیش مامان و گفت: «خانمجان! یک لطفی کن. یقه این کفن رو گشادتر کن، این جوری گردنم رو اذیت میکنه.»
(به نقل از دختر شهید)
برایش ناز میکردیم
صبحها وقتی نمازش را میخواند، میآمد ما را صدا میکرد و مینشست کنار ما. سرش را میآورد کنار گوشمان و میگفت: «باباجان، باباجان!»
هر بار هم که میگفت باباجان، ما را میبوسید. آنقدر ما را میبوسید و باباجان باباجان میگفت تا بیدار شویم. البته ناگفته نماند ما هم سعی میکردیم تا جایی که میشود بیشتر ناز کنیم و دیرتر بلند شویم.
(به نقل از فرزند شهید)
این جوری دلم میگیره
روز اول عید آمد خانهمان. هنوز وارد اتاق نشدهبود که تنگ ماهی وسط سفره هفتسین را دید و گفت: «باباجون! قربونت برم، این ماهی رو آزاد کن!»
گفتم: «حالا شما بفرمایین داخل، چشم ماهی رو هم آزاد میکنم.»
گفت: «نه باباجون! این جوری دلم میگیره. اول این ماهی رو آزاد کن بعد من میآم داخل.»
از آن روز به بعد دیگر هیچوقت ماهی واسه تنگ نگرفتم.
(به نقل از دختر شهید)
راه دین و راه خدا رو برین!
بچهها را دور خودش جمع کردهبود و داشت با آنها صحبت میکرد. بچهها هم سراپاگوش بودند. میگفت: «راه دین و راه خدا رو برین! چیزهای دیگه فایدهای براتون نداره.»
(به نقل از همسر شهید)
دعای لحظه سال تحویل
برای سال تحویل رفتهبودیم پابوس امام رضا (ع). خانه کرایه کردهبودیم. لحظه سال تحویل کنار هم سر سفره نشستهبودیم. علیاکبر داشت قرآن میخواند. همین که سال تحویل شد، دستهایش را بلند کرد و گفت: «خدایا! شهادت رو قسمت من کن.»
(به نقل از همسر شهید)