چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۲۴
نوید شاهد - از شهید "محسن اسماعیلی" روایت شده است: «می خواهیم همراه دوستم برای نقاشی ساختمان برویم. معلوم نیست که چند روزه برمیگردیم. نگران من نباشید.» اینها را محسن به مادرش گفت؛ اما او هیچ وقت به نقاشی ساختمان نرفت. عشق به جبهه رفتن داشت و می دانست که به این راحتی ها نمی تواند خانواده را راضی کند.» ادامه این ماجرا را در نوید شاهد بخوانید.
ماجرای جبهه رفتن محسن!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید محسن اسماعیلی،یادگار «علی‌اکبر» و «مرحمت»  دوم آبان ماه سال 1341 در شهرستان تهران به دنیا آمد. وی تا سوم متوسطه درس خواند و در کارمند صنایع دفاع مشغول کار شد. سال 1362 ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد و سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر، مجروح شد. این شهید گرانقدر ششم اردیبهشت ماه سال 1373 در پارچین پاکدشت بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.

روایتی خواندنی از مادر شهید

می خواهیم همراه دوستم برای نقاشی ساختمان برویم. معلوم نیست که چند روزه برمیگردیم. نگران من نباشید.» اینها را محسن به مادرش گفت؛ اما او هیچ وقت به نقاشی ساختمان نرفت. عشق به جبهه رفتن داشت و می دانست که به این راحتی ها نمی تواند خانواده را راضی کند؛ اما این داستان را برای مادرش ساخت و راهی جبهه شد.

وقتی بعد از چند روز با سر پانسمان شده به خانه برگشت. مادر با دیدن او وحشت کرد. نمیدانست چرا سر پسر را پانسمان کرده اند. فکر می کرد که محسن برای نقاشی ساختمان این چند روز را به خانه نیامده. محسن هم پیشانی مادر را بوسید: «از نردبان افتادم، سرم شکسته است...»

فقط این بار بود که محسن بی خبر به جبهه رفت. بعدها همه از ماجرا سر در آوردند و او دفعات بعد را با رضایت خانواده به جبهه می رفت. آخرین باری که به جبهه رفت، سال 61 بود. مجروح شده بود. او را به بیمارستان انتقال دادند. ترکش های خمپاره دستها و سر و صورت او را مجروح کرده بود. ترکش ها نتوانستند جان محسن را در دم بگیرند؛ اما نه میشد آن ترکش را که به سر او برخورد کرده عمل جراحی کنند و نه دردهایش آرام می گرفت.

این ترکش او را به شهر کشاند تا با تأسیس یک هیأت مذهبی، جوانهای بسیاری را در آن جمع کند. بعد از آن عملیات محسن جانباز سی و پنج درصدی بود که نه می توانست به جبهه برود و نه دستش به شهادت می رسید. او در یک قدمی شهادت بود و انتظار می کشید تا آن یک قدم را طی کند. دوازده سال سردردهای ناراحت کننده را تحمل کرد و سرانجام ترکشها کاری شدند.

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده