كت و شلوار سفيد براي حجله سرخ شهادت
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، خرد و ريز مقدمات ازدواج مهدي جودكي فراهم شده بود و سالن برگزاري جشن ازدواجش هم براي روز 30 ارديبهشت ماه 1389 رزرو بود. اما آقاداماد 22 ساله قرار و مدارهاي ديگري داشت! قرار بود روز سيام فروردين 89 يعني تنها يك ماه قبل از برگزاري مراسم ازدواجش، در درگيري با گروهك پژاك به شهادت برسد و قدم به حجلهاي سرخ بگذارد.
شهيد مهدي جودكي جوان دوستداشتني و سربه زير محله فوتبال اراك، آن قدر در آرزوي شهادتش اخلاص داشت كه خدا خواست اين لحظه ناب را در خاصترين و پرخاطرهترين دوران زندگياش قرار بدهد.
غلامعباس جودكي پدر و فريبا جودكي خواهر شهيد در گفتوگو با روزنامه جوان، زواياي زندگي جواني را بازگو كردند كه روز خواستگاري به همسرش گفته بود: برايم آرزوي شهادت كن.
پدر شهید مهدي موقع شهادت جواني 22 ساله بود، براي معرفي پسرتان به نسل جوان كشورمان، از كجا شروع ميكنيد؟
يكي از خصوصيات خوب مهدي اين بود كه نه تنها غيبت نميكرد، بلكه در مجلس غيبت هم حاضر نميشد. پيش ميآمد خانمهاي فاميل به منزلمان ميآمدند و تا حرفشان به غيبت از اين و آن ميكشيد، مهدي از خانه بيرون ميرفت. خب آنها آشنا بودند، ناراحت ميشدند و ميگفتند مهدي از ما بدت ميآيد كه ميروي؟ او هم در جواب ميگفت من از غيبت بدم ميآيد و نميخواهم در گناه اين مجلس سهيم شوم. خيليهايمان از غيبت خوشمان نميآيد منتها بهانه شرايط را ميآوريم و حرفي نميزنيم. اما مهدي پيه همه چيز را به تنش ميماليد و رك و راست حرفش را ميزد. به نظرم يك جوان در آن سن و سال اين طور براي عدم انجام يك گناه مصر باشد، خبر از احوالات خاصي ميدهد.
منظورتان چه احوالاتي است؟
اگر من بخواهم به عنوان پدر شهيد از او بگويم، شايد فكر كنيد كه دارم اغراق ميكنم اما براي من مهدي مساوي با همه دنيا بود. يعني او يك طرف و همه دنيا يك طرف. غير از مهدي، دخترم فريبا و پسر ديگرم علي را هم دارم. منتها مهدي يك چيز ديگر بود. خب مگر نه اينكه رضايت والدين يكي از محسناتي است كه يك جوان ميتواند داشته باشد. من و همسرم واقعاً از مهدي راضي بوديم. چون علاوه بر اينكه فرزندمان باشد، يك انسان به تمام معنا بود. من توي دلم ماند در 22 سال زندگي اين پسر، يك نفر از او شكايتي كرده باشد. مهدي ورزش رزمي ميرفت و يك بار در باشگاه با او دعوا كرده و كتكش زده بودند، دوستان مهدي سر ضارب ريخته بودند تا او را بزنند، اما مهدي خودش را جلو انداخته و دوستانش را قسم داده بود كاري با او نداشته باشند. مهدي چنين گذشتي داشت. احترامش به ما، ادب و احترامش به ديگران، تقيد مذهبياش و... همگي باعث شده بود كه او لايق چنين شهادتي آن هم در زمان خاصي باشد.
اتفاقاً زمان خاص شهادت مهدي آن هم يك ماه قبل از ازدواجش سؤال ما هم بود، به نظر شما چرا بايد در چنين شرايطي شهيد شود؟
به نظرم مهدي از مدتها قبل خودش را آماده شهادت كرده بود و چون در اين مسير اخلاص داشت، در چنين شرايط خاصي به شهادت رسيد. روزي كه براي او كت و شلوار دامادي دوخته بوديم، در حضور مادر و خواهرش و همچنين همسر و خانواده همسرش حاضر نشده بود كت و شلوار را بپوشد. گفته بود قرار است كت و شلوار سفيدي بپوشم. همسرش اعتراض كرده بود كه رنگ سفيد خوب نيست همين بيشتر به تو ميآيد. منتها پدر خانمش فهميده بود منظور مهدي از كت و شلوار سفيد همان كفن است و اين موضوع را بعدها به ما گفت. عيد سال 89 ما مقدمات ازدواج مهدي را فراهم ميكرديم و او 30 فروردين ماه 89 به شهادت رسيد. بنابراين معتقدم مهدي لياقت و آمادگي شهادت را يافته بود و در موقعي كه همه ما خودمان را آماده ازدواجش ميكرديم، به شهادت رسيد.
به عنوان يك پدر واكنشتان به شهادت او در آن شرايط چه بود؟
من شغلم در زمينه تأسيسات است و زياد به شهرهاي ديگر سفر ميكنم. وقتي مهدي به شهادت رسيد، قزوين بودم. (با گريه ميگويد) دقيق يادم است نيمه شب ساعت 2 و 23 دقيقه بود كه پيامكي از طرف اقوام همسر مهدي دريافت كردم. از خواب پريدم و ديدم دعوت كردهاند تا در مراسم تشييع و خاكسپاري شهيد مهدي جودكي شركت كنم. فكر ميكردم دارم اشتباه ميخوانم. چند بار چشمهايم را ماليدم و دوباره خواندم. حتي رفتم صورتم را آب زدم و باز آمدم پيام را خواندم تا اينكه فهميدم اشتباهي صورت نگرفته و مهدي من شهيد شده است. از شدت ناراحتي و هيجان دچار حمله عصبي شديدي شدم و سكته ناقص كردم. همكارانم زود به دادم رسيدند و جمع و جورم كردند تا اينكه توانستم خودم را به اراك برسانم. روز خاكسپارياش احساس ميكردم كه در اين دنيا نيستم و همه چيز را در خواب ميبينم اما حقيقت داشت و تابوت تازه دامادم روي دوش مردم شناور بود.
از نحوه شهادتش خبر داريد؟
مهدي جزو گردان تكاور تیپ ۷۱ سپاه روح الله استان مرکزی بود. اين يگان در شرايط خاص مثل شرارت ضد انقلاب واقعاً موفق عمل كرده است. وقتي كه سال 89 قضيه پژاك پيش آمد مهدي به شمالغرب اعزام شده بود. يكي از دوستانش به نام آقاي روحي ميگفت، مهدي آن قدر نسبت به كشور و مردمش عرق داشت كه وقتي يك بار پشت سر تروريستها قرار گرفتيم، من به مهدي گفتم بين ما و نيروهاي خودي فاصله است اگر پژاك متوجه ما بشود، از بين ميرويم اما مهدي در جواب گفت: اگر ما جا خالي كنيم، چه كسي از ناموسمان دفاع ميكند. بايد بايستيم و تا جان داريم مقاومت كنيم. پسرم مهدي همراه با شهيد قريشي و شهيد آسنجراني در يك روز به شهادت رسيده بودند. گويا ابتدا شهيد قريشي به شهادت ميرسد و در ادامه درگيري، مهدي گراي ضد انقلاب را ميگرفت و محلشان را به همرزمانش اطلاع ميداد. او گراي هشت نفر را ميگيرد و عاقبت تكتيراندازان دشمن گلولهاي به صورتش شليك ميكنند و به شهادت ميرسد.
چه خاطرهاي از مهدي برايتان ماندگار شده است؟
يك موضوع عجيب بعد از شهادت مهدي رخ داد كه مدتها ذهنم را مشغول كرده بود. گاهي كه به مزار پسر ميرفتم، ميديدم يك خانم بر سر مزارش نشسته و گريه ميكند. غريبه بود و نميشناختمش. از او پرسيدم شما چه نسبتي با شهيد داريد. او هم گفت من و دو فرزند كوچكم بدون نانآور بوديم و بعضي از شبها يك نفر مقداري پول داخل يك پاكت به خانهمان ميانداخت. من از ماهيت آن فرد خير اطلاعي نداشتم تا اينكه دو روز قبل از تشييع پيكر آقامهدي خواب ديدم جواني به من ميگويد «ديگر نيستم تا خرجيات را بدهم.» دو روز بعد هم تشييع جنازه يك شهيد در محلهمان صورت گرفت و تازه فهميدم جواني كه در خواب ديده بودم، شهيد مهدي جودكي است.
خواهر شهيد
خواهرها مخصوصا اگر بزرگتر از برادر باشند، آرزوها براي او دارند، از حال و هواي خودتان در ايام دامادي مهدي بگوييد.
من تنها دختر خانواده هستم و بعد از من، علي و بعد مهدي در سال 67 به دنيا آمد. اينكه ميگوييد خواهر آرزوها براي برادرش دارد، عين حقيقت است. خصوصاً مهدي كه هفت سال از من كوچكتر بود و احساس خاصي نسبت به او داشتم. اواخر سال 88 و اوايل سال 89 ما همه مقدمات ازدواجش را فراهم كرده بوديم. خريدها و برنامهريزيها را انجام داده بوديم. براي روز ازدواجشان هم كه 30 ارديبهشت ماه 89 تعيين شده بود، سالني رزرو كرده بوديم اما مهدي خيلي در قيد و بند اين چيزها نبود. حتي كت و شلواري كه برايش دوخته بوديم را تن نكرد. حال و هوايش طور ديگري بود.
فكر ميكرديد كه روزي به شهادت برسد؟ گفتيد خيلي در قيد و بند تشريفات ازدواج نبود، اگر ميشود بيشتر توضيح دهيد.
راستش من اصلاً فكر شهادت برادرم را نميكردم اما بعدها كه به احوال او فكر كردم، ديدم واقعاً لياقت شهادت را داشت. روحياتش مثل جوانهاي دهه 60 و زمان جنگ بود. او حتي روز خواستگاري به همسرش گفته بود دعا كن شهيد شوم. همسرش آن زمان 15 سال بيشتر نداشت. رك و راست گفته بود اگر ميخواهي شهيد شوي پس چرا ازدواج ميكني. مهدي هم گفته بود من شهادت را ميخواهم ولي نميدانم كه چه زماني نصيبم شود. يادم است روز عقدش روزه بود. چه كسي در چنين روزي به فكر انجام فرايض ديني ميافتد؟ مهدي اما اين طور بود. آن روز وقتي از بيرون آمد، با ذوق و شوقي كه داشتم گفتم داداش بلند شو برويم برايت لباس بخريم. گفت لباس كه دارم چه نيازي به خريد لباس تازه است. من اصرار كردم و گفتم بايد لباس مناسب مراسم داشته باشي. عاقبت قبول كرد و همراه همسرم رفتيم تا برايش لباس بخريم. مهدي كه داخل اتاق پرو رفت، همسرم به شوخي يك لباس آستين كوتاه رنگي به او داد، مهدي سريع لباس را بيرون آورد و گفت من عمراً لباس آستين كوتاه نميپوشم. ما هم خنديديم و فهميد داريم شوخي ميكنيم.
پيش آمده بود كه براي شما از شهادتش بگويد؟
شهادت براي مهدي يك آرزوي ديرينه بود. كامپيوتري داشت كه مواقع بيكاري خيلي با آن ور ميرفت. يك بار خواستم اجازه بدهد پشت سيستم بنشينم. نشستم و ديدم لابهلاي تصاوير، يكي از عكسهايش را با فتوشاپ روي يك مزار در گلزار بهشت زهراي اراك درست كرده و نوشته است «شهيد مهدي جودكي.» خيلي ناراحت شدم و گفتم اين چه كاري است كه كردي؟ خوب يادم است كه گفت: «اگر شهيد شوم بايد به من افتخار كنيد. تو خواهر شهيد ميشوي و اين افتخار دارد.» مهدي دفترچهاي داشت كه بعد از شهادتش آن را خوانديم و ديديم روي بعضي از صفحاتش نوشته است: شهيد مهدي جودكي. برادرم خودش را آماده شهادت كرده بود.
چه حرفي از شهيد برايتان ماندگار شده است؟
مهدي به رعايت حجاب خيلي سفارش ميكرد. دوران نامزدياش يك بار كه همراه همسرش به جشن ازدواج يكي از اقوام ميرفتيم، به ما گفت حتماً بايد در مجلس زنانه كاملاً پوشيده باشيد. ما خنديديم و گفتيم اگر اين طور لباس بپوشيم كه خانمهاي مجلس به ما ميخندند. او گفت بهتر است بخندند تا اينكه حجابتان كامل نباشد و خداي ناكرده نگاه نامحرمي روي شما باشد. اين طور به رعايت حجاب تأكيد داشت و اين حرفش برايم ماندگار شده است.
سخن پاياني؟
مهدي ما تنها يك ماه به ازدواجش مانده بود كه براي حفظ اسلام و وطن در مسير مبارزه با گروهك تروريستي پژاك به شهادت رسيد. اين قضيه براي ما خيلي تكاندهنده بود. وقتي خبر شهادتش رسيد، مادرم خانه ما در تهران مهمان بود. ابتدا به دروغ گفته بودند كه پايش گلوله خورده است. مادرم آرام و قرار نداشت و نصف شب به طرف اراك حركت كرديم. در راه مادر مرتب ذكر ميگفت و از خدا ميخواست گلوله به پاي مهدي خورده باشد نه سرش! چون آرزو داشت دامادياش را ببيند و در آن شرايط فقط فكرش به اين ميرسيد. حتي انگشترش را نذر امام رضا(ع) كرد. غافل از اينكه پسرش شهيد شده و ما ميرفتيم تا با واقعيت روبهرو شويم. مادرم و پدرم از شهادت مهدي در آن شرايط خيلي ضربه خوردند و خود من تا مدتي افسرده و عصبي شده بودم. شهادت تازه دامادمان براي ما خيلي شوكآور بود. اما اخيراً كه در يك مراسم حضور داشتم، خانمي كه خبر نداشت من خواهر شهيد هستم گفت: خانواده شهدا كه پولشان را گرفتهاند. (با بغض ادامه ميدهد) من از ته دلم سوختم و ناراحت شدم. ميخواستم بگويم شما حاضريد در ازاي تمام دنيا چشمتان به كت و شلوار دامادي عزيزتان بيفتد در حالي كه بدون پوشيدنش به شهادت رسيده باشد. اين لحظات سخت چقدر قيمت دارند؟ اين حرفها آدم را آزار ميدهد و واگذارشان ميكنيم به خدا.