شهید حسین تاری؛ نذر شهادت کرده بود
اوایل انقلاب بود. من مشغول انجام کارهای خانه بودم، ناگهان صدای زنگ خانه را شنیدم، با خودم گفتم چه کسی میتواند باشد. در را باز کردم، حسین آقا بود وارد خانه شد. اعلامیههای زیادی از امام به همراه داشت. آنها را لابهلای کارتنها گذاشت و زیر فرش مخفی کرد. پس رو به من کرد و گفت: وقتی من بیرون میروم در را به روی کسی باز نکن، چون احتمال دارد که من توسط مأمورین شناسایی شده باشم. بعد چند ضربه کوچک به در زد و گفت این رمزمان باشد. اگر این چنین در زدند بدان خودم هستم، از همان لحظه دلشورۀ عجیبی به دلم افتاد فردای آن روز وارد خانه شد، در حالیکه پایش ورم کرده بود، از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت خیابان میدان مطهری بودم که متوجه شدم 3 مأمور مرا تعقیب میکنند، من هم پا به فرار گذاشتم که چند ضربۀ شدید به پایم زدند ولی نتوانستند مرا بگیرند. کمی استراحت کرد، شب بود که آماده رفتن شد. هر چه اصرار کردم و گفتم پایت زخم شده، امشب نرو قبول نکرد و رفت، دیروقت بود که به خانه بازگشت. صبح که آماده رفتن میشد، شمشیری را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد و گفت اگر مأمورین امروز مرا تعقیب کنند، با این شمشیر آنها را میترسانم. من آن روز بسیار ناراحت و نگران بودم، با خود میگفتم مبادا، حسین آقا توسط مأمورین شناسایی و دستگیر شود، تا اینکه غروب به خانه بازگشت، شام خورد، بالای پشت بام رفت و شروع کرد به شعار دادن علیه رژیم، بعضی از همسایهها ناراحت شدند و گفتند: شما با این کارتان مأمورین رژیم را به این سمت میکشانید حسین آقا به آنها گفت: نترسید، هیچ اتفاقی نمیافتد.
حسین آقا بلندگویی داشت که همیشه آن را بالای بام خانه میگذاشت، هرگاه نوارهایی از امام به دستشان میرسید، بالای بام خانه میرفت، ضبط صوت را روشن میکرد و از طریق بلندگو، سخنان امام (ره) را به گوش همه میرسانید. انقلابمان با اتحاد مردم به پیروزی رسید، و روزی که قرار بود امام به ایران تشریف بیاورند، حسین آقا گفت: میخواهم برای دیدن امام به تهران بروم، ساعت 3 بامداد بود که عازم تهران شد، و ساعت 7 شب به خانه بازگشت، میگفت ازدحام جمعیّت به اندازهای زیاد بود که من نمیتوانستم امام را ببینم، به همین دلیل بالای درختی رفتم و امام را از نزدیک دیدم و زیارت کردم.
شبهای چهارشنبه از خانه بیرون میرفت، ولی من نمیدانستم که کجا میرود، بعداً متوجه شدم که جمکران میرفته ، خودش میگفت، دو تا نذر دارم، باید آن قدر بروم تا خدا نذرهایم را قبول کند، از ایشان پرسیدم، چه نذری داری؟ میگفت: بعداً متوجه میشوی، بعد از شهادتش فهمیدم که یکی شهادتش و دیگری شفای دخترمان بوده. خاطرهای که از جبهه داشت این بود که میگفت در سوسنگرد بودیم، دشمن به سمت ما هجوم آورده بود و گلولهها مثل آتش و باران بر سر ما میریخت. ما هم سنگرهای کوچک و تنگ هم درست کرده بودیم و حدود یک شبانهروز داخل سنگر ماندیم و بیرون نیامدیم، بسیاری از دوستانمان آنجا به شهادت رسیدند. سومین بار که آمد مرخصی به ایشان گفتم، دخترمان مریض احوال است، دیگر جبهه نروید، ولی ایشان گفت باید بروم، این وظیفۀ من است که از انقلاب و اسلام و کشورم دفاع کنم. آخرین بار بود که میدیدمش، حال عجیبی داشت، چهرهاش نورانی شده بود. مادر حسین آقا خانه ما بود، ایشان داخل اتاق شد و به من گفت شما بروید بیرون، من با حسین کار دارم. بعد دیدم دستش را روی سینۀ پسرش گذاشت و جملهای گفت، ولی من متوجه نشدم چه گفت، بعد از شهادتش. مادرشان به من گفت لحظهای که دست بر سینه حسین گذاشتم گفتم پسرم اگر رفتی و شهید شدی، من از شما راضی هستم، و این خواستۀ خودِ حسین بود، چون به من میگفت مادر، من چند بار جبهه رفتهام ولی شهید نشدهام. شاید شما راضی نیستید که من شهید شوم. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم