نمازهای اول وقت محمد را تا شهادت بالابرد
گفتنش ساده است؛ تصمیم گرفتن، رفتن و به شهادت رسیدن. اما اگر این سه کلمه را از نو مرور کنیم، خیلیهایمان در همان اولین قدمش ماندهایم. اصل قضیه هم در همان «تصمیم» است که پشت بندش خیلی چیزها میآید؛ کندن از دلبستگیها، گذشتن از وابستگیها و… وداع همیشگی با عزیزان! حالا فرض کنیم یک دختر یک سال و نیمه داریم …
به گزارش نوید،استان مرکزی، به نقل از جوان، گفتنش ساده است؛ تصمیم گرفتن، رفتن و به شهادت رسیدن. اما اگر این سه کلمه را از نو مرور کنیم، خیلیهایمان در همان اولین قدمش ماندهایم. اصل قضیه هم در همان «تصمیم» است که پشت بندش خیلی چیزها میآید؛ کندن از دلبستگیها، گذشتن از وابستگیها و… وداع همیشگی با عزیزان! حالا فرض کنیم یک دختر یک سال و نیمه داریم …
*وقتي از خانواده يك شهيد حرف ميزنيم، قصدمان شناسايي ريشههاي راه و زندگياش است، محمد مسير زندگياش را از كجا شروع كرد؟
خانواده ما اصالتاً اهل روستاي قشلاق زيبا از توابع خنداب اراك هستند. ما هم مثل خيلي از خانوادههاي ايراني يك پدر و مادر مذهبي داشتيم كه سعي ميكردند فرزندانشان را مذهبي تربيت كنند. پدرمان بيرامعلي زهرهوند كارگر سادهاي است كه از نوجواني كار كرده و سعي كرده از راه حلال يك زندگي آبرومند براي خانوادهاش مهيا كند. ايشان دوران انقلاب مانند خيلي از مردم كشورمان وارد جريان مبارزه شدند. تعريف ميكردند كه موقع شلوغيها در تهران حضور داشتند و چون يك كارگر ساده بودند، مأموران كمتر به ايشان شك ميكردند و ميتوانستند اعلاميههاي امام را جابهجا كنند. يك نكته ديگر هم اينكه پدرمان به شغل نظامي علاقه زيادي داشت و فرزندانش را هم به نظامي شدن تشويق ميكرد. من و محمد به سفارش پدرمان نظامي شديم. من عضو نيروي انتظامي شدم و محمد سپاهي شد. يادم است وقتي محمد به استخدام سپاه درآمد، پدرم از خوشحالي برايش يك گوسفند قرباني كرد.
*پرسيدن از خاطرات يكي از سؤالات مرسوم اينطور گفتوگوهاست، اما ميخواهم سؤال را اينطور طرح كنم كه نام محمد زهرهوند چه خاطرهاي را برايتان تداعي ميكند؟
نماز اول وقت و نماز جماعت! محمد عاشق نماز اول وقت و آن هم خواندنش به صورت جماعت بود. حتي وقتي خانه بوديم، از خانواده ميخواست نماز را به جماعت اقامه كنيم. از بس كه جوان خوب و موجهي بود، غالباً از خود ايشان ميخواستيم جلو بايستد و به او اقتدا ميكرديم. نمازهاي اول وقت و جماعت محمد آنقدر در بين دوستان و اقوام معروف شده بود كه وقتي خانه كسي مهمان بوديم، تا اذان ميدادند از محمد ميخواستند جلو بايستد و به او اقتدا ميكردند. خاطرات نمازهاي محمد نه تنها در ذهن من بلكه در ذهن خيلي از كساني كه او را ميشناسند جلوه خاصي دارد.
*شما كه برادر بزرگتر بوديد، يا حتي پدرتان، چطور به محمد اقتدا ميكرديد؟
عرض كردم روحياتش به نحوي بود كه ناخواسته احترام ديگران را برميانگيخت. علتش هم اين بود كه خودش يك جوان مؤدب، مذهبي و اخلاقي بود. براي بزرگتر از خودش خصوصاً پدر و مادرمان احترام عجيبي قائل بود. جايي ميرفتيم يا موضوعي پيش ميآمد، اول حرف پدرمان مقدم بود و بعد خودش. حتي به من كه تنها سه سال از او بزرگتر بودم احترام زيادي ميگذاشت. من متولد 62 هستم و محمد متولد 65، سه سال فاصله سني داريم ولي او با احترام و اخلاقش كاري ميكرد كه ما هم احترامش را داشته باشيم. از طرف ديگر نماز اول وقت و خواندنش به صورت جماعت، توصيه خود محمد بود. شما ببينيد در مكالمات روزانه چند نفر از ما توصيه به نماز ميكنيم؟ چند نفرمان تابلوي نماز اول وقت را دستمان ميگيريم و به ديگران نشان ميدهيم؟ محمد مرتب ما و همسرش و هر كسي كه دور و برش بود را توصيه به نماز ميكرد. خب چنين آدمي از نظر من شايسته بود كه به او اقتدا شود و ما هم به او اقتدا ميكرديم.
*گويا برادرتان متأهل بود و صاحب يك فرزند؟
بله، محمد سال 90 ازدواج كرد و 10 فروردين سال 93 هم صاحب يك دختر به نام ريحانه شد. 16 مهر 94 كه به سوريه رفت، ريحانه يك سال و نيم بيشتر نداشت.
*قاعدتاً فرزندش را هم خيلي دوست داشت؟
مثل همه باباها، محمد هم ريحانه را دوست داشت. شايد تعريف يك خاطره بهترين توضيح در شرح احساسات پدرانه محمد باشد. وحيد از دوستان برادرم تعريف ميكرد كه وقتي به سوريه رفته بودند، گويا در حرم حضرت زينب(س) يكسري عروسكهايي را ميفروختند، محمد به وحيد گفته بود اگر من شهيد شدم يكي از اين عروسكها را براي ريحانه ببر و اگر تو شهيد شدي من اين كار را ميكنم. اتفاقاً وحيد بعد از شهادت محمد عروسكي را خريده و براي ريحانه آورده بود. خود او هم تعريف ميكرد كه طي مدت حضورشان در سوريه، محمد بسيار دلش براي ريحانه تنگ شده بود و شبها از دورياش گريه ميكرد.
*برادرتان داوطلبانه رفت يا وظيفه شغلي بود؟
كاملاً داوطلبانه رفت. او تكاور سپاه بود، ولي براي اعزام خيلي اين در و آن در زد. اينكه ميگويم تلاش كرد، يك تقلاي درست و حسابي و كوشش واقعي. خبر دارم كه براي اعزام چقدر به مسئولش اصرار كرده بود و از او قول گرفته بود كه در اولين اعزام حتماً نامش را وارد ليست كند.
*يك پدر با آن همه عشق به فرزندش، چرا بايد داوطلبانه به جنگ برود؟
اين سؤال را شايد من هم از خودم پرسيدهام. اما به نظرم محمد و امثالش از قبل فكرهايشان را كرده بودند. من به اين باور رسيدهام كه شهدا از چيزهايي خبر دارند كه ما خبر نداريم. مقصر هم خودمانيم. آنقدر غرق در دنيا شدهايم كه وقتي ميشنويم يك نفر از همه هستياش گذشت تا مدافع حرم شود و از جبهه مقاومت اسلامي دفاع كند، تعجب ميكنيم. در صورتي كه در تمام تاريخ اين مسئله تكرار ميشود. يك نفر به راهي كه به آن اعتقاد دارد ميرود. ايمان دارد كه آن راه حق است و براي آن از هيچ فداكاري فروگذار نيست. بنابراين امثال محمدها به خاطر اعتقادي كه دارند از تعلقات ميگذرند. وگرنه آنها هم انسان هستند و پر از احساس.
*محمد براي رفتن شوق داشت؟
داشت پرواز ميكرد! قبل از اعزامش به مشهد مشرف شديم. در برگشت جايي ايستاديم تا ساندويچ بخوريم. محمد رفت سس بخرد. اما 20 دقيقه بعد آمد. صورتش برافروخته شده بود و برق شادي از چشمانش پيدا بود. پرسيدم كجا بودي داداش؟ چون همسرش هم بود، با ايما و اشاره فهماند كه خصوصي به من ميگويد. كنارم كشيد و گفت كه تماس گرفتند و گفتند فردا اعزام ميشويم. بعد سوئيچ را از من گرفت و خودش پشت فرمان نشست. انگار كه ميخواست زودتر برسيم به خانه و سريع مهياي رفتن شود، يكسره تا خود دامغان راند. منتها در راه دوباره زنگ زدند و گفتند كه اعزام به پسفردا موكول شده است. چون وقت داشتيم، به قم رفتيم و به حرم حضرت معصومه(س) مشرف شديم. آنجا ديدم كه محمد دست به ضريح خانم انداخت و يك ساعت تمام با گريه و التماس خواست وقتي كه به سوريه رفت، در دفاع از حرم حضرت زينب(س) و در صحراي شام به شهادت برسد و برنگردد.
*اين شوق به شهادتش يك آرزوي ديرينه بود؟
بله، شايد سه يا چهار سال قبل بود. آن وقت هنوز موضوع سوريه اينطور جدي مطرح نبود. من به محمد گفتم انشاءالله بازنشسته بشويم و برويم در روستا خانهاي بخريم و آنجا زندگي كنيم. محمد گفت خدا نكند من بازنشسته بشوم. دوست دارم قبل از اينكه بازنشسته بشوم در همين لباس سپاه به شهادت برسم. آرزوي شهادت در وجودش ريشه داشت. من هم در اين وادي بودم و گاهي ميگفتم تو زودتر شهيد ميشوي يا من؟ با هم شوخي ميكرديم. اما محمد جدي جدي زودتر شهيد شد.
*واقعاً چه چيزي باعث شد كه زودتر به شهادت برسد؟
شايد اخلاصش، شايد عملگرايياش، شايد اعتقاد به راهي كه داشت، شايد حب حسين و اهل بيت. از نظر من نماز شبهاي محمد و اعتقاداتي كه داشت باعث شد كه او به اين مقام برسد. محمد يك رزمنده مخلص بود كه پيش از سوريه، سال 89 در مبارزه با پژاك مجروح شد و 21 روز بيمارستان بود. اما از بس بچه توداري بود، حتي پدر و مادرمان نفهميدند كه مجروح شده است. بعد از شهادتش من به آنها گفتم كه چند سال قبل چه اتفاقي براي محمد افتاده بود. محمد را نمازهايش به شهادت رساند، اخلاصش و اعتقاداتش. حاج آقاي مسجد ولايت در شهرك الغدير اراك كه برادرم خيلي آنجا ميرفت ميگفت بارها پيش ميآمد كه محمد زهرهوند نيم ساعت قبل از اذان دم در مسجد بود و منتظر اذان. يا در شبستان مسجد نماز ميخواند تا اذان بگويند و جماعت برگزار شود. يك ستوني در مسجد بود كه برادرم غالباً در آنجا ميايستاد و نماز ميخواند. حاجآقا ميگفت ما اين ستون را به نام محمد نامگذاري كردهايم. حالا هم پايگاه بسيج مسجد ولايت به نام شهيد محمد زهرهوند نامگذاري شده است.
*از شهادتش بگوييد.
اينها كه ميگويم به نقل از دوستانش است. چند ساعت قبل از شهادتش در 16 آبان ماه 1394، محمد و هفت، هشت نفر از همرزمانش در يك اتاق نشسته بودند. محمد ميگويد: بچهها سؤالي ميپرسم فقط بله يا خير بگوييد. بعد ميپرسد دوست داريد شهيد شويد يا نه؟ همه ترديد ميكنند جز شهيد مسلمي كه ميگويد بله. چند ساعت بعد هم خبر ميرسد كه احتمال دارد تروريستهاي النصره آنها را محاصره كنند و بايد دو نفر از مقر جلوتر بروند و تحرك سلفيها را با بيسيم اطلاع بدهند. اتفاقاً محمد و شهيد مسلمي داوطلب ميشوند و جلو ميروند. همين حين دشمن حمله ميكند و شرايطي پيش ميآيد كه محمد و شهيد مسلمي بايد جلويشان را ميگرفتند وگرنه جان 36 نفر از دوستانشان به خطر ميافتاد. آنها مقاومت ميكنند و در آخرين تماس محمد گفته بود پايش تير خورده و همرزمانش بايد از خطر محاصره خودشان را نجات بدهند. ديگر خبري از آنها نميشود و با وجود اشغال منطقه توسط تروريستها، پيكر محمد 70 روز بعد به دست نيروهاي خودي ميافتد و به كشورمان بازگردانده ميشود.
*با آن همه عشقي كه محمد به فرزند و خانوادهاش داشت، آخرين وداعشان چطور بود؟
روز اعزام محمد، همسرش و ريحانه روضه بودند و محمد نتوانست با آنها خداحافظي كند. او چهار ماه قبل از شهادت خواب يكي از شهدا را ديده بود كه به او ميگويد: محمدآقا نامه تو امضا شده و قرار است پيش ما بيايي. به نظر من محمد ميدانست كه شهيد خواهد شد و بدون اينكه آخرين وداعش را با عزيزانش بكند راهي شده بود.
*خون شهدا راهنماي ديگران است، اثرات خون محمد و گذشت از تعلقاتش چه بود؟
اين كه ميگويم غلو نيست. يكي از بچهمحلهايمان بعد از شهادت برادرم پيشم آمد و گفت بعد از شنيدن خبر شهادت محمد تصميم گرفتم حداقل نمازم را بخوانم و از همان روز به بعد نمازش را ميخواند. همچين مواردي خيلي پيش آمده است. خون شهدا به واقع راه را نشان ميدهد و اگر آنها نبودند جامعه در خمود و خلسه فرو ميرفت. محمد در وصيتنامهاش بسيار به حمايت از ولايت فقيه توصيه كرده و روز آخر قبل از رفتن به من گفت: مبادا ناراحتي از شهادتم باعث شود كه كوچكترين حرفي عليه ارزشها بزنيد. آقا را تنها نگذاريد. هميشه از ايشان حمايت كنيد.