آمينگوي دعاي شهادت همسرم بودم
دوشنبه, ۱۴ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۵۵
مريم رضايي همسر شهيد علياكبر عربي يكي از همين شيرزنان است كه خود بند پوتين همسنگر زندگياش را محكم كرد و او را براي اعزام به سوريه از زير قرآن عبور داد.
اين روزها كه جاي شهداي مدافع حرم سر سفره افطار در كنار خانوادههايشان خالي است و آرام و قرار از همسرانشان برده، تنها اميد به همسفرهگي شهدايشان با اباعبدالله است كه تسلايشان ميبخشد. مريم رضايي همسر شهيد علياكبر عربي يكي از همين شيرزنان است كه خود بند پوتين همسنگر زندگياش را محكم كرد و او را براي اعزام به سوريه از زير قرآن عبور داد. خانم رضايي هرچند اكنون دلتنگ علياكبرش است، اما به راهي كه عزيزش را از دست داده افتخار ميكند و به همسر شهيد خود ميبالد. گفتوگوي ما با مريم رضايي همسر شهيد علياكبر عربي را پيش رو داريد.
ضمن معرفي خودتان از آشناييتان با مردي برايمان بگوييد كه لياقت شهادت در راه زينب(س) را پيدا كرد.
من مريم رضايي هستم، متولد 1359 در شهرستان محلات استان مركزي. عليآقا هم متولد سوم تيرماه سال ۱۳55 در روستاي سركوبه توابع شهرستان خمين از استان مركزي بود. دايي ايشان واسطه آشناييمان شدند و من را به عليآقا معرفي كردند. همسرم همان ابتدا از كارش گفت و اينكه نظامي است و شغلش سختيهايي دارد. عليآقا عاشق كارش بود. هيچگاه از كارش گله نكرد. تمام تلاشش را براي انجام هر چه بهتر مأموريتهايش انجام ميداد. در نهايت مراسم عقدمان همزمان شد با ولادت حضرت زينب(س).
معيارتان براي ازدواج با ايشان چه بود؟ اينكه نظامي بودند برايتان سخت نبود؟
براي من داشتن ايمان الهي، تقوا و اخلاق نيكوي همسرم خيلي مهم بود كه بحمدالله ايشان تمام اين معيارها را داشت. ما معتقد بوديم بركتي كه در زندگي يك پاسدار است بركتي الهي است. عليآقا سرباز امام زمان(عج) بود. زندگي با ايشان نه تنها سخت نبود بلكه خيلي شيرين بود. من شرايط سخت زندگي مادر و خانوادهام را در نبودنهاي پدر اسير و جانبازم ديده بودم. من تربيتيافته مادري بودم كه سالهاي زيادي در نبود پدر همه زندگي را به دوش گرفت. در دامن مادري تربيت شدم كه اين صبوريها را به من آموخت. من در خانوادهاي پرورش يافتم كه اعتقاد داشت كه زندگي با يك پاسدار و ناني كه سرباز امام زمان به خانه ميآورد بركت زيادي است. در همان ابتداي همكلامي ايشان از من خواست كه نمازم را در اول وقت بخوانم زيرا اعتقاد داشت نماز اول وقت همه عزت و عاقبت به خيري را به همراه دارد.
پس پدرتان هم جزو آزادگان هستند؟ شما نگران اسارت يا جانبازي همسرتان نبوديد؟
نه، نگران نبودم چون من تجربه زندگي سخت را داشتم. پدرم 9 سال در اسارت صدام منحوس بود و بعد از اين مدت جانباز شد. ما آمادگي هر نوع اتفاق را داشتيم. براي همين اين حال و هوا برايم بسيار ملموس بود. همسرم هميشه آرزوي شهادت داشت. هميشه شهادت ميخواست و دعا ميكرد و من هم آمينگوي دعاي شهادتش بودم. من اعتقاد دارم هرچه تقدير الهي باشد، همان ميشود. ايشان هميشه آرزوي شهادت داشت با توجه به اينكه دو تا از داييهايشان هم شهيد دوران دفاع مقدس هستند و پدرش هم از جانبازان جنگ تحميلي بود، آرزوي شهادت داشت و ميگفت هيچ وقت دوست ندارم شرمنده شهدا باشم. ولي يك سال اخير ديگر خيلي از شهادت ميگفت و در دو ماه قبل از شهادتش خيلي دعا ميكرد و به ائمه متوسل ميشد تا به شهادت برسد.
چند فرزند از شهيد به يادگار داريد؟
ما سه فرزند داريم. فاطمه خانم متولد 21 بهمن ماه 1387، محمدمصباح متولد 18 مرداد ماه 1389و طهورا خانم متولد 13تيرماه 1394.
عليآقا در دفتر خاطرات خود نوشته بود هر زمان كه دلم براي بچهها تنگ ميشود كنار بچههاي سوري ميروم و از اينكه بچههاي ما در ايران در رفاه و امنيت و آزادي به سر ميبرند خدا را شكر ميكنم. اينجا بچهها در ترس و وحشت زندگي ميكنند و ما براي آزادي و امنيت اين بچهها دعا ميكنيم.
همسرتان چه زماني بحث رفتن به سوريه را پيش كشيدند؟
ايشان در همه مأموريتهايي كه از محل كارش اعزام ميشد جزو اولينها بود. اما در سفر به سوريه و مدافع حرم شدنش ديرتر از همه راهي شد، خيلي براي اين مسئله ناراحت بود. هر وقت راجع به دفاع از حرم صحبت به ميان ميآمد خيلي ناراحت ميشد. عليآقا در پاسخ آنهايي كه به ايشان ميگفتند لازم نيست شما برويد، ميگفت اگر ما نرويم بعد بايد در خاك ايران بجنگيم.
با رفتنش مشكلي نداشتيد؟
اينجا دو مسئله بود. يكي رفتن و احتمالاً از دست دادن عزيزي و يك طرف ديگر آمال و آرزوهاي كسي كه دوستش داري و به خواستههايش احترام ميگذاري. عليآقا با وجود وابستگي زيادي كه به من و بچهها داشت، خيلي عاشق شهادت بود و اين اواخر جايي براي خود روي زمين نميديد. بنابراين تنها خواستهاي كه از ايشان داشتم اين بود كه بچهها كوچك هستند آنها را چهكار كنم كه ايشان ميگفت خداي بچهها بزرگ است، اعتقاد و ايمان بچهها را زياد كنيد.
پس با رضايت كامل همسرتان را راهي كرديد؟
بله ايشان هيچ كاري را بدون مشاوره و رضايت ما انجام نميداد. هميشه سعي ميكرد ما را راضي نگه دارد. خب سخت بود اما وقتي به اهداف و خواستههايش كه دفاع از حريم اهل بيت و مظلومان و مسلمانان سوريه بود فكر ميكردم، سختياش كمتر ميشد چراكه همسرم در شهادت به مولايش حسين ابن علي(ع) و در جانبازي به اباالفضل العباس(ع) و در اسارت به امام زينالعابدين(ع) و حضرت زينب(س) اقتدا كرده بود. عليآقا بسيار تأكيد داشت كه براي عاقبت به خير شدن بايد نگاهمان به دو لب رهبر فرزانهمان باشد.
اولين اعزامشان چه زماني بود؟
اولين اعزام عليآقا 15 دي ماه 1394 بود. اولين بار و آخرين بار. ايشان جانشين گردان سوم امام حسين(ع) از لشكر عملياتي 17 علي ابن ابيطالب(ع) بود.
از لحظات سخت جدايي بگوييد.
اين سفر با تمام سفرهايشان تفاوت داشت. حس غريبي داشت. از آن روزي كه گفت ميخواهد براي دفاع از حرم به سوريه برود، نميدانم چرا ناخودآگاه اشكهايم جاري ميشد، حتي ايشان خودشان هم حس عجيبي داشت. انگار ميدانست سفري بيبازگشت در پيش دارد. شبي كه وسايلش را جمع ميكرد، من گريه ميكردم ولي ايشان دائم من را نصيحت و سفارش ميكرد و با اشاره به زندگي حضرت زينب ميگفت ايشان بايد الگوي شما باشد. خانواده من اطلاع داشتند ولي خانواده خودشان خبر نداشتند، آنهم به خاطر بيماري مادرشان بود.
خب آن روز وقتي من براي نماز صبح بيدار شدم تمام وسايلش را آماده كرده بود، لباس پوشيده بود براي رفتن، من از ايشان خواستم صبر كند تا از زير قرآن ردش كنم. تمام اين مدت اشك ميريختم. ايشان در سكوت عجيبي بود. قبل از خداحافظي سفارش بچهها را كرد. گويي خودش هم ميدانست كه ديگر برنميگردد. ما هيچ وقت در زندگي مشتركمان اين قدر از هم فاصله نداشتيم. وقتي ايشان رفت انگار تمام دنياي ما رفت. بچهها را از خواب بيدار نكرد. فقط چند دقيقهاي بالا سرشان ايستاد و نگاهشان كرد. بعد هم بوسيدشان و رفت. جدا شدن از خانواده واقعاً سخت بود. اما از آنجايي كه هدف بزرگتري داشت به راهش ادامه داد.
چه مدت در منطقه حضور داشت؟
۲۸ روز در منطقه بود كه در تاريخ 13 بهمن ماه 1394 ساعت 11 صبح، در عمليات آزادسازي دو شهر شيعهنشين نبل و الزهرا در شهر حردتنين به شهادت رسيد. اين شهر در مسيرنبل و الزهرا بود و بايد آزاد ميشد كه همسرم بعد از آزادي اين شهر به شهادت رسيد.
از نحوه شهادت ايشان اطلاعي داريد؟
به گفته همرزمانش، علياكبر از زماني كه بيدار شده بود براي نماز شب، حس غريبي داشت. در نمازش بلند بلند گريه ميكرد، طوري كه همه متوجه گريههايش شده بودند. آن روز صبح ايشان براي مسئوليتي كه به ايشان محول شده بود خود را آماده ميكند و با شروع عمليات، بعد از گذشت مدت زماني اولين تير به دستشان (انگشت شست) اصابت ميكند كه بلافاصله دستكش دستش ميكند تا باقي همرزمان متوجه نشوند، بعد از مدتي يكي از تك تيراندازهاي خودي تير به دستش ميخورد. ايشان براي پانسمان و رسيدگي به سمتش ميرود كه در حين بازگشت گلولهاي به پايش اصابت كرده و به زمين ميافتد. زماني كه بلند ميشود تا پايش را ببندد و به كارش ادامه بدهد، تكتيرانداز تروريستها با شليك مستقيم، تيري به سرش ميزند و عليآقا به شهادت ميرسد.
آخرين تماستان كي بود؟
همسرم روز سهشنبه 13 بهمن به شهادت رسيد اما شب قبلش تماس گرفت و با من و بچهها صحبت كرد. فرداي آن روز دلشوره عجيبي داشتم.
با اين شرايط خانواده از من خواستند به محلات بروم تا آرامش پيدا كنم. عليآقا تا پنجشنبه به ما زنگ نزد و اين ما را بيشتر نگران كرد. از همكاران ايشان خواستم تا اطلاعاتي به من بدهند كه گفتند به محض خبر گرفتن با بنده تماس ميگيرند. من تا صبح جمعه منتظر ماندم، كسي خبر نداد و هرچه هم تماس گرفتم جواب ما را نميدادند تا اينكه ظهر جمعه دايي ايشان به منزل ما آمد و گفت عليآقا مجروح شده است و تهران است. بيقراري ما بيشتر شد و از خانوادهام خواستم تا به تهران برويم كه پدرم خبر شهادت ايشان را به من داد.
عكسالعمل بچهها زماني كه خبر شهادت پدر را شنيدند چه بود؟
از آنجايي كه همسرم، بچهها را آماده كرده بود و براي پسرم در مورد حضرت علياصغر و براي دخترم از زندگي حضرت رقيه زياد گفته بود، آنها زماني كه خبر شهادت پدرشان را شنيدند گفتند ما هم مثل حضرت علياصغر و رقيه شديم و منتظرند تا پدرشان انشاءالله با امام زمان ظهور كرده و بيايد. اما من هيچ وقت فكر نميكردم خداوند آنقدر به من عنايت داشته باشد و اين منت بزرگ را بر سرم بگذارد كه من هم همسر شهيد شوم.
چه برنامهاي براي تربيت يادگارهاي شهيدتان داريد؟
با توكل به خدا و عنايات حضرت باري تعالي اميدوارم بتوانم دختران شهيد را فاطمهگونه و زينبوار و تنها پسر شهيد را علياكبر و قاسموار تربيت كنم و طبق خواسته پدرشان آنها را حامي ولايت پرورش دهم تا شرمنده شهدا نباشم. انشاءالله. ما بايد ايمانمان را به خدا بيشتر كنيم و طبق خواسته شهدايمان تمام نگاهمان به دو لب مقام معظم رهبري باشد. ما بايد با حجاب فاطميمان زمينه ظهور را فراهم كنيم تا مبادا خداي نكرده خون شهدايمان پايمال شود.
ضمن معرفي خودتان از آشناييتان با مردي برايمان بگوييد كه لياقت شهادت در راه زينب(س) را پيدا كرد.
من مريم رضايي هستم، متولد 1359 در شهرستان محلات استان مركزي. عليآقا هم متولد سوم تيرماه سال ۱۳55 در روستاي سركوبه توابع شهرستان خمين از استان مركزي بود. دايي ايشان واسطه آشناييمان شدند و من را به عليآقا معرفي كردند. همسرم همان ابتدا از كارش گفت و اينكه نظامي است و شغلش سختيهايي دارد. عليآقا عاشق كارش بود. هيچگاه از كارش گله نكرد. تمام تلاشش را براي انجام هر چه بهتر مأموريتهايش انجام ميداد. در نهايت مراسم عقدمان همزمان شد با ولادت حضرت زينب(س).
معيارتان براي ازدواج با ايشان چه بود؟ اينكه نظامي بودند برايتان سخت نبود؟
براي من داشتن ايمان الهي، تقوا و اخلاق نيكوي همسرم خيلي مهم بود كه بحمدالله ايشان تمام اين معيارها را داشت. ما معتقد بوديم بركتي كه در زندگي يك پاسدار است بركتي الهي است. عليآقا سرباز امام زمان(عج) بود. زندگي با ايشان نه تنها سخت نبود بلكه خيلي شيرين بود. من شرايط سخت زندگي مادر و خانوادهام را در نبودنهاي پدر اسير و جانبازم ديده بودم. من تربيتيافته مادري بودم كه سالهاي زيادي در نبود پدر همه زندگي را به دوش گرفت. در دامن مادري تربيت شدم كه اين صبوريها را به من آموخت. من در خانوادهاي پرورش يافتم كه اعتقاد داشت كه زندگي با يك پاسدار و ناني كه سرباز امام زمان به خانه ميآورد بركت زيادي است. در همان ابتداي همكلامي ايشان از من خواست كه نمازم را در اول وقت بخوانم زيرا اعتقاد داشت نماز اول وقت همه عزت و عاقبت به خيري را به همراه دارد.
پس پدرتان هم جزو آزادگان هستند؟ شما نگران اسارت يا جانبازي همسرتان نبوديد؟
نه، نگران نبودم چون من تجربه زندگي سخت را داشتم. پدرم 9 سال در اسارت صدام منحوس بود و بعد از اين مدت جانباز شد. ما آمادگي هر نوع اتفاق را داشتيم. براي همين اين حال و هوا برايم بسيار ملموس بود. همسرم هميشه آرزوي شهادت داشت. هميشه شهادت ميخواست و دعا ميكرد و من هم آمينگوي دعاي شهادتش بودم. من اعتقاد دارم هرچه تقدير الهي باشد، همان ميشود. ايشان هميشه آرزوي شهادت داشت با توجه به اينكه دو تا از داييهايشان هم شهيد دوران دفاع مقدس هستند و پدرش هم از جانبازان جنگ تحميلي بود، آرزوي شهادت داشت و ميگفت هيچ وقت دوست ندارم شرمنده شهدا باشم. ولي يك سال اخير ديگر خيلي از شهادت ميگفت و در دو ماه قبل از شهادتش خيلي دعا ميكرد و به ائمه متوسل ميشد تا به شهادت برسد.
چند فرزند از شهيد به يادگار داريد؟
ما سه فرزند داريم. فاطمه خانم متولد 21 بهمن ماه 1387، محمدمصباح متولد 18 مرداد ماه 1389و طهورا خانم متولد 13تيرماه 1394.
عليآقا در دفتر خاطرات خود نوشته بود هر زمان كه دلم براي بچهها تنگ ميشود كنار بچههاي سوري ميروم و از اينكه بچههاي ما در ايران در رفاه و امنيت و آزادي به سر ميبرند خدا را شكر ميكنم. اينجا بچهها در ترس و وحشت زندگي ميكنند و ما براي آزادي و امنيت اين بچهها دعا ميكنيم.
همسرتان چه زماني بحث رفتن به سوريه را پيش كشيدند؟
ايشان در همه مأموريتهايي كه از محل كارش اعزام ميشد جزو اولينها بود. اما در سفر به سوريه و مدافع حرم شدنش ديرتر از همه راهي شد، خيلي براي اين مسئله ناراحت بود. هر وقت راجع به دفاع از حرم صحبت به ميان ميآمد خيلي ناراحت ميشد. عليآقا در پاسخ آنهايي كه به ايشان ميگفتند لازم نيست شما برويد، ميگفت اگر ما نرويم بعد بايد در خاك ايران بجنگيم.
با رفتنش مشكلي نداشتيد؟
اينجا دو مسئله بود. يكي رفتن و احتمالاً از دست دادن عزيزي و يك طرف ديگر آمال و آرزوهاي كسي كه دوستش داري و به خواستههايش احترام ميگذاري. عليآقا با وجود وابستگي زيادي كه به من و بچهها داشت، خيلي عاشق شهادت بود و اين اواخر جايي براي خود روي زمين نميديد. بنابراين تنها خواستهاي كه از ايشان داشتم اين بود كه بچهها كوچك هستند آنها را چهكار كنم كه ايشان ميگفت خداي بچهها بزرگ است، اعتقاد و ايمان بچهها را زياد كنيد.
پس با رضايت كامل همسرتان را راهي كرديد؟
بله ايشان هيچ كاري را بدون مشاوره و رضايت ما انجام نميداد. هميشه سعي ميكرد ما را راضي نگه دارد. خب سخت بود اما وقتي به اهداف و خواستههايش كه دفاع از حريم اهل بيت و مظلومان و مسلمانان سوريه بود فكر ميكردم، سختياش كمتر ميشد چراكه همسرم در شهادت به مولايش حسين ابن علي(ع) و در جانبازي به اباالفضل العباس(ع) و در اسارت به امام زينالعابدين(ع) و حضرت زينب(س) اقتدا كرده بود. عليآقا بسيار تأكيد داشت كه براي عاقبت به خير شدن بايد نگاهمان به دو لب رهبر فرزانهمان باشد.
اولين اعزامشان چه زماني بود؟
اولين اعزام عليآقا 15 دي ماه 1394 بود. اولين بار و آخرين بار. ايشان جانشين گردان سوم امام حسين(ع) از لشكر عملياتي 17 علي ابن ابيطالب(ع) بود.
از لحظات سخت جدايي بگوييد.
اين سفر با تمام سفرهايشان تفاوت داشت. حس غريبي داشت. از آن روزي كه گفت ميخواهد براي دفاع از حرم به سوريه برود، نميدانم چرا ناخودآگاه اشكهايم جاري ميشد، حتي ايشان خودشان هم حس عجيبي داشت. انگار ميدانست سفري بيبازگشت در پيش دارد. شبي كه وسايلش را جمع ميكرد، من گريه ميكردم ولي ايشان دائم من را نصيحت و سفارش ميكرد و با اشاره به زندگي حضرت زينب ميگفت ايشان بايد الگوي شما باشد. خانواده من اطلاع داشتند ولي خانواده خودشان خبر نداشتند، آنهم به خاطر بيماري مادرشان بود.
خب آن روز وقتي من براي نماز صبح بيدار شدم تمام وسايلش را آماده كرده بود، لباس پوشيده بود براي رفتن، من از ايشان خواستم صبر كند تا از زير قرآن ردش كنم. تمام اين مدت اشك ميريختم. ايشان در سكوت عجيبي بود. قبل از خداحافظي سفارش بچهها را كرد. گويي خودش هم ميدانست كه ديگر برنميگردد. ما هيچ وقت در زندگي مشتركمان اين قدر از هم فاصله نداشتيم. وقتي ايشان رفت انگار تمام دنياي ما رفت. بچهها را از خواب بيدار نكرد. فقط چند دقيقهاي بالا سرشان ايستاد و نگاهشان كرد. بعد هم بوسيدشان و رفت. جدا شدن از خانواده واقعاً سخت بود. اما از آنجايي كه هدف بزرگتري داشت به راهش ادامه داد.
چه مدت در منطقه حضور داشت؟
۲۸ روز در منطقه بود كه در تاريخ 13 بهمن ماه 1394 ساعت 11 صبح، در عمليات آزادسازي دو شهر شيعهنشين نبل و الزهرا در شهر حردتنين به شهادت رسيد. اين شهر در مسيرنبل و الزهرا بود و بايد آزاد ميشد كه همسرم بعد از آزادي اين شهر به شهادت رسيد.
از نحوه شهادت ايشان اطلاعي داريد؟
به گفته همرزمانش، علياكبر از زماني كه بيدار شده بود براي نماز شب، حس غريبي داشت. در نمازش بلند بلند گريه ميكرد، طوري كه همه متوجه گريههايش شده بودند. آن روز صبح ايشان براي مسئوليتي كه به ايشان محول شده بود خود را آماده ميكند و با شروع عمليات، بعد از گذشت مدت زماني اولين تير به دستشان (انگشت شست) اصابت ميكند كه بلافاصله دستكش دستش ميكند تا باقي همرزمان متوجه نشوند، بعد از مدتي يكي از تك تيراندازهاي خودي تير به دستش ميخورد. ايشان براي پانسمان و رسيدگي به سمتش ميرود كه در حين بازگشت گلولهاي به پايش اصابت كرده و به زمين ميافتد. زماني كه بلند ميشود تا پايش را ببندد و به كارش ادامه بدهد، تكتيرانداز تروريستها با شليك مستقيم، تيري به سرش ميزند و عليآقا به شهادت ميرسد.
آخرين تماستان كي بود؟
همسرم روز سهشنبه 13 بهمن به شهادت رسيد اما شب قبلش تماس گرفت و با من و بچهها صحبت كرد. فرداي آن روز دلشوره عجيبي داشتم.
با اين شرايط خانواده از من خواستند به محلات بروم تا آرامش پيدا كنم. عليآقا تا پنجشنبه به ما زنگ نزد و اين ما را بيشتر نگران كرد. از همكاران ايشان خواستم تا اطلاعاتي به من بدهند كه گفتند به محض خبر گرفتن با بنده تماس ميگيرند. من تا صبح جمعه منتظر ماندم، كسي خبر نداد و هرچه هم تماس گرفتم جواب ما را نميدادند تا اينكه ظهر جمعه دايي ايشان به منزل ما آمد و گفت عليآقا مجروح شده است و تهران است. بيقراري ما بيشتر شد و از خانوادهام خواستم تا به تهران برويم كه پدرم خبر شهادت ايشان را به من داد.
عكسالعمل بچهها زماني كه خبر شهادت پدر را شنيدند چه بود؟
از آنجايي كه همسرم، بچهها را آماده كرده بود و براي پسرم در مورد حضرت علياصغر و براي دخترم از زندگي حضرت رقيه زياد گفته بود، آنها زماني كه خبر شهادت پدرشان را شنيدند گفتند ما هم مثل حضرت علياصغر و رقيه شديم و منتظرند تا پدرشان انشاءالله با امام زمان ظهور كرده و بيايد. اما من هيچ وقت فكر نميكردم خداوند آنقدر به من عنايت داشته باشد و اين منت بزرگ را بر سرم بگذارد كه من هم همسر شهيد شوم.
چه برنامهاي براي تربيت يادگارهاي شهيدتان داريد؟
با توكل به خدا و عنايات حضرت باري تعالي اميدوارم بتوانم دختران شهيد را فاطمهگونه و زينبوار و تنها پسر شهيد را علياكبر و قاسموار تربيت كنم و طبق خواسته پدرشان آنها را حامي ولايت پرورش دهم تا شرمنده شهدا نباشم. انشاءالله. ما بايد ايمانمان را به خدا بيشتر كنيم و طبق خواسته شهدايمان تمام نگاهمان به دو لب مقام معظم رهبري باشد. ما بايد با حجاب فاطميمان زمينه ظهور را فراهم كنيم تا مبادا خداي نكرده خون شهدايمان پايمال شود.
نظر شما