نگاهی به سیر آسمانی شدن شهید محمد رضا تاج آبادی
زندگی نامه شهید تاج آبادی
اي دوست بيا بـال و پري باز کنيم با رهسپران، يک سفر آغاز کنيم
اينک که هــوا تـا ابـديت آبي است اي دوست بيا، بيا که پرواز کنيم
مشهدي غلام رضا، شتاب زده وارد اتاق شد؛ يک راست به طرف طاقچه رفت و راديو را روشن کرد. صداي مارش نظامي در فضاي اتاق پيچيد؛ با ضرب آهنگي که هميشه پيام آور اوج گيري عمليات پيروزمندانه ي رزمندگان بود. چند لحظه بعد نواي مارش با صداي گوينده، قطع شد: «شنوندگان عزيز توجه فرماييد، شنوندگان عزيز توجه فرماييد، بنابر گزارش هاي رسيده از منطقه ي عملياتي شلمچه، رزمندگان اسلام، به دنبال فتوحات شب گذشته، با رمز «يا زهرا(سلام الله عليها» مرحله ي سوم عمليات کربلاي5 را آغاز کرده و در محور نهر جاسم به مواضع دشمن هجوم برده، يگان هاي سردرگم متجاوزان را گاز انبري، گرفتار کرده اند. دشمن وحشت زده براي اين که عمليات نيروهاي جمهوري اسلامي را متوقف کند، به سلاح شيميايي متوسل شده، اما مقاومت شگفتي آفرين سلحشوران اسلام، اين سلاح را بي اثر ساخته است و دليرمردان لشکر حق، با نفوذ به غرب نهر جاسم و کانال زوجي، خود را به درياچه ي ماهي رسانده و شش خط دفاعي دشمن را درهم شکسته اند.»
نرجس خانم با يک بغل لباس شسته شده وارد اتاق شد؛ مشهدي غلام رضا را ديد که دست هايش را بالا گرفته و دعا مي کند.
- چي شده؟
- خدا را شکر. کلي از نيروهاي دشمن به درک واصل شدند. رزمنده ها تا نزديک بصره پيش رفتند.
مشهدي غلام رضا از اتاق بيرون رفت. صغرا که تا آن موقع همپاي پدر به راديو گوش مي داد رو به مادر گفت: مي دوني راديو چي گفت؟
- نه چي گفت؟
-گفت صدام شيميايي زده.
اشک از چشم هاي نرجس خانم جاري شد. در حالي که عکس محمدرضا را در تابلوي نصب شده به ديوار نگاه مي کرد، گفت: يا زهرا(سلام الله عليها! خودت نگهدارش باش.
طنين صداي مريم خانم زن همسايه در فضاي حياط، او را به خود آورد. چشم از قاب عکس برداشت و به طرف حياط رفت.
- سلام مريم خانم.
- سلام صبح شما بخير. گريه کردي؟ نبينم ناراحت باشي.
- دل نگران محمدم. صدام تو شلمچه شيميايي زده.
- اتفاقاً اومدم خوابي را که ديشب ديدم برات تعريف کنم.
- خيره ان شاء الله.
- خواب ديدم محمد رفته بود سوريه کنار قبر حضرت زينب(سلام الله عليها)، روبروي يک آقاي روحاني نشسته بود و چيزي مي نوشت؛ يک انگشتر هم دستش بود که نور آبي از اون بيرون مي اومد، پا شد که بره، ازش پرسيدم کجا مي ري؟ گفت مي رم در تاج آباد يک گلخونه درست کنم.
- نکنه که؟
- نه. به دلت بد راه نده. گل و گلخونه، صفا و خرّميه. روشناييه.
- اگه محمدم بلايي سرش اومده باشه؟
- گفتم که به دلت بد راه نده. همين روزها يا خودش مياد يا نامه ش مي رسه. من ديگه بايد برم؛ غذام رو اجاقه.
نرجس خانم تا دم در حياط، او را بدرقه کرد. بعد برگشت و در حالي که دوچرخه ي محمدرضا را در گوشه ي حياط زير چشم داشت، زمزمه اي غم انگيز سر داد.
محمدرضا چهارمين فرزند او بود که در سال 1345 در تاج آباد به دنيا آمد. اين عزيز دل مادر و نور چشم پدر، در وسعت بنفشه زار و ياس و گل سرخ با زمزمه ي زلال چشمه و ترنّم باران در خانه اي که متبرک از آواي قرآن و ذکر و صلوات بود، قد کشيد و بزرگ شد. تحصيلات دوره ي ابتدايي را در زادگاه خويش و دوره ي راهنمايي را در روستاي نجف آباد خوشدون به پايان رساند، سپس تحصيلات دوره ي متوسطه را در دبيرستان زينلي آشتيان آغاز کرد و همان جا بود که به بسيج پيوست و براي گذراندن يک دوره ي آموزشي راهي تهران شد. او عشق به بسيجي بودن را با شوق درس خواندن درآميخت و تا زماني که در تهران بود، روزها کار مي کرد و شب ها در دبيرستان شبانه ي دهخدا درس مي خواند. در سال1365 پس از اخذ مدرک ديپلم، در آزمون سراسري شرکت کرد و به مرکز تربيت معلم شهيد هاشمي نژاد تهران راه يافت و از اين که به جمع خانواده ي آموزش و پرورش پيوسته است و مي تواند از اصحاب «من علمني حرفاً فقد صيرني عبداً» باشد، شوقي وصف ناپذير داشت. او تعليم و تربيت را از شؤون الهي مي دانست و هميشه مي گفت: «حيات بشري از طريق آموزش درست مي تواند برمدار ارزش ها بگردد».کلاس درس ادبيات معاصر و آشنايي با شعر دفاع مقدس، پنجره اي به سوي هواي جبهه پيش روي او گشود، تا جايي که احساس مي کرد از کاروان عاشقي جامانده است. حديث جانبازي و حکايت شور و شيدايي رزمندگان، دلش را هوايي کرده بود و ديگر نمي توانست روي صندلي هاي کلاس بند شود. چونان پروانه اي شده بود که دور از شعله آرام و قرار ندارد. اين بود که به قصد عاشقانه ترين پرواز، بال و پر گشود و در دي ماه 1365 همراه با بسيجيان، اين لشکريان مخلص خداوند، راهي جبهه شد.
وقتي قدم بر خاک شلمچه گذاشت؛ بر تربت آن ميعادگاه شهيدان و شاهدان بوسه زد؛ بر تربتي که از آغاز جنگ تحميلي تاکنون، زير آتش شديد دشمن مي سوخت و زيباترين تابلوي عشق و ايثار و فداکاري بود.
يکي از خصلت هاي خوب محمدرضا احترام به پدر و مادر و مشورت با آن ها بود و حالا از اين که خانواده را از کوچ و پرواز سبز خويش بي خبر گذاشته، ناراحت بود. به همين علت، دست به قلم شد و نامه اي به پدر و مادرش نوشت:
محمدرضا با اشتياقي ژرف و اعتقادي راسخ، پا به ميدان رزم نهاده بود. او نبرد با دشمن غدار را معاشقه با محبوب ازلي مي دانست و افسوس مي خورد که چرا زودتر به اين تماشاگه پر رمز و راز نيامده است؛ تماشاگهي که از نخل قامت رزمندگان، جلوه ي هزار هزار بهار داشت و از عطر خلوص و ايمان، بهشت برين را مي مانست.
در نوزدهم دي ماه 1365 عمليات کربلاي5 با رمز «يا زهرا(سلام الله عليها)» در منطقه ي شلمچه و شرق بصره آغاز شد؛ اين منطقه به علت هم جوار بودن با شهر صنعتي بصره از نظر کارشناسان نظامي، داراي اهميت فوق العاده اي بود و مدت ها در اشغال نيروهاي دشمن قرار داشت. اين عمليات براي آزادسازي مناطق اشغال شده و دفع تجاوز، آغاز شد و رزمندگان دلير اسلام توانستند در سه مرحله با آزاد سازي شلمچه و گذشتن از جاده ي شلمچه– بصره به عمق دژهاي مستحکم دشمن نفوذ کنند و آنان را عقب برانند. مهندسي دشمن اين دژها را که به دژهاي تسخير ناپذير مشهور بود در طول چهار سال ساخته بود و هيچ گاه تصور نمي کرد دلاورمردان جمهوري اسلامي ايران بتوانند آن ها را تسخير کنند.
عمليات کربلاي5 همچنان شور آفرين و پيروزمند ادامه داشت و در غروب بيست و يکم بهمن ماه 1365 وقتي که دشت هاي آزاد شده ي شلمچه، گذرگاه نسيم رحماني بود، محمدرضا همراه با ديگر بسيجيان دلاور، طي يک حمله، خسارات جبران ناپذيري را به دشمن وارد کردند. محمدرضا آر.پي.جي بردوش به شکار تانک هاي دشمن مي رفت و شجاعانه مي-جنگيد تا آن گاه که ترکش خمپاره ي خصم بر پيشانيش نشست و چهره ي مهربانش چون شفق، گلگون شد و بال در بال فرشتگان، عاشقانه ترين عروج را از خاک تا افلاک آغاز کرد و در آستان حضرت دوست تقرب يافت. «و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً» .
يکي از هم رزمان آن شهيد بزرگوار مي گفت: «محمدرضا در واپسين نفس ها از ما آب خواست؛ وقتي کاسه اي آب به دستش داديم، آن را به دهان نزديک کرد، اما بدون آن که جرعه اي بنوشد، آب را روي زمين ريخت و در حالي که آسمان را نگاه مي کرد، گفت:«يا ابوالفضل(عليه السلام) راضي شدي؟» و بعد پلک بر روي پلک نهاد.»
در آخرين وداع با آن يارعزيز، در روستاي تاج آباد محشري بر پا بود؛ همه ي مردم آبادي آمده بودند تا عشق عميق خود را به محمدرضا ابراز کنند؛ به کسي که نه تنها هم ولايتي آن ها؛ بلکه آشناي دردهايشان و گره گشاي مشکلاتشان بود.
مادر محمدرضا سال هاست که هرگاه دلتنگ مي شود بر مزار فرزند سفر کرده، به نجوا مي نشيند:
محمــد پــاره ي جـــان و تنــم بود اميــد صبـح هـــاي روشـنــم بود
عزيزان اين عزيز خفته در خاک گل صحــرا و باغ و گلشنم بود
وصیت نامه شهید تاج آبادی
«مي روم مــادر که اينــک کربلا مي خواندم از ديــــار دوسـت يــار آشــنــــــا مي خواندم
مهلت چون و چـــرايي نيست مــــادر، الوداع زان که آن جانانه بي چون و چرا مي خواندم
پدر و مادر عزيزم سلام. اميدوارم مرا ببخشيد که بدون کسب اجازه از شما راهي جبهه شدم. باور کنيد که از شوق پيوستن به ياران يار و دوستان دوست و جهاد در راه خدا ، آن چنان مست شدم که همه چيز از دست بشد.
مادرم کوه باش و استقامت کن. آرامش را با ياد خداوند به قلبت فرابخوان که دل ها با ياد او آرامش مي يابند. اي مادرم از چه غمگيني؟ من قدم در راهي الهي گذاشته ام که باعث افتخار تو است؛ راهي که امامان و انبيا رفتند؛ راهي که شهداي اسلام و انقلاب اسلامي رفتند. اين عشق به شهادت است که ما را به اين راه کشانده است. اينک که دشمن بعثي، انقلاب و ميهن ما را هدف فتنه هاي شوم خويش قرار داده، برماست که براي دفاع از دين، ايمان و وطن خود برخيزيم و براي فرزندان و آيندگان، حماسه اي از شجاعت و فداکاري به يادگار بگذاريم، تا با افتخار از ما ياد کنند. ما از خدا هستيم و به سوي او باز مي گرديم. مرا از دعاي خير خود بي نصيب مگذاريد و اما تو اي برادر. به ياد داشته باش که ادامه دهنده ي راه من هستي» .
منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشارات