زندگی نامه معلم شهید اکبر رجبی در سالروز شهادتش
اصرار مي كردم اين قطعه را بكنيم، اما كسي زيربار نمي رفت. مسؤول گروه عصباني شد و گفت: ما چندين روز است اين منطقه را تفحص مي كنيم؛ ولي نتيجه اي نمي گيريم، براي روحيه ي بچه ها خوب نيست. سرم را پايين انداختم، خواستم بگويم ده سال است كه خانواده ي اكبر و شهداي ديگر در انتظار فرزندانشان هستند، ده سال به در و ديوار نگاه كرده اند و لابه لاي قبرهاي بي نام جستجو كرده اند، حال که اجازه ي تفحص در خاک عراق داده شده، نگران روحيه ي بچه ها هستيد؛ اما چيزي نگفتم. مسؤول گروه مرا در آغوش كشيد و گفت: برادر مرا ببخش، خسته بودم. من نيز او را بوسيدم و گفتم: من از همان اول به حضرت زهرا(س) توسل كرده ام، مي دانم كه خانم دست رد بر سينه مان نمي زند. بغضم را فرو خوردم و نشستم، پاهايم قدرت ايستادن نداشت. زانوهايم بي اختيار خم مي شد. وقتي آدم گمشده دارد، وجود محبوب را در كل هستي، تكثير شده مي يابد، هرجا كه مي رود، هميشه و همه جا او را جستجو مي كند. از همان اول كه به اين گروه پيوستم، اميدوار بودم كه در كنار پيدا كردن ديگر شهدا، اكبر را نيز پيدا كنم. من از كودكي با اكبر بزرگ شده بودم، با هم به جبهه رفتيم؛ ولي او رفت و خدا مرا لايق ندانست. هر وقت مي خواهم شروع به تفحص كنم، صحبت ها و خواهش هاي مادر اكبر را به خاطر مي آورم كه مي گفت: ان شاء الله اين دفعه دست پر برمي گردي. گاه در حين كندن خاك، دست دراز مي كنم كه لمسش كنم، اما نمي توانم. شب آخري كه مي خواستيم به عمليات برويم، اكبر نوراني تر شده بود. كمي مكث كردم. در دلم شور و هيجاني برپا بود. چيزي درونم غليان مي كرد. دلم مي خواست داد بكشم. كم كم تفحص محدوده ي مشخص شده روبه اتمام بود، انتظار و اميد دو انگيزه ي حياتي بود، انتظار مي كشيدم، چون اميد داشتم. اميد داشتم پيكر اكبر پيدا شود و خانواده اش بتوانند سنگ قبري برايش بسازند. سرم را بر زمين گذاشتم، خواستم اكبر را قسم دهم. حس كردم به بن بست رسيده ام. گفتم: يا زهرا(س)، ناگهان دستم به چيزي برخورد كرد. فرياد زدم، همه به طرفم آمدند و مشغول كندن شدند، بوي عطري در فضا پيچيده بود، بوي شب هاي عمليات بود، عمليات والفجر 8 (جاده ي ام القصر فاو)، خوب به ياد داشتم كه اكبر بر اثر اصابت رگبار دشمن بر قلبش در تاريخ 29/11/1364 به شهادت رسيد. گريه مي-كردم و مي كندم. خنكي يك زنجير آهني، انگشت هايم را لمس كرد، آيا پلاك اكبر بود؟ شماره را در ذهنم مرور كردم و آنرا آرام بيرون كشيدم، آري روي پلاك شماره ي اكبر موج مي زد. خداي من، چقدر خوشحالم از اين كه خانواده ي اكبر پس از سال ها آرام مي گيرند. استخوان هاي به جاي مانده از اكبر را پس از سال ها انتظار به اراك منتقل كرديم و در يك روز سرد زمستاني در سيزدهمين روز اسفند 1373 در مراسم باشكوهي در اراك تشييع و به خاك سپرديم. پدر و مادر اكبر خدا را شكر مي كردند از اين كه آنها را از انتظار درآورده است.
من نيز آرامش خاصي پيدا كرده بودم، زندگي نامه ي اكبر را در ذهنم مرور كردم:
او مصادف با اولين روز بهار 1345 در روستاي «پاكل» اراك به دنيا آمده بود و به خاطر كار پدرش، حاج غلامحسين، به تهران نقل مكان كرده بودند و در مدرسه ي «خاني-آبادنو» در جنوب غربي تهران تحصيل کرده بود. سه سال اول ابتدايي را در آنجا گذرانده و باز به دليل شغل پدرش به اراك بازگشتند و از مدرسه ي «نخستين» واقع در دروازه ي شهرجرد اراك بود كه دوستي ما شكل گرفت. سه سال راهنمايي را در مدرسه ي شكرايي گذرانديم و در سال 1359 در دبيرستان علي ابن ابيطالب(ع) مشغول به تحصيل شديم. در جريان انقلاب اسلامي بود كه به پيشنهاد اكبر به عضويت انجمن اسلامي درآمديم و به شناسايي خانه هاي تيمي منافقين و برملاكردن نقشه هاي شوم آنها پرداختيم. چقدر احساس غرور مي كرديم؛ آن گاه كه با همكاري ديگر برادران، يك باند خرابكاري منافقين را در شهر اراك شناسايي كرديم. اكبر در سال1361 حدود 3ماه در منطقه ي گيلان غرب خدمت كرد و پس از بازگشت از جبهه، باز هم عشق به علم و دانش او را در ادامه ي تحصيل با من همراه كرد. در سال1362 با هم عازم جبهه شديم و در عمليات پيروزمندانه ي والفجر4 بود كه اكبر دچار موج گرفتگي شد. اين بار هم بعد از آمدن به خانه تحصيل را ادامه داديم و موفق به اخذ ديپلم تجربي شديم. در مرکز تربيت معلم شهيد دستغيب تهران در رشته ي آموزش ابتدايي پذيرفته شديم و خدا را از اين كه ما را از هم جدا نكرد، سپاس گفتيم. اكبر در تربيت معلم هم با اخلاص فراوانش مورد احترام اساتيد و دانشجويان قرار گرفت.
او تا آنجا كه مي توانست در تحصيل دوستانش را ياري مي كرد و از لحاظ اخلاقي هم براي همه الگو بود. دانشجويان از او آموخته بودند كه يك معلم، اول بايد خود را اصلاح كند، تا در تربيت ديگران توفيق يابد. اكبر از لحاظ درسي هم جزو بهترين دانشجويان بود و علم اندوزي را نوعي عبادت مي دانست. شور و شوق او براي اتمام تحصيلات و تعليم بچه هاي روستايش وصف ناپذير بود، او مي خواست دانش آموزان زادگاهش سرآمد باشند.
در سال 1364 به همراه گردان علي ابن ابيطالب(ع) به جبهه هاي جنوب اعزام شديم و در عمليات هاي متفاوت شركت كرديم. هنوز 4 ماه از اعزاممان نگذشته بود كه در عمليات والفجر8 در جاده ي ام القصر فاو، رگبار دشمن بر قلب مهربان اكبر نشست و زمان براي او روي 30/2 بامداد ايستاد و اكبر كه با به دنيا آمدنش يادآور شكوفه هاي بهاري بود، در شب سرد زمستاني 29 بهمن، در 19 سالگي، ما را ترك كرد و با شهادتش، نويد بهاري سبز را به ملت داد. كاش من هم لياقت داشتم كه با او از اين ديار زودگذر دور شوم. خوب به ياد دارم روزي را که با اکبر قبل از اعزام، در سنگر وصيت نامه مي نوشتيم و اکبر حتي آن لحظه هم به معلم ها غبطه مي خورد:
نامه شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و درود به پیشگاه آقا امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام عزیزمان و در هم کوبنده مستکبران و به امید پیروزی خون بر شمشیر.
خدمت دوست عزیزم اکبر رجبی سلام علیکم ، امیدوارم که حالت خوب باشد و هیچگونه نگرانی نداشته باشی. باری دوست عزیز اگر از احوالات اینجانب بنده حقیر خدا خواسته باشی به حمداله سلامتی برقرار است و هیچگونه ناراحتی جزء دوری دیدار شما ندارم.
دوست عزیزم الان که این نامه را برایت مینویسم بیاد آن روزهایی که با هم بودیم افسوس میخورم و آرزو میکنم که دوباره آنروزها برای ما زنده شود و دوباره با هم باشیم. اما دوست عزیز به گفته امام عزیزمان جنگ جنگ است و عزت و شرف ما در گرو آن و ما میباید به ندای امام عزیز لبیک گفته و به یاری رزمندگان اسلام بشتابیم و با حضور خود جبههها را گرم نگهداریم و از عزت و شرف وطن اسلامی خود دفاع کنیم و نگذاریم که دشمن دین ما ، مکتب ما، قرآن ما، عزت و شرف ما را نابود کند.
منبع: اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی