زندگینامه و خاطراتی از فرمانده شهید «نظامعلی فتحی»
پس از مجروحیت شدیدی که در عملیات والفجر 3 (آزاد سازی مهران) به ایشان رسید به عنوان مسئول واحد آموزش نظامی ناحیه مرکزی اراک معرفی شد و هنگامی که هنوز زخمهایش التیام کامل نیافته بود به شهادت رسید.
ایشان فردی بودند بسیار شجاع، جدی، با اخلاص، سختکوش ، جسور و با ایثار فراوان.جدیت و مردانگی از بهترین و برجسته ترین شاخصه های فردی شهید به شمار می رفت.
این شهید گرانقدر پیوسته با عشق به شهادت زندگی می کرد و هیچ زمانی را نمی توان به یاد آورد که او آرزوی شهادت در راه خدا را از یاد برده باشد. خصوصاً پس از به شهادت رسیدن شهید کاوه نبیری در عملیات کربلای 5، می توان گفت که نظامعلی فتحی هم به شهادت رسید. زیرا بسیار او را دوست می داشت در آخرین سال جنگ نیز این شور و شوق به مقدار چشمگیری نمایان شد. تا آنجا که از عنوان نمودن این آرزو و درخواست دعا برای شهادت خود از دیگران ابایی نداشت.
آری، در حال و هوای آخرین روزهای جنگ تحمیلی، گویا او می دانست که مدت زیادی نخواهد گذشت که در باغ شهادت را می بندند و لاجرم عده ای برای همیشه این سوی در خواهند ماند. از این رو دیگر تاب نیاورد و با وجود این که از نظر جسمانی هم مشکلات زیادی داشت، ولی مجدداً رو به جبهه نهاد و در حمله دشمن بعثی که برای باز پس گیری فاو تدارک دیده بودند به شهادت رسید.
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند.
خاطرات
هدایت غواصان خط شکن
در سال1362من با شهید و تعدادی دیگر از بچه ها به عنوان نیروهای خط شکن بودیم هنگامی که داشتیم پیشروی می کردیم در حین پیشروی ما با لباس غواصی بودیم و بین من و شهید فاصله حدوداً 50 متری افتاد در این حین دیدم که شهید از ناحیه قاپ پا مجروح شد و با این وضعیتی که برایش پیش آمده بود باز هم بچه ها را رها نکرد و به هدایت بچه ها پرداخت این در حالی بود که ایشان مانند یک کودک با چهار دست و پا بر روی زمین راه می رفت و بچه ها را به پیشروی تشویق می کرد و توانست با موفقیت خط را بشکند و عملیات را با موفقیت به پایان برساند.
راوی: برادر محمد فولادوند
شربت شهادت در دقیقه 90
سال 1367 ارتش عراق به دنبال استراتژی باز پس گیری مناطق آزاد شده در جبهه های جنوب حمله های گسترده ای را تدارک دیده بود. اولین گام تهاجم عراقی ها جبهه فاو بود. حدود دو روز قبل از حمله ارتش بعثی عراق به فاو، صبح زود با شهید نظامعلی فتحی در سپاه اراک(کانون بسیج فعلی) قرار گذاشته بودیم که به خوزستان برویم. هنگام حرکت به طور غیر منتظره ای یکی از دوستان تهرانی را که همراه خانواده خود بود و از اهواز آمده بود، جلوی نگهبانی سپاه دیدم. پس از سلام و احوال پرسی ایشان گفت:« برای مرخصی به تهران می رود و سر راه آمده اراک تا سری هم به ما زده باشد.»
در چنین شرایطی که ناخواسته پیش آمده بود به شهید فتحی گفتم: برایم مهمان رسیده شما صبر کن فردا با هم می رویم
ایشان بدون درنگ گفت: خیلی دیر می شود من همین الآن می روم... تو اگر خواستی بعداً بیا...
بدین ترتیب با یکدیگر خداحافظی کردیم و او سوار بر توسن عشق و شهادت همچون آذرخش از ما و دنیای ما جدا شده به طرف معشوق خود شتافت. دو روز بعد خبر شهادت او و چند تن دیگر از رزمندگان گردان علی بن ابیطالب علیه السلام را آوردند. و بدین سان روزگار انتظار این سردار با اخلاص و با صفا به سر رسید و پرونده مجاهدتهای بی دریغ وی در منطقه فاو و در امواج پر رمز و راز اروند رود مهر تأئید خورده و به بایگانی بهشت انتقال یافت.
شهید نظامعلی فتحی عاشق پاکباخته شهادت بود و در آن آرزو سر از پا نمی شناخت. شبهایی که با هم در پادگان امام علی علیه السلام بودیم، از وقت خوابیدن تا صبح خواب جنگیدن با کفار بعثی را می دید. شهادت برادر کاوه نبیری آتش به روح و جانش انداخته بود. و تاب تحمل را از او ربوده بود. به طوری که حتی به سربازانی که با او کار می کردند. می گفت: «سرباز هم سربازهای قدیم، باطن دار بودن، چرا شما دعا نمی کنید من شهید بشوم».
در آن روزگار یک قطعه سرودی را بچه های شهر آباده در رابطه با جنگ اجرا کرده بودند که خیلی مهیج و دوست داشتنی بود. ابیات اولیه سرود این طور بود:
مُو آروم نَمی گیرُم، مُو آروم نَمی گیرُم، تا تقاصم رو بگیرُم
دل مُو تاب بیداد و نداره......
عام نظام این سرود را به سبک خودش می خواند و ابیات آن را اینطور تغییر داده بود:
مُو آروم نَمی گیرُم، مُو آروم نَمی گیرُم، مو باید شهید بَشُم، مو باید شهید بَشُم......
اینها همه نشانه آن بود که واقعاً آروم و قرار نداشت و دنیا برای او مانند قفسی بود که هر روز میله های آن جمع تر شده و فضای آن کوچکتر می شد.
هنگامی که برای آخرین بار به جبهه خوزستان رفت. هنوز جراحت پایش التیام نیافته بود. و عصا دست می گرفت. از زاویه فرمولهای مادی او دیگر وظیفه ای نداشت. زحمت خودش را کشیده بود. و می بایست به زندگی عادی خود برمی گشت. ولی عاقبت دل شوریده او سر شوریده را به آسمانها برد. روحش شاد. خاکش پرنور باد.
معتاد مدیون
آنچه مسلم است وقتی به زندگینامه شهیدان برزگوار دقت می کنیم درمی یابیم که نگاه این جهادگران فقط به جبهه و جنگ معطوف نبوده بلکه این ستارگان کره خاکی با تمام وجود و بدون توقع و با اخلاص کامل در همه صحنه ها حضور داشتند. خاطره دیگری را که در اینجا خواهید خواند گوشه ای دیگر از جوانمردی های این دلاورمرد شاهد سردار شهید نظامعلی فتحی است.
سال 1366 شهید فتحی به علت مجروحیت شدیدی که از ناحیه پا دچار شده بود. به ناچار نمی توانست در جبهه حضور داشته باشد. از این رو در پشت جبهه (اراک) مسئولیت واحد آموزش نظامی ناحیه مرکزی را عهده دار شده بود. محل استقرار واحد آموزش نظامی پادگان امام علی علیه السلام (مرزیجران) بود. در این پادگان دوره های آموزش نظامی تخصصی برای پاسداران و ... برگزار می شد.
در بین نیروهای پادگان یک نفر سرباز بود که شهید فتحی متوجه شده بود ایشان معتاد است، و هروئین مصرف می کند. یک روز ما متوجه جر و بحث شدیدی بین شهید فتحی و آن سرباز شدیم. آن روز شهید فتحی دستور داد آن سرباز را در کانتینری که در گوشه ای بود حبس کنند.
با توجه به قاطعیت شهید فتحی کسی جرأت چون و چرا نداشت و بنابراین بلافاصله دستور او انجام شد. آب و غذا را نیز در وقت مقرر به او می دادند. پس از گذشت یک روز از این قضیه صدای داد و بیداد سرباز بلند شد. و چون کسی توجهی نمی کرد ایشان هم اعتراض خود را به صورت فحاشی و ناسزاگویی بروز می داد. دو روز بعد شهید فتحی به پادگان آمد و چون روز گذشته پادگان نیامده بود، با ورود به پادگان ابتدا وضعیت سرباز معتاد را جویا شد. حاضرین گزارش مختصری دادند. پس از ساعتی دوباره صدای ناسزاگویی سرباز معتاد بلند شد. و پیرو آن شهید فتحی از جا برخاست و با عصبانیت به طرف کانتینر رفت. ما هم از فاصله ای نه چندان دور صحنه را مشاهده می کردیم.
درب کانتینر را باز کرد و دقایقی به حالت مشاجره با سرباز معتاد گفتگو کرد، و در حالی که درب کانتینر باز بود به طرف ما برگشت. مدت کمی سرباز معتاد مات و مبهوت ماند و پس از اندک زمانی خودش درب را بروی خود بست.!
خلاصه این که پس از گذشت چندین روز سرباز هروئینی موفق شد اعتیاد خود را ترک کند. و بدون درد سر خدمت سربازی را هم به پایان برساند. اتمام خدمت او مصادف بود با شهادت شهید عزیز نظامعلی فتحی.
تا اینجا آنچه را که گفتم منظورم بیان این مطلب بود، که حدود یک سال و اندی پس از این قضیه در حالی که جنگ تحمیلی تمام شده و امام عظیم الشأن نیز به ملکوت اعلی عروج نمود بود. روزی شخصی مرا صدا زد. پس از سلام و احوال پرسی، پرسید مرا می شناسی گفتم نه! ایشان گفت من همان سرباز معتادی هستم که مرا در کانتینر زندانی کردید. قیافه و اندام و حالت چهره او بقدری تغییر کرده بود که اصلاً قابل قیاس با دوران اعتیادش نداشت. در این شرایط انتظار داشتم ایشان بخواهد تلافی گذشته کند. ناگهان اشگ از چشمانش جاری شد و با حسرت و افسوس فراوان گفت خدا رحمت کند آقا نظام را خدا رحمت کند آقا نظام فتحی را. من زندگی ام را مدیون ایشان هستم. بنده که متعجب شده بودم پرسیدم چطور؟
گفت: روز دومی که در کانتینر زندانی بودم، هنگامی که آقا نظام آمد، حرفهایی را به من گفت که بسیار خجالت زده شدم، خصوصاً وقتی ایشان فهمید متأهل و دارای دو فرزند هم هستم، زندگی من لب پرتگاه بود و با متلاشی شدن کانون خانواده ام فاصله ای نداشتم این آقا نظام بود که تا پایان خدمت سربازی مخارج خانواده مرا می داد. ایشان خیلی کمک کرد تا دوباره بتوانم به زندگی ام برگردم.
در این حال دستان خود را به آسمان بلند کرد و در حالی که اشک می ریخت برای شهید نظامعلی فتحی دعا می کرد.
آری این شهید گرانقدر و بسیاری از شهیدان انقلاب اسلامی از این جنس جوانمردان بودند.
آموزش اطلاعات عملیات
دوازدهم خرداد ماه بود که لشگر تقریباً به صورت کامل در منطقه سد دز مستقر شده بود جهت آموزشهای آبی خاکی و من نیز به اتفاق بچه ها از جمله علی اکبر و محمدجولایی در گردان علی بن ابیطالب علیه السلام بودیم خیلی دلم می خواست مفید تر باشم و مدتی بود که رفتن به واحد اطلاعات و عملیات ذهنم را به خود مشغول کرده بود ولی خودم را از نظر خود سازی در حد بچه های واحد اطلاعات نمی دانستم.
صبح ساعت چهار از خواب بیدار شده نماز صبح را خوانده و در ساعت پنج به صبحگاه رفتم پس از مراسم صبحگاه جناب آقای غلامرضا جعفری فرماندهی لشگر مختصری سخنرانی کردند و بعد از ایشان نیز فرمانده واحد اطلاعات و عملیات سخنرانی کردکه به تعدادی نیروی داوطلب برای واحد اطلاعات و عملیات نیاز دارند. من نیز رفتم و ثبت نام کردم و فردای آن روز به سمت مقر انرژی اتمی حرکت کردیم این بود مقدمه آشنایی من با نظامعلی فتحی یا همان عام نظام خودمان. چند روزی در انرژی اتمی اهواز درکانکسهای واحد اطلاعات ماندیم و به کارهای یومیه مثل نماز جماعت های صبح و صبحگاه و مطالعه و ... مشغول بودیم. بچه هایی که مثل من از گردانهای مختلف آمده بودند به واحد اطلاعات حدود 100 نفری می شدند از بچه های اراک تا جایی که یادم هست 3 الی 4 نفری بودیم رضا صفری، مرتضی بهرامی و گویا جمال باقری و غلامرضا بیات بعد از چند روز ماندن در انرژی راهی مقر آموزش شدیم در حاشیه های هور شادگان نقطه ای را انتخاب کرده بودند مکان را عام نظام انتخاب نموده بود لذا تجهیزات و چادر را از انرژی بردیم و مقر را خودمان به پا کردیم عبدالله خسروی هم وردست عام نظام بود. آماده کردن مقر چند ساعتی طول کشید غروب قبل از نماز مغرب و عشاء نظام، چند تا از بچه های اراک را صدا زد و در حال قدم زدن در اطراف مقر مطالبی را عنوان کرد از جمله این که مسئولین واحد روی بچه های اراک خیلی حساب می کنند لذا باید از همین ابتدا خودتان را نشان دهید مطالب آموزشی را به بهترین وجه یاد بگیرید از سختی های آموزش نگران نشوید کار در واحد اطلاعات سخت است پس آموزش آن نیز باید سخت باشد لذا من تمام تلاشم را خواهم کرد تا نیروهایی تربیت کنم که در میدان های سخت کُپ نکنند و بچه های مردم را به کشتن ندهند. انتظاری که از شما دارم این است که در همه موارد اول باشید ما نیز به ایشان قول دادیم تمام تلاش خودمان را خواهیم کرد.
آماده نماز مغرب و عشاء شدیم و بعد از شام و کمی گپ و گفتگو با بچه ها خوابیدیم صبح زود ساعت حدود 4 از خواب بلند شده و پس از نماز جماعت آماده مراسم صبحگاه شدیم بعد از مراسمی سخت که حدود 8 کیلومتر دویدن و نرمش توسط عبدالله خسروی بود مشغول صبحانه شدیم و بعد از صبحانه به خط شدیم و نظام شروع به صحبت کرد. با همان لهجه خاص اراکی از جنگ گفت و لزوم دفاع و ملزومات دفاع و لزوم واحد اطلاعات و حساسیت این واحد و خصوصیات نیروهایی که به خود اجازه داده اند وارد این واحد شوند شروط اولیه ورود به این واحد را یک به یک برشمرد و در انتهای صحبت ها گفت خلاصه کنم و رُک حرف آخر را بزنم آنان که برای نام و اسم و رسم و قیافه گرفتن به این واحد آمده اند از همین امروز برگردند چون من هنوز نام کسی را ننوشته ام و نخواهم نوشت! ... حضور و غیاب تا آخر آموزش به کار نیست.
هرکس هر لحظه که فکر کرد نمی تواند بماند بدون این که به من بگوید برود راه انرژی را هم بلدید راستش را بخواهید خیلی زیاد هستید.
دلم می خواهد به لهجه خودش بنویسم.
هر کس هر وقت فکر کِرد نمی تونه بامونه بی اینکه به مو بَگه بَلّه بَره ، راه انرژی و هم خُو بلدید، راسّشو باخاید خیلی زیادید مو کارُمو شروع می کُنُم هر وقت احساس کِردُم اونایی که ماخام شدید هر چندتا مونده بودید اسماتونُ می گُم بَنِویسن.
یکی از بچه ها پرسید ببخشید میشه بفرمائید چند وقت در این مقر خواهیم بود یا آموزش چقدر طول خواهد کشید؟ نگاه معنی داری به او کرد و گفت: هر وَخ سه بار پوست عوض کردید آموزش داره تموم می شه.
همه شوکه شدند و در همین حالت با ذکر صلواتی صحبتهای خود را پایان داد.
این سخن اگر چه برای بچه ها خیلی گران آمد ولی واقعاً محقق شد چطور! بعداً خواهم گفت.
بلافاصله اولین کلاس که نقشه خوانی بود شروع شد و بعد از آن نیز برای آموزش بلم رانی رفتیم و این فلسفه پوست اندازی بود.
بچه ها تا آن روز هم اگر بلم سوار شده بودند بلمهای 5 نفره و بزرگ بود بلمهای کوچک 3 نفره و شناسایی بسیار ظریف و سبک بودندو با کوچکترین بی احتیاطی وارونه شده و به درون آب می رفت، تجهیزات کامل وسایل مثل پتو و اسلحه و مهمات برای زندگی چند روزه روی آب همه در بلمی بسیار کوچک قرار می گرفت به همراه 3 نفر لب بلم با آب بیش از 5 الی 7 سانتیمتر فاصله نداشت و با اولین حرکات ناشیانه بلم واژگون می شد و همه چیز کف آب بود و تازه کار تیم سه نفره برای بیرون کشیدن بلم و پیدا کردن تجهیزات و مرتب کردن بلم و مجدد سوار شدن امری محال به نظر می رسید ولی این کاری بود که محقق شد. آموزش بلم رانی روزهای اول به همین منوال گذشت و سختگیریها روز به روز و لحظه به لحظه بیشتر می شد تا جایی که بچه ها خسته می شدند و گاهی در کلاسهای تئوری عموماً چرت می زدند و این هم راه چاره داشت.
عبدالله خسروی چاره کار بود او پیوسته در زمان عدم حضور بچه ها در محل در حال سوراخ کردن زمین بود گودالهایی به قطر30 الی 40 سانتیمتر و عمق 50 تا 60 سانتیمتر مخصوص قرار گرفتن مین های ضد خودرو. به محض این که کلاسها را در حالت چرت زدن می دید با یک انفجار که گاهی چادر پاره می شد چه رسد به چرت بچه ها و با نارنجک صوتی یا گاز اشک آور. ترس از غافلگیری باعث می شد جرأت چرت زدن نداشته باشیم.
کلاسها پشت سر هم برگزار می شد. شناسایی در هور، خشکی، نقشه خوانی، کار با قطب نما، تخریب، دیده بانی، کشیدن کروکی، شناخت موانع و ... .
کار به جایی رسیده بود که بعضاً انفجارهای عبدالله خسروی هم دیگر کارگر نبود یادم می آید در یکی از روزهای کلاس تخریب پس از انفجار شدیدی که توسط عبدالله اتفاق افتاد به علت نزدیکی انفجار به چادر تمام وضع کلاس بهم ریخت و بچه ها از ترس به بیرون فرار کردند ولی یکی دو تا از بچه ها گویا مرده بودند اصلاً انگار نه انگار مست خواب بودند وقتی خبر موضع به نظام رسید از فرماندهی آمد و با عصبانیت همه را به خط کرد آنقدر بچه ها را دواند و بدو بایست کار کرد و سینه خیز برد و مجبور به غلط کردن کرد که بچه ها واقعاً فکر کردند قصد کشتن آنها را دارد. بد نیست بدانید فصل و زمان و مکان اردوگاه اواخر خردادماه منطقه هور شادگان زمان نزدیک ظهر در زیر سایه چادر گرما غیر قابل تحمل است چه رسد به این تنبیهات بشین پا شو، بشین پا شو . بچه ها جرأت اعتراض نداشتند به محض کوچکترین اعتراض می بایست پای پیاده به سمت انرژی حرکت می کردی و از اردوگاه اخراج می شدی پس از حدود یکی دو ساعت تنبیه به سمت چادرها حرکت کردیم همه خوشحال که تمام شد به محض رسیدن به مقر خود را آماده کردیم برای استراحت که گفت: کجا؟ به همان ستون مستقیم وارد آب شوید به صورت ستون یک وارد هور شدیم و حدود دو سه کیلومتر در آب با لباس پیاده روی کردیم و برگشتیم وقت نماز بود که به مقر برگشتیم نماز را خواندیم و بی هوش شدیم کسی به فکر غذا نبود چون گرسنگی را می شد تحمل کرد ولی حتی 5 دقیقه استراحت یعنی خواب. بعدازظهر نیز کلاس شناسایی و بعد تخریب تا حدود ساعت 5 بعدازظهر.
شب قرار بود برویم انرژی برای احیاء چون روز 20 رمضان 1405 بود و شب 21 ماه رمضان و شهادت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام.
تصور کنید احیاء، با این حال را...
نگرانم با توضیحات مختصری که از سخت گیریهای عام نظام در بحث آموزش دادم تصویر خوبی از شخصیت ایشان در ذهن خوانندگان عزیز ترسیم نکرده باشم و این جفایی است نابخشودنی بر این شیرمرد جبهه های دفاع مقدس لذا سعی خواهم کرد با قلم ناتوان خودم تصویری هر چند ناقص از سجایای اخلاقی این عزیز و خصوصیات شخصی و شخصیتی ایشان در حد بضاعت ترسیم نمایم.
عام نظام مردی لاغر اندام با استخوان بندی قوی و قدی بلند در حدود یک متر و 85 تا 90 سانتیمتر، صورتی باریک و چشمانی با نفوذ و تا حدودی محجوب. همیشه سر به زیر داشت و هنگام راه رفتن پیوسته زمین را نگاه می کرد. در هنگام سخن گفتن به مخاطب می نگریست ولی در زمان گوش کردن به طرف مقابل همیشه چشمانش به زمین دوخته می شد تا طرف مقابل حرفش را راحت تر بیان کند و دچار شرم حضور نگردد.
بچه ها را فوق العاده دوست داشت ولی سعی می کرد این دوست داشتن باعث کم گذاشتن درآموزش نشود به نحوی که من را به یاد جمله پدرم می انداخت که فرزند را باید به چشم خوار و به دل دوست داشت تا باعث لوسی و نُنُری بچه نشوی این را در مواقعی تشخیص داد که اتفاقی برای بچه ها می افتاد، بیاد دارم روزی را که برای کلاس تخریب و آموزش مینهای جهنده به میدان مین آموزشی رفته بودیم مربی پس از آموزش مفصل مینها جهت تجربه عملی شروع به انفجار مین ها یکی پس از دیگری می نمود و قرار بود بچه ها با توجه به وضعیت خطرناک مینهای جهنده و احتمال خوردن ترکش د رپشت خاکریز پناه بگیرند. نوبت مین والمر بود که من سعی کردم انفجار مین را از لبه خاکریز خوب تماشا کنم تا میزان بالا آمدن مین را ببینم که ناگهان ترکش گوشه لبم را گرفت قبل از این که به من فرصت عکس العملی را بدهد همین که سرم را پایین آوردم لباسم غرق در خون شد تا نظام این وضع را دید بلافاصله دوید به نحوی که من تصور می کردم الآن بیخ گوشم خواهد زد ولی چنان نگران بود و مشغول معاینه لبم شد که اصلاً انتظار نداشتم. موتور را روشن کرد و خودش مرا به بهداری انرژی آورد و پس از پانسمان به مقر برگرداند و در بین راه پس از این که بچه های بهداری گفتند خطر جدی نیست و خیالش آسوده شده بود به شوخی گفت: گفتم خیلی دقت کنید ولی نه این که به انفجار مین جهنده والمر هم توجه کنید!...
به نحوی از نشستن به ترک موتورش لذت بردم که درد ترکش را فراموش کرده بودم و خودم را به او نزدیکتر احساس می کردم.
فوق العاده فرد باهوشی بود. این هوش و ذکاوت را من از همان انتخاب مقر و محل آن احساس کردم و در عملکرد آخرین لحظات حیات مبارکش در حمله عراقی ها به فاو که منجر به نجات جان تعداد زیادی از بچه های گردان علی بن ابیطالب علیه السلام شد، دیدم.
انتخاب مقر در حاشیه هور شادگان برای آموزش بچه های اطلاعات و عملیات همه خصوصیات یک مقر آبی، خاکی شناسایی در هور خشکی، نزدیکی به کارون غواصی، تخریب و ... همه را یک جا داشت و با توجه به نزدیکی به مقر اصلی لشگر یعنی انرژی هزینه زیادی نیز به لشگر تحمیل نمی کرد.
آموزش بنحوی برنامه ریزی شده بود که با پایان آموزش بچه ها یک نیروی تمام عیار اطلاعاتی باشند، نیروهایی که عملاً تخریب را به صورت تخصصی، نقشه خوانی، جهت یابی، کار با قطب نما، شناسایی در خشکی، در هور، شناخت هور، زندگی در هور، راههای زنده ماندن در صورت گم شدن و ... . تمام این سخت گیریها و فشارها باعث چند موضوع شد:
ابتدا این که افرادی که به هوای اسم و رسم واحد اطلاعات و عملیات آمده بودند یکی پس از دیگری مقر را ترک می کردند به نحوی که تا آخرین روزها تنها بیش از 40 نفر از بچه ها باقی نماندند. چهل نفری که اگر از من بگذرید بقیه هر یک برای خود یک نیروی اطلاعاتی کامل بودند. نظام مطالب و ظرایفی را بیان می کرد که بعضاً در هر عملیات شناسایی هر یک ازنکته ها همچون آیینه ای که همان موارد را مجدد تکرار می کند از جلوی چشم ما می گذشت و گویی نظام خود همه این حوادث را تجربه کرده بود و می دانست که بدون شک برای ما نیز رخ خواهد داد و راه برون رفت از این حوادث را پیشاپیش به ما آموخته بود.
یادم نمی رود همزمان با آموزش راههای زنده ماندن در هورگم شدن دو تن ا زمسئولین واحد محسن بیاتی و رضا احمدی در هور گم شده بودند و پس از دو سه روز با نذر و نیاز مسیر برگشت را پیدا کرده و خود را به خط خودی رسانده بودند و جهت ادای نذر خود گوسفند گرفتند و به مقر آموزشی ما آوردند و در همان جا ذبح کردند که خود ماجرای مفصلی دارد که شاید از حوصله خارج باشد لیکن جهت رفع خستگی بخشی از آن را ذکر می کنم.
ماجرای کله و پاچه گوسفند و دل و جگر آن
گوسفند را چند روزی در مقر نگهداری کردند و سپس توسط عبدالله خسروی ذبح گردید ولی دل و جگر گوسفند غیب شد هر چه سراغ دل و جگر گوسفند را گرفتند، گفتند دل و جگر این زبان بسته از دست این همه اذیت و آزار که به شما می کنند خون شده و دل و جگری برایش نمانده. شب نیز کله و پاچه گوسفند را بار گذاشتند ولی تا صبح ترتیب زبان و بناگوش و قسمت های به درد بخور کله را داده بودند و صبح جز آب و مقداری گوشت کله چیزی باقی نمانده بود و هر چه سراغ زبان و بناگوش را گرفتند، گفتند که با این همه انفجار بیچاره هم کر شده بود و هم لال که نه زبانی بود و نه بناگوشی.
مسئولین واحد از جمله خود حاج محمد میرجانی اهمیت ویژه ای به آموزش می دادند بنحوی که بچه های واحد هیچ وقت بیکار نبودند؛ یا در منطقه مشغول کار شناسایی بودند یا مقرآموزشی ولی این مقر آموزشی از چند نظر با دیگر مقرها فرق می کرد؛ مقرهای آموزشی قبل و بعد از این همه جنبه آموزشی و یا تکمیلی داشت ولی در این دوره نیروها همه افرادی بودند که تازه وارد اطلاعات شده بودند و باید دوره های آموزشی اطلاعات را به صورت کلاسیک و کامل می دیدند تا قبل از این گروه نیروهای واحد به صورت داوطلب یک نفر یک نفر به صورت انفرادی وارد می شدند و آموزش را نیز به مرور زمان از یکدیگر می گرفتند ولی این دوره با دوره های قبل و بعد تفاوت های اساسی داشت.
نظام چنان برنامه ریزی کرده بود که در پایان کار هر چند نفری باقی ماندند هر یک به میزان خود او برای واحد اطلاعات و لشگر مفید باشند و هر آنچه در چنته داشت منتقل کرد بدون کمترین غرور و در اوج اخلاص تا جایی که علاوه بر تجارب عملی سعی داشت عناصر احساسی و ایدئولوژیکی خود را نیز به نیروها منتقل نماید از جمله بحث انگیزه.
خوب به یاد دارم وقتی می دید بچه ها در کلاس از شدت خستگی چرت می زنند و حتی با انفجار نیز نمی تواند آنها را هوشیارنماید و گاهی سینه خیز بردن نیز جواب نمی دهد یک روز مثالی را زد که همه را هوشیار کرد و من هرگز فراموش نخواهم کرد. گفت: شاید شنیده باشید راننده تریلی که به علت رانندگی زیاد خوابش می گیرد در اواخر مسیر دو عدد چوب کبریت را بین پلک هایش می گذارد تا مسیر را به پایان برساند ولی باز خوابش می گیرد و وقتی از خواب می پرد دو تا تیر برق جلوی خود می بیند و برای این که با تیرهای برق برخورد نکند از جاده منحرف می شود، او برای یک ریال درآمد بیشتر اینگونه تلاش می کند شما برای رسیدن به خدا و بهشت چقدر باید تلاش کنید؟ به خدا اگر شبانه روز تلاش کنیم و هرگز نخوابیم ارزشش را دارد لذا از خدا بخواهید به شما قوت دهد و از سستی و کاهلی شما بکاهد.
روزها پشت سر هم می گذشت و هر ساعتش برای ما دانشگاهی بود اگرچه از نظر جسمی واقعاً خسته بودیم ولی از نظر روحی هرگز، چرا که من شخصاً دلایل این وضع را در دو چیز می دیدم؛ یکی انگیزه های معنوی بچه ها و دوم هارمونی چیدمان کلاس های تئوری و عملی به نحوی که پس از هر کلاس تئوری کلاس های عملی آن نیز عملیاتی می شد و بچه ها سعی داشتند هر آنچه را که در تئوری آموخته بودند در عرصه عمل نیز پیاده کنند و در گزارشها بیاورند پس از مطالعه گزارشها میشد فهمید که بچه ها چه نواقصی دارند. عملاً از بچه ها امتحان گرفته شده بود بدون این که خودش متوجه شده باشد.
و در صورت نیاز در کلاس های بعدی مجدد متذکر می گردید و اگر نیاز به تکرار را نظام تشخیص می داد بسیار لطیف یکبار دیگر بخش های حساس دوره قبل توسط مربی مربوطه تکرار می گردید.
و موضوع دیگری که باعث عدم خستگی روحی بچه ها می شد تنوع آموزشها بود و تناسب آن با وضعیت های مختلف میدان های نبرد. با توجه به وضعیت ویژه واحد اطلاعات، عملیات روزها از پی هم می گذشت بی این که هیچ کس بداند چند روز دیگر آموزش ادامه دارد.
شب قرار پیاده روی در هور داشتیم و با لباس و تجهیزات، ساعت حدود هشت پس از نماز و شام و مقداری استراحت، به خط شدیم و به دو ستون وارد آب هور در دو طرف آبراه حرکت می کردیم نظام جلوی قایق موتوری بود و عبدالله سکاندار خیلی آرام حرکت می کرد فراموش کردم بگویم حاج آقا اکبرزاده با توجه به علاقه شدیدی که به بچه های واحد اطلاعات داشت هر از چند گاهی یکسری به مقر می آمد و نماز جماعت را به امامت ایشان می خواندیم و درسهای اخلاق می داد آن شب نیز ایشان حضور داشت و شب را در واحد ماند و در رزم شب ما حاضر شد ولی نه مثل ما پیاده بلکه با لباس روحانیت سوار بر بلم شد و پاروکشان از کنار بچه ها می گذشت و همه را به ذکر دعوت می کرد دو تن از بچه های شیطون قزوین لای نی ها پنهان شدند و زمانی که حاج آقا اکبرزاده محو ذکر بود و اگر پارو نمی زد و از ستون عقب مانده بود بلم آرام آرام به حاشیه آبراه رفته و نزدیک بچه ها رسیده بود که ناگهان بچه ها با فریادی بلند چنان صدای گاومیش درآورده بودند که حاج آقا با کله درون آب سرنگون شده بود و با هر زحمتی به داخل بلم برگشته و با سرعت خودش را به بچه ها رسانده بود. نظام که متوجه شد عصبانی شده بود ولی به روی خود نیاورد و ما تقاص این کار را با ادامه پیاده روی حدود 15 کیلومتر در آب و لجن هور پس دادیم. روز بعد به علت خستگی بیش از حد همه استراحت کردیم تا غروب و نزدیک غروب همه بچه ها را به خط کرد و به همه گفت پوتینها و جوراب ها را از پا درآورید و همه چهار زانو بنشینید حاج آقا اکبرزاده آمد و مقداری از خلوص در نیت و جهاد در راه خدا صحبت کرد و از این که انسان باید ارزش فرصتهایی که خداوند به او عنایت کرده را بداند و در خاتمه نیز موضوع شب گذشته را مطرح کرد و به شوخی گفت چون من بچه اراک بودم و خیلی بی باک بودم از ترس نمردم و اگر همان عزیزانی که این کار را کردند خودشان در موقعیت من بودند بدون شک امروز دو تا جنازه روی دستتان مانده بود. همه زدند زیر خنده بعد نوبت عام نظام شد گفت کسی می داند اگر فردی بخواهد هر چقدر بدود ولی نفسش نگیرد چه باید بکند همه گفتند خیر لذا گفت از اینجا تا جاده اهواز ـ آبادان چند کیلومتر است هر کس عددی را گفت، 5 کیلومتر، 8 کیلومتر، 10 کیلومتر نظام گفت همین حدود حالا این مسیر را غلت می زنیم ولی نه با لباس کامل بلکه با لباس زیر لذا همه لباس نظامی را درآورید و با زیرپوش آماده باشید تا غلت بزنیم، آنقدر غلت می زنیم تا زردآب استفراغ کنید وقتی این زردآب از بدن شما خارج شد آن وقت می توانید بدون این که نفستان بگیرد هر وقت هر چقدر خواستید بدوید بدون این که مشکلی داشته باشید. همه داشتند آماده می شدند ولی با اکراه بعضی سر این که عام نظام تو را خدا بگذار با لباس لااقل غلت بزنیم یا حداقل در مسیر جاده خاکی غلت بزنیم و توی این خارها نمی شود و ...
که نظام گفت خُب خیلی به خودتان زحمت ندهید ان شاء الله در وقتش این کار را خواهیم کرد تنها خواستم به شما بگویم آموزش به پایان رسید هیچ یک از بچه ها باور نمی کردند و فکر می کردند شوخی می کند ولی واقعاً آموزش در این مقطع به پایان رسیده بود. همان گونه که قبلاً اشاره کردم از کل یک صد و خرده ای نفر تنها حدود 40 نفر باقی مانده بودیم چهل نفری که بعدها بدنه اصلی واحد اطلاعات را شکل دادند و بارها از زبان حاج محمد میرجانی شنیده شده بود که نیروهایی را که نظام آموزش داد مثل غذایی که مزه اش همیشه زیر دندان من باشد برایم لذت بخش بود چرا که هر کجا آنها را می فرستادم از هر جهت خیالم آسوده بود که کم نخواهند آورد ولی از همان ها نیز اواخر جنگ تعداد زیادی باقی نماندند و آنها نیز گلچین شده و به یاران شهیدشان پیوستند.
ما براي نماز و اداي تكليف مي جنگيم
مدتي بعد از عمليات خيبر قرار شد كه بچه هاي واحد اطلاعات عمليات لشگر از طريق جزيرة شمالي مجنون روي راه كارهاي منطقه شرق دجله كار كنيم.محل استقرار ما روي جايگاه شماره 7 جزيره بود. و محور شهيد نظامعلي فتحي مسئوليت شناسايي آبراه (طور) را داشت. اين آبراه جنوبي ترين آبراه منطقه بود و از جايگاه 7 تا اولين سنگر كمين عراقي ها در شرق دجله حدود چهار كيلومتر فاصله كه تمام آن آبگرفتگي (هور)با پوشش نيزار بود.
مدت هفت ماه بچه هاي اطلاعات عمليات در اين منطقه گشتي شناسايي مي رفتند تا منطقه براي عمليات آماده شود.هر شب قبل از حركت گروههاي شناسايي ،مي ديدم تمام نظام قبل از پوشيدن لباس غواصي داخل آب مي رود.يك روز علت اين كار را از او پرسيدم .ايشان گفت:قبل از رفتن به طرف دشمن غسل شهادت مي كنم.آري،اين مجاهد وارسته راه خدا هميشه آماده براي پرواز به ملكوت بود.حتي در سرماي پاييز و زمستان هور هم اين كار را اقتضا نكرد.تقريبا سه ماه از مأموريت ما در جزيره گذشته بود، و بچه ها نسبت به موقعيت كلي هور آشنا شده بودند.از اين رو بعضي از روزها با بلم آبراهها را كنترل مي كرديم تا مطمئن شويم عراقي ها از فعاليتهاي بچه هاي ما بويي نبرده اند.يك روز كه به اتفاق عام نظام و 3-4 نفر ديگر از بچه ها با بلم آبراه خودمان را چك مي كرديم .صداي اذان ظهر به گوشمان رسيد.بلافاصله عام نظام گفت: (اول نماز مي خوانيم و بعد كارمان را ادامه مي دهيم ) ابتدا بعضي از بچه ها با نظر او مخالفت كردند،چون نماز خواندن داخل بلم مشكل بود.در اين هنگام عام نظام گفت: (يادتان نرود ما براي نماز مي جنگيم،پس فضيلت اول وقت بودنش را از دست ندهيم) با اين حرف او همه وضو گرفتيم و نماز خوانديم.
همان طوركه گفتم:محل استقرار در جزيره شمالي و روي جايگاه شماره 7 بود. هر گروه از بچه ها يك سنگر داشتند،بنابراين من، عام نظام ، فضل اله خراسانی و حسین حاج رضایی هم در یک سنگر بودیم. عام نظام یک لیستی تهیه کرده بود که طبق آن هر روز یک نفر شهردار[1] بود و كارهاي سنگر را انجام مي داد.من فكر كردم عام نظام و فضل اله فرماندهان ما هستند پس خوب است كار نكنند،از اين رو به آقا نظام گفتم: شما و برادر خراساني لازم نيست نوبت شهرداري داشته باشيد و ما دو نفر نوبت شما را انجام مي دهيم.با گفتن اين حرف يك مرتبه عام نظام ناراحت شد و مخالفت شديدي از خود نشان داد.ايشان هميشه به ما مي گفت: (اينجا جبهه اسلام است و هيچ كس در جبهه از ديگري بالاتر نيست).
چند ماه از شناسايي هاي بدر مي گذشت. وضعيت طوري شده بود كه بعضي از بچه ها فكر مي كردند،شناسايي اين منطقه به اصطلاح سر كاري است و ما را اينجاآورده اند تا زياد بيكار نباشيم.اين قضيه به گوش عام نظام رسيد.ايشان نيروهاي محور خودش را جمع كرد و گفت: (شنيده ام بعضي ها حرفهاي جالبي مي زنند اگر اين كار ما سر كاري باشد ما باز هم اداي تكليف مي كنيم ما موظف به انجام تكليف هستيم، نتيجه فرع آن است).
بالاخره شب عمليات بدر فرا رسيد .ساعت 30/5 بعد از ظهر روز 19 اسفند 1363 كليه نيروهاي عمل كننده وارد آبراه ها شدند.گردان محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم از لشكر 17 علي ابن ابيطالب علیه السلام خط شكن بود.همچنين مقرر شد بچه هاي اطلاعات به عنوان بلد چي گروهانهاي گردان را از آبراه ها به طرف خط عراق (شرق دجله) هدايت كنند.مسئوليت آبراه طور بر عهده نظام بود.نيروها بايد در سكوت مطلق به مواضع عراقي ها نزديك مي شدند. بچه هاي اطلاعات هم مي بايست سنگر هاي كمين دشمن را بي سرو صدا از بين ببرند تا مسير پيشروي نيروهاي خط شكن باز شود.
من و عام نظام با يك بلم علائم راهنما و مسير حركت نيروها را كنترل مي كرديم و جلو مي رفتيم.حدود 500 متري سنگر كمين آبراه طور رسيديم.قرار شد بچه ها نمازشان را بخوانند و كمي منتظر بمانيم تا سنگيني شب نيروهاي عراقي را در خود فرو ببرد همچنين دستور فرماندهي نيز مبني بر شروع عمليات صادر شود .حدود ساعت 10/1 دقيقه بامداد فرمان حمله به كمين هاي دشمن صادر شد.من و عام نظام جهت خفه كردن (خاموش كردن ) سنگر كمين آبراه طور كه روي يك دوبهشناور مستقر بود و يك تير بار دوشكا داشت به طرف آن حركت كرديم.در نزديكي سنگر عام نظام از بلم پياده شد و خيلي آهسته با شنا كردن خود را به سنگر رساند. روي دوبه يك نفر عراقي گردن كلفت پشت تير بار بود.نظام به آرامي از دوبه بالا رفت و با يك تكه سيم تير بار چي را بي سرو صدا خفه كرد و پيش من برگشت.با بي سيم به فرماندهي اعلام كرديم كه كار اولمان تمام شده،بعد مسير را ادامه داديم تا حدود ساعت 3 بامداد بود كه به پشت سيم خاردار ها و فوگازهاي] جلوي خط رسيديم.خواستم با بي سيم كسب تكليف كنم، ولي متوجه شدم بي سيم از كار افتاده است. بالاخره شروع به باز كردن موانع جلوي خط كرديم، لحظاتي پايين دژ داخل آب نشستيم كه ناگهان متوجه شديم دو نفر عراقي بالاي سرمان ايستاده اند در اين حين ديدم عام نظام زير لب زمزمه مي كند. او آيه اي از قرآن را تلاوت مي كرد.خلاصه با كمك و مددالهي و عنايت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها كه نام مقدسش اسم رمز عمليات بود، در ساعت 30/4 صبح با دشمن درگير شديم و با كمترين شهید خط شكسته شده و بچه ها به رودخانه دجله رسيدند.
وقتي هوا روشن شد و بچه ها توانستند مواضع دشمن را پاكسازي كنند و در گيري ها تمام شد، از عام نظام كه تير خورده و مجروح شده بود.پرسيدم،آيه اي را كه مي خواندي چي بود؟كه آن طور عراقي ها را كور و كر كرد و آنها متوجه ما نشدند.ايشان گفت: آيه 8 سوره ياسين بود (و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون)
اين آيه را آقا كاوه يادم داده :زماني كه او در لبنان بوده هروقت مي خواستند از نزديك مقر صهيونيست ها عبور كنند اين آيه را مي خواندند و رد مي شدند.
يادش به خير عام نظام مي گفت:من در هيچ كاري حسادت نمي كنم،چون مي دانم حسادت از صفات بندگان بد است.ولي در قضيه شهادت نمي توانم حسادت (قبطه) نخورم ،اينقدر پافشاري مي كنم تا بالاخره آن را از خدا بگيرم.
راوي: برادر محمد علي احمدي امين (احمد آبادي)
لحظه هاي عروج
فروردين 1367 ارتش بعثي عراق آمادگي لازم را براي حمله به فاو پيدا كرده بود.آن زمان يك گردان از نيرو هاي يگان دريايي لشكر علي ابن ابيطالب علیه السلام در خط پدافندي فاو حضور داشت. هنگامي كه مقدمات حمله عراق پديدار شد به اين گردان ماموريت دادند كه به طرف فاو حركت كند.فرماندهي گردان به عهده برادر اسماعيل شعباني بود هنگام حركت از پادگان برادر نظامعلي فتحي سوار بر يك تويوتا استيشن از اراك رسيد. و با مطلع شدن از مقصد عراقي ها و با هماهنگي فرماندهي به طرف فاو حركت كرد نيرو هاي لشكر هم بااتوبوس به سمت فاو حركت كردند يادم است كه آن روز ، روز اول ماه مبارك رمضان بود(29 فروردين 1367).
نرسيده به آبادان، 2 جاده به طرف فاو جدا مي شد كه يكي در مجاورت ورودي شهر كه معروف است يه ايستگاه 7 و جاده ديگر با كمي فاصله و نرسيده به آبادان كه مسافت كوتاه تري تا فاو داشت اما جاده خوبي نداشت به علت ضرورتي كه داشت گردان مسير دوم را انتخاب كرد.مدتي كه پيش رفتيم قسمتي از جاده به خاطر بارندگي شسته شده بود و مثل باتلاق شده بود اتوبوس ها گير كردند. مدتي تلاش كرديم ولي نشد. در اين حين نظام تماس گرفت و گفت : «كجاييد ؟چرا نمي آييد؟»وضيعت را به او گفتيم. دقايقي نگذشت كه ايشان خود را رساند. ديديم قسمت عقب ماشينش تركش خورده خلاصه مجبور شديم برگرديم و از مسير ديگري برويم .
به خسرو آباد كه رسيديم در گيري خيلي شديد بودو هواپيما هاي عراق بي وقفه بمباران مي كردند ولي هدف اصليشان پل بعثت بود. راننده يكي از اتوبوس هاي كرايه اي مي گفت جلو تر نمي روم. بنده خدا مي ترسيد ماشينش را منهدم كنند. عام نظام آمد راننده را پياده كرد خودش نشست و كمي با دنده عقب جلو كرد و راننده كه ديد موتور اتوبوسش داغون مي شود گفت : «باشه مي آیم »و حركت كرديم .به پل بعثت كه رسيديم هوا گرگ و ميش بود .پياده از روي پل تا مقر لشكر در فاو رفتيم بچه ها آنجا نماز خواندند و شام خورديم و بعد عام نظام فرماندهان و كادر گردان را توجيه كرد .
با چند تا تويوتا از روي جاده فاو – البحار به طرف خط پدافندي حركت كرديم هوا كاملا تاريك شده بود در راه به چند تا از بچه هاي مجروح بر خورديم گفتند كجا ميرويد ؟گفتيم خط. گفتند عراقيها پشت همين خاكريزند. خلاصه پياده شديم و درگير شديم. عام نظام تماس گرفت و گفت عراقي ها وسط هستند شما از چپ وبقيه از راست بزنيد تا به هم برسيد. از همه طرف به ما شليك مي شد. در چنين وضعيتي بچه ها يا شهيد مي شدند يا مجروح و يا اين كه در تاريكي شب گم مي شدند. يك لحظه نگاه كرديم ديديم 7 – 8 نفر بيشتر نيستيم. باآقا نظام تماس گرفتيم ايشان گفت برگردين. در حال برگشتن 2 – 3 نفر ديگه هم مجروح شدند نيرو هاي عراقي هر از چند گاهي جمع مي شدند و به سبك عربها هلهله مي كردند و هجوم مي آوردند. دوباره عام نظام تماس گرفت و گفتم مهمات تمام شده. داريم بر مي گرديم. ايشان گفت همانجا بمانيد. خلاصه در گيري تا صبح ادامه داشت هنوز نماز صبح نشده بود كه يك گردان از بچه هاي اصفهان آمدند. آقا نظام گفت آنهارا توجيه كنيد تا بزنند به دشمن. توجيهشان كردم و رفتند در گير شدند. هنگام نماز صبح ديد دارند برمي گردند در حالي كه بعضي مجروح و بعضي بي حالند. پشت سر آنها و كمي عقب تر ديدم عده اي به طور سازمان يافته به طرف ما مي آيندلباسهاي رنگ ما پوشيده بودند بعضي هاشان ريش داشتند بعضي هاشان پيشاني بند بسته بودند یكي از آنها از روي خاكريزمي آمد. فهميدم كه خودي نيستند گفتم بزنيد و دوباره درگير شديم چون عده آنها بيشتر بود و تازه نفس هم بودند مجبور شديم به عقب برگرديم. به عام نظام گفتم آر پي جي بيار. گفت الان. چند دقيقه بعد شهيد احد عليپور با تويوتا مهمات آورد. به بچه ها گفتم فقط آر پي جي بزنيد آنقدر زديم تا مجبور شدند به عقب بروند و ما هم تا جاده رفتيم .
نزديكي جاده بوديم كه آقا نظام تماس گرفت و گفت همانجا بمانيد تا بچه هاي اصفهان بروند جلو. حدود ساعت 8 -9 بود كه از پشت سرمان صداي تانك مي شنيديم .در يك سنگر نشستم كه كمي استراحت كنم .بييسم را گذاشتم روي صدادار كه خوابم نبرد ولي از شدت خستگي خوابم برد هرچه آقا نظام صدا زده بود متوجه نشده بودم. هرچه تلاش كردم تماس بگيرم نشد. انگار عراقي ها فركانس ما را پيداكرده بودند و پارازيت فرستاده بودند. يك لحظه تماس بر قرار شد و آقا نظام گفت بيا به موقيت اروند. راه افتادم. در همين حين بيسيم آزاد شد و گفت بيا اسكله. از حرفهايي كه از بيسيم مي شنيدم فهميدم كه عقب نشيني شده. از اين رو بچه ها رو كه مي ديدم مي گفتم بريد اسكله آنها هم مي گفتند تا فرمانده خودمان نگويد جايي نمي رويم. آمدم طرف اروند و از روي جاده اي آمدم به طرف اسكله. فركانس بيسيم را به هم زده و به گوشه اي انداختم . نزديكي اسكله ديدم عراقيها صف كشيدند جلو ما. بعضي ها ايستاده و بعضي ها به زانو نشستند و حالت تيراندازي گرفتند. يك خشاب فشنگ داشتم. به طرف آنها تير اندازي كردم. عراقيها فكر كردند مي خواهيم به آنها حمله كنيم و فرار كردند و ما از كنار آنها عبور كرديم و رفتيم اسكله. كنار اسكله عام نظام را ديديم كه لنگ لنگان از روي جاده داشت مي آمد. تانكهاي دشمن با توپ و تير به سمت ما شليك مي كردند در اين حال آقا نظام روي جاده دراز كشيد و خودش را پرت كرد به طرف من و بعد هم به من غر زد كه چرا جواب نمي دي؟ بالاخره رفتيم طرف قايقها. اسكله شلوغ بود. بچه ها گروه گروه سوار مي شدند و مي رفتند عام نظام به بقيه مي گفت صبر كنيد تا برگردند. عراقيها هم از لبه ساحل قايقها را مي زدند. قايقها خالي دور زدند و نيامدند. آقا نظام گفت بزنيد به آب بعضي ها گفتند شنا بلد نيستم.
خلاصه زديم به آب 50 – 60 نفر ماندند با اسلحه جلوي عراقي ها را گرفتند تا ما رد شويم. بچه هايي كه مانده بودند هرچه تير داشتند زدند تا تمام شد. عراقي ها هم آمدند و همشونو بردند. الان عراقيها همه ساحل را گرفته بودند و از آنجا با هر وسيله اي بچه هاي توي آب راميزدند يك لحظه آقا نظام پائين رفت بلافاصله رفتم و آوردمش بالا ديگه رمق چنداني نداشت دوباره ديدم زير آب رفت و آمد بالا و با دو دست موهايش را گرفت باز پايين رفت و ديگر بالا نيامد پيكر بيجانش تا پل بعثت رفته بود و بچه هاي خودمان آنجا ازآب گرفته بودنشان .وقتي جنازه را به اراك اورده بودند ديدم پشت سرش جاي يك گلوله(قناصه)بود كه گويا به وسيله همين گلوله به شهادت رسيده بود. بعد از شهادت مظلومانه عام نظامعلي فتحي در اروند رود. من با جسمي خسته و روحي آزرده به سمت ساحل خودي در حال شنا بودم كه برادر محمود محمدي را ديدم. ايشان به محض اين كه مرا ديد خواست تا كمكش بكنم در همين حال يكي از برادران به او نزديك شد يونوليتش را با او نصف كرد و به ساحل آمدند به اين ترتيب پرونده فاو بسته شد.
راوي :برادر غلامرضا كريمي
برادر محمد داود آبادی چگونگی سقوط فاو را این گونه روایت می کند
روزگار چنين رقم خورد كه در آخرين ساعات حيات زيباي نظام نيز من نزديك او باشم.
فروردين سال 67 بود كه مسئوليت محور فاو به اين جانب محول شد، با توجه به اين كه عمده استعداد سپاه از جمله لشكر 17 علي ابن ابيطالب در منطقه غرب صرف عمليات اسفند ماه 66 در منطقه عملياتي كربلاي 10 شده بود، خط پدافندي تحويلي به لشكر در منطقه فاو بخشی از حد فاصل اروند رود تا جاده فاو ـ البحاربود كه توسط يك گروهان از نيروهاي يگان دريايي محافظت مي گرديد.مسئوليت اين گردان با شهيد محمود مرادي معاون يگان دريايي بود و من نيز مسئوليت اطلاعات و عمليات خط را به عهده داشتم با تعدادي از بچه هاي اطلاعات.
برای اين كه ذهن عزيزان با وضعيت منطقه و شرايط زماني بيشتر آشنا شود تا درك درستي از موضوع حاصل شود مختصري توضيح خواهم داد.
علي رغم تمام حساسيتي كه دشمن روي منطقه فاو داشت از بعد از عمليات والفجر 8 تا ديماه 66 هيچ گونه تحركي از جانب دو طرف در منطقه صورت نگرفته بود به جز اندكي كار شناسايي جهت آمادگي و شناخت منطقه ممنوعه در صورت نياز به عمليات در اين منطقه كه با وجود تصميم به عمليات در منطقه غرب و اجراي عمليات و الفجر 10 عملاً اين گزينه نيز منتفي شده بود. لذا خطوط پدافندي منطقه همان خطوط تثبيت شده در سال 66 بود. خط پدافندي ايران از لب اروند بعنوان شرقي ترين نقطه آغاز مي گرديد. به سمت غرب به طول 500 متر آن تحويل تيپ 44 قمر بني هاشم بود و سپس خط شروع مي شد.كه حدود 800 متر بوده كه جاده فاو ـ البحار را از اين نقطه خط به صورت يك زاويه 90 درجه به سمت جنوب مي چرخيد و به جاده ي ما و بصره متصل مي گشت كه از اين نقطه خط تحويل يك گردان از لشكر 8 نجف بود تا كارخانه نمك.
درست به خاطر ندارم كه ما در چه تاريخي وارد منطقه فاو شدیم ولي خط قبلاً به لشكر تحويل و بچه هاي يگان دريايي مستقر شده، خط را تحويل گرفته بودند. پس از استقرار ما كه قاعدتاً مي بايست اوايل فروردين ماه باشد بچه هاي ديدباني را مشغول برپايي دكل كرديم و بسرعت دكل را در ميان نخلها برپا كرديم و مشغول كار شديم. همچنين يك تيم از بچه ها را در خط مستقر كرده و شبانه روز از هر حيث تحركات دشمن را زير نظر گرفتيم.
گزارشها را جمع بندي كرده و با يك جمع بندي ساده مي شد حدس زد كه به احتمال غريب به يقين دشمن قصد تك دارد چرا كه تمامي قرائن و شواهد گوياي اين مطلب بود. بلافاصله در همان روزهاي اول استقرار به قرارگاه مستقر در فاو رفتم و به برادر قرباني گزارش ها را ارائه كردم و حساسيت خودم را گفتم. ايشان نيز تشكر كردند و تنها فرمودند به بچه ها بگوييد مراقب باشند.
از آن روز به بعد هر روز هم از روي دكل و هم بچه هاي خط گزارشها را علاوه بر مكتوب به صورت تلفني هم مي گرفتم؛ يعني لحظه به لحظه.چندين روز به همين منوال گذشت تا حدود روز 25 فروردين 67 گزارشهاي بچه هاي مستقر در خط و بازديد هاي خودم از خط دشمن و دكل ديدباني قرائن و شواهد تك را قطعي نشان مي داد. مقر هاي جديد دشمن- سكوهاي تانك متعدد در نزديكي خط.باز كردن معابر در موانع،جلو آوردن مقر هاي توپخانه، همه و همه گوياي تحرك قريب الوقوع عراق بود كه گزارشها را مستمراً به مقر و قرارگاه در فاو ارسال مي كرديم. غروب روز 27 فروردين نيروهاي عراقي نيز به خط منتقل شدند به صورت خيلي علني و در روز روشن. به همين خاطر سريعا به قرارگاه رفتم و گزارش دادم. محمود نيز كليه بچه هاي يگان را از مسئولين دسته گرفته تا بچه هاي ادوات و تداركات همه را جمع كرد و متذكر شده بود كه كاملا هوشيار باشند. بچه هاي قرارگاه نيز گفتند از وضعيت مطلع هستيم ولي حركت اصلي عراق به احتمال قوي از شلمچه خواهد بود و اين تحركات براي فريب است ولي شما هوشيار باشيد و آماده،امشب آتش تهيه سنگيني بر سر آنها خواهيم ريخت. بلافاصله به مقر برگشتيم. كل بچه هاي ديده باني و الباقي بچه هاي خودمان را نيز با دوربين هاي ديد در شب به خط فرستادم و گفتم در طول شب در سر تا سر خط قدم بزنيد و مراقب باشيد لحظه به لحظه با تلفن گزارش دهيد. با محمود تماس گرفتم گفتم كليه بچه هاي تداركات، نقليه و هر كسي را دارد تجهيز كند و در خط دوم مستقر كند، گفت:اسلحه ندارند گفتم تعدادي در تسليحات ما هست.
سر مسير بگو بيايند تسلیحات تحويل آنها بدهند. همه آنچه به ذهنمان مي رسيد انجام داديم و با انديمشك نيز در تماس بوديم ولي آنها نيز حرف بچه هاي قرارگاه را مي زدند كه احتمالاً قصد دشمن شلمچه است ولي شما مراقب باشيد ،سری به خط زدم. اوضاع خوب بود و مشكل خاصي نبود. به بچه هاي ادوات نيز سري زدم آنها نيز اعلام آمادگي كردند. به بچه هاي خودمان توصيه هاي نهايي را كردم و به مقر برگشتم و محمود نيز بچه هاي خودشان را توجيه كرده بود و خبر آتش تهيه شب را به آنها نيز داده بود. ساعت حدود 12 آتش نهيب ايران شروع شد و آتش سنگيني را بر روي خط و مواضع دشمن ريخت تا ساعت 2 بامداد. پس از اين آتش تهيه سكوتي شديد منطقه را فرا گرفت. من چرتي زدم تا نزديك ساعت 4 صبح كه با صداي آتش تهیه عراق از خواب بيدار شدم. با بچه ها تماس گرفتم گفتند وضعيت عادي است و تنها عقب را مي كوبد و خط آرام است.گفتم: بي سيمها آماده باشند. احتمالاً خط تلفن آسيب خواهد ديد نماز را كه خوانديم بچه ها خبر از درگيري دادند. بلافاصله الباقي بچه ها را با ماشين راهي خط كردم و خودم نيز با موتور راهي شدم. خيالم از خط خودمان آسوده بود و بيشتر نگران جناح راست تيپ 44 قمر بني هاشم بودم و سمت چپ لشكر نجف. به محض ورود به خط احساس كردم درگيري سمت راست خط شديد است. بچه هاي خودمان اجازه رسيدن نيروهاي عراقي را به خاك ريز خود نداده بودند لذا آنها به عقب برگشته بودند و در منطقه ممنوعه لاي ني ها مانده بودند نه جرأت برگشت داشتند و نه نزديك شدن به خط ما. لذا سريع بچه ها را به سمت راست بردم و به كمك بچه هاي تيپ قمر بني هاشم رفتم و تعدادي جنازه عراقي و بچه هاي خودمان بين خاكريز دو جداره به زمين افتاده بودند. به محض رسيدن بچه ها درگيري مختصري صورت گرفت ،عراقيها به سمت عقب رفته و بلاخره خط پاكسازي شد. يك اسير نيز گرفتيم. ساعت حدود 7 صبح خط به حالت عادي در آمد. قبل از حركت به سمت خط خبر درگيري را به ستاد لشكر در انديمشك دادم كه گفتند در اسرع وقت يك گردان راهي منطقه مي كنند ولي احتمال دارد بخشي را در شلمچه نگاه دارند چون احتمالا اين منطقه فريب است. به هر حال اسير را سريعا به مقر قرارگاه فرستادم تا اوضاع را از زبان او بشنوند كه گويا گفته بوده گفته اند اگر برگرديد نيز كشته خواهيد شد و دولت گفته بود چون نيروهاي عراقي در منطقه ممنوعه بين ني ها خود را مخفي كرده بودند. نه جلو مي آمدند و نه جرأت برگشتن داشتند. لذا بچه ها نيز از روي خاك ريز يكي يكي به محض ديدن آنها را مي زدند.
وضعيت به همين منوال ادامه داشت كه از نزديكيهاي ظهر مسئولين لشكر يكي يكي وارد منطقه مي شدند و من مقداري خيالم آسوده تر مي شد چون مسئوليتم سبك تر مي شد.
عراق عمده فشار خود را از سمت خور عبداله و كارخانه نمك متمركز كرده بود و تا نزديك غروب خودش را به سه راه فاو و ام القصر رسانده بود ،غروب بود كه آقاي جعفري فرمانده لشكر و حاج آقا سيرجاني و تعدادي از مسئولين خود را رسانده بودند و در مقر شهيد مهدي زين الدين مستقر شده بودند و هوا تقريبا تاريك شده بود كه شنيدم دو گروهان از گردان علي ابن ابيطالب رسيدند و من نيز به مقر شهيد زين الدين رفتم، وضعيت را براي آقاي سيرجاني و حاج غلامرضا جعفري توضيح دادم ،در همين زمان بود كه نظام وارد سنگر شد به علت تاريكي فضاي سنگر باهمان لهجه خاص خود گفت كي اينجونه؟از لهجه اش شناختمش گفتم عام نظام اينجا چكار مي كني، گفت هر كاري ديگران مي كنن.
خيلي وقت بود او را نديده بودم و دلم واقعا برايش تنگ شده بود اگر چه در سنگر هم نور كافي براي ديدن چهره اش به صورت شفاف بود ولي بغلش كردم و بوسيدمش پس از احوالپرسي با حاج محمد و حاج غلامرضا بلافاصله اوضاع را جويا شد. گزارشي را خدمت ايشان دادم و گفت بريم خط. سريعاً پريدم بيرون و موتور را روشن كردم با توجه به اين كه زانوهايش خم نمي شد به علت مجروحيت عمليات فكه كه مجبور به فيكس كردن زانوي او شده بودند به هر حال سوار موتور شديم و به طرف خط حركت كرديم. با توجه به وضعيت نا معلوم منطقه چراغ خاموش مي رفتيم. به علت آتش زياد دشمن مسير پر از چاله توپ و خمپاره بود. ولي باز هم سرعت من زياد بود كه ناگهان خودم و نظام و موتور را توي هوا معلق ديدم. محكم به زمين خورديم هر كدام يك طرف افتاده بوديم صداي نظام را شنيدم كه پرسيد زنده اي ،گفتم تو چي؟ به شوخي گفت من حالا حالا خيال مردن ندارم.آسمان منطقه زير نور مقرهاي توپ و خمپاره و هواپيماها روشن بود و فضا را رويايي كرده بود به سراغ موتور كه رفتم ديدم به تنه نخلي كه به كف جاده افتاده بود برخورد كرده بودم موتور را بلند كردم و با چند بار هندل زدن روشن كردم نظام هم مجدد سوار شد و گفت عراقي ها كه نتوانستند ما را بكشند ولي از تو بعيد نيست.كمي آرامتر برويد. به خط كه رسيديم ابتدا به سمت راست رفتيم و تا كنار اروند رفتيم سپس برگشتيم و طول خط را تا تقاطع جاده فاو- البحار كه خط ما پايان مي يافت رفتيم. وضعيت بد نبود.به نظام گفتم از نيروهاي كمكي چه خبر؟ پس بچه هاي گردان علي ابن ابيطالب كي مي رسند، گفت: ديگر بايد رسيده باشند. من مي مانم خط تو برو و به محض رسيدن آنها را بياور. لذا سريعاً برگشتم مقر شهيد زين الدين كه ديدم گروهان محسن گلشن آمده بودند. پس از ديدن ايشان بسرعت كم و كسري مهمات آنها را جور كردم و حركت كرديم. به خط كه رسيديم يكبار ديگر عراقيها شانس خود را امتحان كرده بودند و در حال تثبيت مجدد خط بودند. تعدادي شهيد داده بوديم كه همه را سينه خاك ريز كشيده و پتو روي آنها انداختيم. نظام هم بچه ها را سرو سامان داد. گويا بي سيم چي خودش نيز شهيد شده بود.
وضعيت به همين منوال تا صبح ادامه داشت تا هوا كاملا روشن شد. دشمن حدود يك روز تمام در دروازه ها يعني سه راهي فاو و ام القصر ايستاده بود و منتظر وضعيت اين جبهه بود. وقتي از نيروهاي اين محور قطع اميد كرد بناچار بخشي از نيروهاي خود را از پشت سر ما راهي كرد و عقبه ما را كاملاً تهديد نمود و از جنوب به سمت شمال حركت كرد.من در مقر مهدي بودم به يكي از بچه ها گفتم سوار موتور شود و به سمت سه راهي فاو و ام القصر برود و وضعيت بياور، بعد از ده الي پانزده دقيقه برگشت گفت: عراقيها به سمت ما مي آيند و مسير جاده را با سيم خاردار بسته اند. سريعاً سوار موتور شدم به مقر خيبر رفتم كه لب ساحل اروند بود. شب مقر فرماندهي و بي سيم را به آنجا منتقل كرده بودند چون امنيت بيشتري داشت. به محض رسيدن به مقر خيبر مقر را زير آتش کاتیوشکا گرفتند و تعدادي از خودروها آتش گرفت. وضعيت را به حاج محمد گزارش دادم و گفتم وضعيت مناسب نيست لذا بهتر است تا فرصت داريم سنگر فرماندهي را آن سوي آب مستقر كنيم. بچه هاي بي سيم و تعدادي از بي سيمها را داخل قايق ريخته و سريعا به سنگر آن سوي اروند رود منتقل كرديم و برگشتيم.آقاي جعفري و آقاي سيرجاني و تعدادي از مسئولين لشكر با يك قايق به اين سمت آب رفتند. به احد علي پور گفتم كاري از دست كسي اينجا بر نمي آيد تو هم برو. گفت من تویوتا براي عراقيها نمي گذارم. از جاده ساحلي مي روم و ماشين را از پل عبور مي دهم البته خبر نداشتيم كه پل نيز منهدم شده است.
در همين زمان تعدادي از بچه ها از مقر مهدي آمدند و گفتند عراقيها مقر مهدي را گرفته اند لذا بناچار به سمت مقر خيبر آمده ايم. سريعا همه را سوار كرده موتور و هر آنچه را مي توانستيم داخل قايق ريخته از اروند عبور كرده و به مقراين سمت آب منتقل كرديم.
تماس فرماندهي با خط كه نظام و بچه ها بودند كاملا بر قرار بود و مشكلي از نظر درگيري نداشتندو تنها مسئله عدم پشتيباني آنها بود لذا حاج غلامرضا جعفري با قرارگاه مستقر در شهر فاو كه حاج رحيم صفوي پشت بي سيم بود در تماس بود و پيوسته راه كار مي خواست رحيم مي گفت: شما بفرماييد ما چه كنيم؟ بچه هاي من در خط مستقر هستند ولي هيچ راه كمكي از نظر نيرو و تجهيزات و مهمات ندارند شما بفرماييد چه كنيم؟ رحيم مي گفت هر چه مصلحت مي داني انجام بده پس از چند نوبت تكرار اين مطالب بناچار قرار شد نظام آرام آرام بچه ها را به سمت راست يعني ساحل اروند نزديك كند و قايقهاي تيپ قمر بني هاشم نيز آنها را به اين سوي اروند بياورند در همين لحظه تعدادي از نيروهاي خودي را ديدم در محل اسكله مقر خيبر ايستاده اند لذا از حاج محمد سيرجاني فرمانده اطلاعات اجازه گرفتم و رفتم سراغ آنها. اروند زير آتش شديد بود. بسرعت قايق را روشن كردم و رفتم لب اسكله. مقر خيبر چهار پنج نفر بچه هاي گردان بودند سوار كردم و بر گشتم همين كه خواستم قايق را خاموش كنم تعداد ديگري از بچه ها را آن سوي آب ديدم دوباره برگشتم هفت هشت نفر از بچه ها لب آب بودند لا به لاي نيها آنها را نيز سوار كردم و برگشتم. نيروهاي عراقي در بخشهايي از طول اروند خود را به ساحل رودخانه رسانده بودند مجدداً تعدادي نيرو را آن سوي اروند ديدم اگر چه درست معلوم نبود خودي هستند يا عراقي ولي مجددا از حاج محمد اجازه خواستم بروم گفت: شايد عراقي باشند گفتم:مي روم اگر مطمئن شدم ايراني هستند به ساحل نزديك مي شوم به محض رسيدن روي اسكله باران کاتیوشا باریدن گرفت و از چهارـ پنج قايق موجود سه تا کاملاً منهدم شد و دو تای الباقی نیز آسيب جزئي ديدند.
يكي را كه سالم تر بود سوار شدم. روشن كردم و رفتم. به محض نزديك شدن به ساحل حدود 30 الی 40 نفر حمله كردند و سوار قايق شدند و نزديك بود قايق را غرق كنند سريعاً دنده عقب زدم و تنها 6 الی 7 نفر سوار شده بودند كه مسئول آنها روي من اسلحه كشيد كه اگر عقب بروي با تیر می زنمت. گفتم اگر جلو هم بيايم قايق غرق مي شود پس اجازه بده 10 نفر 10 نفر همه را مي برم. گفت مي روي و بر نمي گردي گفتم: به خدا بر مي گردم من را كه به زور نفرستادند. من خودم آمدم. گفتم من اگر بر نگردم بچه هاي خودتان كه مي توانند قايق را برگردانند. با هزار التماس قبول كرد بچه ها را كنترل كند لذا جلو رفتم تعداد 12 نفر سوار كردم برگشتم اين سمت آب به بچه ها گفتم قايق راني بلد هستيد يكي از آنها گفت: مقداري بلدم او را بردم لب اسكله قايق ديگر را نيز روشن كردم و به اين سمت آب منتقل كرديم در بين مسير پرسيدم گفتند بچه هاي اصفهان هستند براي كمك آمده بودند ولي دير رسيده بودند. قايق كه به ساحل رسيد از بي بنزيني خاموش شد.
به سنگر فرماندهي رفتم حاج غلامرضا مستمراً از بچه هاي تيپ قمر بني هاشم علیه السلام مي خواست در اعزام قايق براي انتقال بچه ها كوتاهي نكنند. اگر چه نمي دانست تيپ قمر بني هاشم علیه السلام چند قايق دارد ولي نظام نيز از آن سوي اروند پيوسته در خواست قايق مي كرد براي انتقال بيشتر بچه ها تا لحظه اي كه گفت ديگر قايق نفرستيد ما درگير شديم و اين آخرين سخني بود كه من از زبان اين شير مرد جبهه هاي حق عليه باطل از پشت گوشي بي سيم شنيدم. بعد ها از بچه هايي كه تا آخرين لحظات با او بودند وضعيت آن لحظه پاياني مكالمه بي سيم را پرسيدم كه بي سيم را رها و پس از درگيري باقي مانده بچه ها را به سمت آب روانه و خود نيز لباس از تن خارج نموده به آب مي زنند و متاسفانه دشمن آنها را در آب به گلوله بسته و تيري به پشت سر نظام برخورد مي نمايد و نظام به شهادت مي رسد . بدون شك آخرين لحظات حيات نوراني اين شير مرد از زبان همراهان او شنيدني تر خواهد بود . يادش پاينده و راهش پر رهرو باد.
شهيد آويني می گوید: تصور اين است كه شهدا رفته اند و ما مانده ايم ولي واقعيت اين است كه شهدا مانده اند و زمانه ما را با خود برده است.
راوی: برادر محمد داودآبادی
منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی