گفتگوی خواندنی با مادر شهید معصومی نژاد/ شهیدی که حاجت میدهد
میخواهم قدم به خانه ای بگذارم که می دانم مطمئنا در لابلای صحبتهایشان کنترل خودم را از دست میدهم و باید خیلی تلاش کنم مسلط باشم تا وجهه خبرنگاریم از بین نرود و بغضم نترکد و اشکهایم بیرون نریزد تا با مادر شهید علی اکبر معصومینژاد که فرزند شهیدش را در سال 1397 در سن سی و چهار سالگی از دست داده بود صحبت کنم.
به گفته مادر، علی اکبر خیلی عاشق شهادت بود و همچنان خیلی شجاع بود. دائم می گفت: مادر آخر من در این راه شهید می شوم. می گفت مادر یک کاری کن من نسوزم. خیلی رفتارش خوب بود. سرانجام هم به علت درگیری با سوداگران و قاچاقچیان مواد مخدر در میرجاوه به شهادت رسید. در ادامه برای خواندن این مصاحبه با ما همراه باشید.
مادر لطفا برایمان از نحوه شهادت ایشان بگویید:
بیست و پنجم ماه رمضان رفته بود ماموریت کمین؛ من وقتی زنگ میزدم می گفت مامان من حالم خوبه بیست روز داشت که از میر جاوه بیاید و ماموریتش تمام شود. من برای آمدنش خیلی ذوق و شوق داشتم که سه روز بعد به شهادت رسید. گویا بهشون گفته بودند باید برید ماموریت در حالی که افطار هم نکرده بود رفتند ماموریت و با دوستانش ساعت ده و نیم شب توی درگیری با اشرار شهید شد.
شهید متاهل بودند ؟
بله، بچه بزرگش سه و نیم سالش بود بچه کوچکش دوساله بود که پدرشون به شهادت رسید.
برایمان از فعالیت های کودکی و دوران مدرسه اش بگویید؟
می رفت مدرسه همون موقع می گفت مامان من باید پلیس بشوم . با اینکه چند فرصت شغلی دیگر داشت ولی نیروی انتظامی رو انتخاب کرد. حدود سیزده چهارده سال اراک خدمت کرد و باید دوسال هم خدمت سر مرز انجام میداد. آن دو سال را هم انجام داد.
روزی من به او گفتم: مامان بری و بیای زن و بچه ات اذیت میشن.
گفت: مامان زن و بچه من هم مثل بقیه چه فرقی داره !
فعالیت ورزشی انجام میداد. خودش باشگاه داشت. نمازش قضا نمی شد. روزه شو هم می گرفت به دیگران هم کمک میکرد
مادر از اخلاقیات شهید برایمان بیشتر بگویید:
خیلی به دیگران کمک مالی میکرد بعد از اینکه شهید شد می آمدند می گفتند: که او به نیازمندانی کمک می کرده است. آنهم با همان حقوق نیروی انتظامی و به کسی هم در این مورد چیزی نمی گفت.
به من می گفت: مامان تو به سختی ما رو بزرگ کردی هر کاری که داشتی به من بگو تا برایت انجام دهم. اخلاقش با همه بسیار خوب بود و به همه فامیل سرکشی می کرد و از کسی گله ای نمی کرد.
مادر آیا شهید به خوابتان آمده است؟
من دو بار خوابش را دیدم. ولی خیلی ها به من گفته اند که او را در خواب دیده اند. خیلی ها ازش حاجت گرفتند .خدا شاهده میان میفتند به پای من میگن مادر تو چه شیری به این شهید دادی چه نانی دادی ما مریض بودیم شفا پیدا کردیم خدا شاهده سرطانی ها را شفا داده یک خانم توی بهشت زهرا اومد از شفایی که از علی اکبر گرفته بود برایم گفت.
از شهید خاطره ای برایمان می گویید :
از غیبت خیلی بدش می آمد. مثلا ما توی خونه حرفی می زدیم می گفت: مامان پشت سر کسی حرفی نزنید حرف خودتون بزنید.
می گفت: مامان وقتی جمع می شوید کنار هم کتاب دست تون بگیرید، صلوات بفرستید، روضه حضرت رقیه (س) بخونید، سفره صلوات بگیرید از غیبت بدش می آمد.
اصلا به نامحرم نگاه نمیکرد. سرش پایین بود. عروسی پسر خودم هم که می گفتند داداش بیاد حنا بذاره. آومد داخل سرش پایین بود همه می گفتند: حتی عروسی داداشش هم سر شو بلند نکرده که اون جمع که توی خونه بوده ببینه
با هم روزه می گرفتیم. اولین نفر برای سحری بلند می شد. سحری شو می خورد نماز شو می خوند می خوابید یا اگر خسته نبود کتاب می خوند تا سپیده بزنه بره سر کارش. موقع افطار هم با نمک افطاری شو باز میکرد
محرم بعضی وقتها سر کار بود هر موقع هم که خونه بود می رفت هیئت کمک میکرد .
او به داشتن حجاب در بیرون از خانه بسیار اهمیت می داد.
مصاحبه کننده : زهرا گیلانی