شهدای بسیاری آورده بودند، سردخونه جا نداشت
سید با همون لحن مهربونش گفت: فاطمه حاضر شدی؟
یه دستمال هم بردار، یه کم هوا سوز داره، لباس گرم بپوش.
گفتم: باشه، دستمال برا چی؟
تو بردار بهت میگم.
سوار ماشین شدیم، سید در حالی که دور و برخیابون چشم چشم میکرد گفت: باید جلو یک مغازه سوپری نگه دارم تا چیزی بخرم.
وقتی می خواستیم به اون سمت شهر حرکت کنیم یا از اون حوالی بگذریم حال سید منقلب میشد و گاهی فکر می کردم اصلا صدام رو نمیشنوه.
فقط گاهی سرش رو تکون میداد ، رسیدیم به سوپری. سید نگه داشت رفت و برگشت. چیزی نپرسیدم.فهمیده بودم میره تو یه حال و هوای دیگه.
حالش رو خوب میفهمم، همه چیز رو به چشمم دیدهام.
امدادگر نقاهتگاه شهید کلانتری بودم. روزی نبود که شهر رو بمب باران نکنند و زخمی و کشته نداشته باشیم.
بچههای خط مقدم رو هم که میآوردند جرات میخواست که جلو بری اما تا زندهام هیچ وقت اون مادر شهید رو همیشه در خاطر دارم اصلا اون روزها یادم نمیره.
شهدای بسیاری آورده بودند و سردخونه جا نداشت. سر و دست اکثر شهدا جدا شده بود.
هوا خیلی سرد بود یه مادری سراغ به سراغ با شوهر پیرش اومده بود دنبال پسرش. اما خبر شهادت پسرش رو بهشون دادند.
مادر میگفت: خودم میدونستم خوابش رو دیده بودم. پسرم توی خواب یه چیزی رو گم کرده بود و داشت دنبالش میگشت؛ بالاخره پسرش رو پیدا کردیم اما یه دست نداشت.
هرچی لای جنازهها گشتیم پیداش نکردیم.
یکی از رزمندهها گفت یه کانتینر اینجا آوردهاند پر از دست و پا است. مادر به طرف کانتینر دوید. پشت سرش رفتم مادر لابهلای دست و پاها دنبال دست فرزندش میگشت...
آنچه خواندیدی بخشی زندگینامه شهیدان "اسدا... محمدیان مرادخواه" و "نادر نظمیپویا" است که در قالب کتاب "کوی بینشانی و نشان" به رشته تحریر درآمده است.
کتابی که به همت مهری رکاب طلایی و مریم طالبی گردآوری شده و از سوی انتشارات موسسه اندیشه مطهر به چاپ رسیده است.
این کتاب در پائیز 1393 در 5 هزار نسخه در 80 صفحه به چاپ رسیده است.
صفحات آخر کتاب آلبومی از عکسهای این دو شهید والامقام دیده میشود که برای همیشه تصویر آنان را در ذهن مخاطب ماندگار میسازد.
یکی از ویژگیهای این کتاب نگارش به زبان انگلیسی است که به شکلی روان ترجمه شده و برای کسانی که تمایل دارند زبان انگلیسی را مطالعه کنند کتاب درخور توجهی است.