گفتوگوي «جوان» با همرزم شهيد ابوالفضل اسدي عراقي به مناسبت هفتم شهريور سالروز شهادتش
دوشنبه, ۰۸ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۰۰:۴۳
درست 29 سال پيش در هفتم شهريورماه 1366 ابوالفضل اسدي عراقي از بچه بسيجيهاي باصفاي اراكي در شلمچه به شهادت رسيد.
به گزارش نوید شاهد واحد استان مرکزی و به نقل از روزنامه جوان درست 29 سال پيش در هفتم شهريورماه 1366 ابوالفضل اسدي عراقي از بچه بسيجيهاي باصفاي اراكي در شلمچه به شهادت رسيد. ابوالفضل يكي از هزاران سرباز امام خميني (ره) بود كه در جبهههاي دفاع مقدس آسماني ميشد. اما ابوالفضلها ستارگان كهكشاني به نام دفاع مقدس هستند كه هرچه به عنصر وجوديشان نزديكتر ميشوي، تلألو و نورانيتشان بيشتر نمايان ميشود. در سالگرد شهادت اين دانشجوي بسيجي كه در ميان رزمندگان به دايي شهرت داشت، به گفتوگو با همرزمش محمدرضا خانمحمدي پرداختيم كه همسن و سال و همشهري شهيد اسدي است و خاطرات زيبايي از او دارد.
چرا به شهيد اسدي «دايي» ميگفتند؟
يك جور رسم يا بهتر بگويم صميميتي در ميان رزمندگان اراكي وجود داشت كه همديگر را با القابي مثل دايي، عام (عمو)، خالهزاد (پسرخاله) و... صدا ميزدند. مثلاً شهيد يعقوب عليصيدي فرمانده گردان علي بن ابيطالب(ع) در ميان بچهها به عام يعقوب شهرت داشت. يا خود شهيد ابوالفضل اسدي كه دايي صدايش ميكرديم و ايشان هم من را خالهزاد صدا ميزد. معادلش در يگانهاي ديگر همان برادر و حاجي و آقا سيدي است كه بين رزمندهها باب بود و يكديگر را خطاب قرار ميدادند.
آشنايي شما با دايي از كجا رقم خورد؟
ما همشهري و همسن و سال بوديم. هر دو متولد سال 44 در اراك. منتها قبل از حضور در جبهه آشنايي با هم نداشتيم و در لشكر علي بن ابيطالب(ع) همديگر را ملاقات كرديم. يادم است براي اولين بار قبل از عمليات والفجر 8 دورادور ابوالفضل را ديده بودم. هنوز رفاقت خاصي با هم نداشتيم تا اينكه به آمادهسازي عمليات كربلاي4 رسيديم. هر دو بسيجي گردان امام حسين(ع) بوديم كه شهيد كاوه نبيري از اعضاي كادر فرماندهي لشكر به چادر ما آمد و خبر داد كه قرار است يك گردان ويژه تشكيل شود. گرداني كه كمي بعد نامش گردان ويژه كوثر شد. با ورود به اين گردان من و ابوالفضل در يك دسته قرار گرفتيم و در آموزشهاي سختي كه براي گردان كوثر در نظر گرفته شده بود، شركت كرديم. هر روز كه ميگذشت رفاقتمان بيشتر شد.
شهيد اسدي مسئوليتي هم در گردان داشتند؟
ابوالفضل از بچههاي قديمي و پاي كار جبههها بود. بسيجي بود اما به نظرم از سال 61 به جبهه آمده و در خيلي از عملياتها شركت كرده بود. بنابراين يك رزمنده كاركشته به شمار ميرفت. آن طور كه بنده خبر دارم در عمليات والفجر8 در گردان امام حسين(ع) مسئول دسته بود. در كربلاي يك در گردان قمربنيهاشم(ع) مسئول دسته و همزمان معاون گروهان بود. اما موقع حضورمان در گردان امام حسين(ع) مثل بنده يك بسيجي بود. وقتي كه شهيد نبيري موضوع تشكيل گردان ويژه كوثر را مطرح كرد، ابوالفضل مسئول نيروهايي شد كه قرار بود به گردان كوثر بپيونديم. مسئوليت رسمي نبود اما نشان ميداد كه شهيد اسدي را خيلي از فرماندهان ميشناختند و روي تجربياتش حساب ميكردند.
با بعضي از رزمندههاي اراكي كه صحبت ميكرديم، از جاذبه شهيد اسدي ميگفتند، چه حسي در وجود ايشان بود كه رزمندهها را به خودش جلب ميكرد؟
خدابيامرز جذابيت ذاتي داشت. هم چهره معصوم و نورانياش و هم خونگرمي كه در طبعش وجود داشت آدم را جذب ميكرد. در جبهه رزمندهها با هم صميمي و بيشيله پيله بودند، اما خونگرمي و صميميت ابوالفضل يك چيز ديگر بود. لبخندي بر لب داشت كه در خيلي از عكسهايش ميتوانيد آن را ببينيد. وقتي با شما صحبت ميكرد، سريع گرم ميگرفت و طوري رفتار ميكرد كه شيفته اخلاقش ميشديد. خلاصه با او احساس غريبي نميكرديد. از هر قشري هم دوست و رفيق داشت. همين خصوصيات اخلاقي باعث ميشود كه بعد از گذشت 29 سال از شهادتش، هنوز گفتن از شهيد ابوالفضل اسدي عراقي برايمان شيرين و دلچسب باشد.
اگر ميشود ما و خوانندگان پايداري را مهمان نكته از منش شهيد كنيد. چيزي به خاطر داريد؟
بعد از تشكيل گردان ويژه كوثر، آموزشهاي سختي براي نيروهاي گردان در نظر گرفته شده بود. اين گردان بايد در كربلاي4 از يك منطقه باتلاقي در نهرخين وارد عمل ميشد و 700 متر در شرايط سخت باتلاق پيش ميرفتيم. به همين خاطر ما كه نيروهاي كوثر بوديم بايد از توان جسمي بالايي برخوردار ميشديم. بنابراين آموزشهاي سختي را پشت سرگذاشتيم. از شنا در سد دز گرفته تا آموزش در منطقه جراحي كه منطقه باتلاقي در هور بود تا آموزش در دارخوين (منطقه پشت انرژي اتمي) من و ابوالفضل در تمام اين آموزشها در كنار هم بوديم و موقعي كه در سد دز حضور داشتيم، عصرها به براي پيادهروي پشت چادرهاي مان ميرفتيم تا اينكه به درختي ميرسيديم و آن جا زير سايهاش استراحت ميكرديم. يك جورهايي اين پيادهروي آخر كاري هم آمادهسازي جسممان بود و تفريحمان و خسته نباشيد. سايه آن درخت هم پاتوقمان شده بود. معمولاً بعد از كمي استراحت زير سايه درخت، وقتي به مقر برميگشتيم من و ابوالفضل كه همسن و سال و هم قد و قواره بوديم نوبتي همديگر را كول ميگرفتيم. من آن زمان تنها به فكر اين بودم كه آموزشها را تمام كنم و به اصل عمليات برسيم. اما ابوالفضل نگاه متعاليتري داشت. در يكي از همين مسيرها به من گفت: خالهزاد! درست است كه هنوز وارد عمليات نشديم، اما بيا نيتمان را خدايي كنيم و آموزشها را به نيت قرب الهي پشت سر بگذاريم. فرق نگاه اسدي با من هم در نيت خالصش بود، امثال او همه كارهايشان را خدايي ميكردند و با نيت والاتري حتي كارهاي روزمره را انجام ميدادند. حرف آن روز ابوالفضل هميشه در ذهنم ماندگار شده است.
در عمليات كربلاي4 با شهيد اسدي با هم بوديد؟
بله آنجا با هم بوديم. اتفاقاً در روند عمليات ابوالفضل دستش گلوله خورد و به ناچا به عقب منتقلش كردند. وقتي به من كه رسيد گفت به دشمن امان نده. غيرتي بود و چون خودش مجروحيت داشت و نميتوانست در منطقه بماند، اين طور داشت ما را به مقابله با دشمن تهييج ميكرد. جالب است وقتي كه كربلاي5 دو هفته بعد آغاز شد، ابوالفضل با وجود مجروحيت خودش را باز به منطقه رساند و از اولين مرحله كربلاي5 در آن شركت كرد. آن زمان خيلي از رزمندهها عرق عجيبي به مسائل جبهه داشتند. يك علي اميني نامي داشتيم كه در كربلاي4 گلوله به سينهاش خورده بود. بدون اينكه كاملاً خوب شده باشد، خودش را به كربلاي5 رساند و در روند عمليات سينهاش دوباره خونريزي كرد. امثال اسديها و امينيها بودند كه جبههها را با دست خالي در برابر دشمن مسلح شده بعثي حفظ ميكردند.
در هفتم شهريور ماه 66 كه ابوالفضل اسدي به شهادت رسيد، عمليات خاصي كه نبود؟
نه آن موقع ما در درياچه ماهي خط پدافندي داشتيم كه ابوالفضل به شهادت رسيد. بعد از كربلاي5 مدتي هر دو به اراك برگشتيم. من كه در آخرين مرحله عمليات مجروح شده بودم و خواهي نخواهي مدتي از جبههها دور شدم. همين طور بود تا تابستان 66 كه دوباره اعزام گرفتيم. آن زمان ابوالفضل فارغالتحصيل دانشگاه تربيت معلم قم بود و به دليل مشغله تحصيلياش تابستان راحتتر ميتوانست به منطقه بيايد. به هرحال 31 تيرماه 66 به جبهه اعزام شديم. مردادماه در خط پدافندي كانال ماهي حضور يافتيم و شهريورماه هم كه ابوالفضل در همين خط پدافندي به شهادت رسيد.
موقع شهادتشان شما هم در منطقه بوديد؟ از وقايع آن روز بگوييد.
زمان شهادتش در يك دسته يا گروهان نبوديم اما هر دو در يك منطقه بوديم. من قسمت تداركات بودم و ابوالفضل معاون آقاي صالحي در يكي از گروهانهاي گردان علي بن ابيطالب(ع) بود. موقعيت ما در خط پدافندي طوري بود كه يك بخشي از سنگرهاي كمين خودي در 30 متري خط دشمن قرار داشت. ابوالفضل روز هفتم شهريور ماه 66 به سنگر كمين ميرود و حين سركشي به موقعيت خط، با اصابت گلوله دشمن به سرش به شدت مجروح ميشود. تقريباً صبح ساعت 6 كه اين اتفاق ميافتد، يكي از بچههاي قم او را تا بيمارستان گلستان اهواز ميرساند. اما شدت جراحات ابوالفضل به حدي بود كه در بيمارستان به شهادت ميرسد. به نظرم ساعت 10 صبح بود كه خبر شهادتش را به ما دادند.
واكنش شما يا ساير همرزمانتان به شهادت دايي چه بود؟
ابوالفضل موقع شهادت 22 سال داشت. اما با توجه به تجربيات حضورش در جبههها و همين طور حضور بسيجيهاي نوجوان در جنگ، به نوعي بزرگ ما محسوب ميشد. نصيحتهايي به ما يا بچههاي كم سن و سالتر ميكرد كه به دلمان مينشست. خيلي ما را به درس خواندن توصيه ميكرد. معمولاً تابستانها كه بسيجيهاي دانشآموز يا دانشجو به منطقه ميآمدند، ابوالفضل آنها را به درس خواندن تشويق و راهنمايي ميكرد. كلاً سيره و منشش طوري بود كه حرفهايش به دل مينشست. شهادت او براي ما گران تمام شد. حتي سالهاي بعد از آن هر وقت براي ابوالفضل يادواره برگزار ميكنند، شاهد هستيم كه چطور همرزمان در اين مراسمش شركت ميكنند. تقريباً دو سال پيش بود كه در يكي از سالگردهاي ابوالفضل يك آقايي از من پرسيد او را ميشناسم يا نه. گفتم متأسفانه به جا نميآورم. معرفي كرد و فهميدم كه سال 66 ايشان 15 يا 16 سال داشته و بنده و شهيد اسدي را در منطقه ديده است. حرفها و منش ابوالفضل اين بنده خدا را چنان مجذوب كرده بود كه سالها پس از شهادتش همچنان در يادواره او شركت ميكرد.
لحظه شهادت ابوالفضل اسدي از زبان يكي از شاهدان واقعه
چهارم محرم بود و هفتم شهريور سال 1366. وقتي ابوالفضل براي نماز صبح از سنگر خارج شد، ناگهان صداي رگبار گلوله، خط شلمچه را به هم ريخت. سراسيمه از سنگر بيرون آمديم و به طرف كنال دويديم. ابوالفضل را ديدم كه با سر و روي خوني داخل كانال افتاده است. چفيه را از دور گردنش باز كردم و محكم به سرش بستم. وقتي ماجرا را از او پرسيدم با لحني آرام و بريده گفت چند تا عراقي را ديدم كه در ميدان مين كار ميكردند و تنهايي با آنها درگير شدم. لحظاتي بعد ابوالفضل را با آمبولانس به طرف بيمارستان صحرايي اميرالمؤمنين(ع) منتقل ميكرديم، در حالي كه اشك و غم صورت بچهها را فراگرفته بود، دايي ابوالفضل روي برانكارد آمبولانس آرام گرفت...
فرازي از وصيتنامه شهيد: اي معبود من كه وجودم از تو، براي تو و انشاءالله در راه تو وقف شده. دستم را بگير و از حجابها بيرونآور تا عظمت تو را درك كنم و به چيزي جز تو نينديشم، اي مجذوب! من مرا به حال خود وا مگذار و به فوز شهادت نايل كن. مرا دوست اوليائت و ائمه معصومين قرار بده. مرا مخلص از هر چه غير خودت است قرار بده، اي حقيقت مطلق مرا با خودت آشنا كن كه در خانه دل غير تو حكومت نكند و به من راهنما باش. اي مردي كه در تنهايي نخلستان خدا را ميخواندي و كسي را نمييافتي كه حقايق را بفهمد درد دل بر چاه ميگفتي، تويي كه اصحابت بر تو وفادار نماندند و رسم جفا پيشه كردند و خون بر جگر تو كردند و در ميدان رزم تو را تنها گذاشتند. تو شاهد باش كه اهل لبيك و بيعت با امام بوديم و بر پيمان خود با تو استوار مانديم.
چرا به شهيد اسدي «دايي» ميگفتند؟
يك جور رسم يا بهتر بگويم صميميتي در ميان رزمندگان اراكي وجود داشت كه همديگر را با القابي مثل دايي، عام (عمو)، خالهزاد (پسرخاله) و... صدا ميزدند. مثلاً شهيد يعقوب عليصيدي فرمانده گردان علي بن ابيطالب(ع) در ميان بچهها به عام يعقوب شهرت داشت. يا خود شهيد ابوالفضل اسدي كه دايي صدايش ميكرديم و ايشان هم من را خالهزاد صدا ميزد. معادلش در يگانهاي ديگر همان برادر و حاجي و آقا سيدي است كه بين رزمندهها باب بود و يكديگر را خطاب قرار ميدادند.
آشنايي شما با دايي از كجا رقم خورد؟
ما همشهري و همسن و سال بوديم. هر دو متولد سال 44 در اراك. منتها قبل از حضور در جبهه آشنايي با هم نداشتيم و در لشكر علي بن ابيطالب(ع) همديگر را ملاقات كرديم. يادم است براي اولين بار قبل از عمليات والفجر 8 دورادور ابوالفضل را ديده بودم. هنوز رفاقت خاصي با هم نداشتيم تا اينكه به آمادهسازي عمليات كربلاي4 رسيديم. هر دو بسيجي گردان امام حسين(ع) بوديم كه شهيد كاوه نبيري از اعضاي كادر فرماندهي لشكر به چادر ما آمد و خبر داد كه قرار است يك گردان ويژه تشكيل شود. گرداني كه كمي بعد نامش گردان ويژه كوثر شد. با ورود به اين گردان من و ابوالفضل در يك دسته قرار گرفتيم و در آموزشهاي سختي كه براي گردان كوثر در نظر گرفته شده بود، شركت كرديم. هر روز كه ميگذشت رفاقتمان بيشتر شد.
شهيد اسدي مسئوليتي هم در گردان داشتند؟
ابوالفضل از بچههاي قديمي و پاي كار جبههها بود. بسيجي بود اما به نظرم از سال 61 به جبهه آمده و در خيلي از عملياتها شركت كرده بود. بنابراين يك رزمنده كاركشته به شمار ميرفت. آن طور كه بنده خبر دارم در عمليات والفجر8 در گردان امام حسين(ع) مسئول دسته بود. در كربلاي يك در گردان قمربنيهاشم(ع) مسئول دسته و همزمان معاون گروهان بود. اما موقع حضورمان در گردان امام حسين(ع) مثل بنده يك بسيجي بود. وقتي كه شهيد نبيري موضوع تشكيل گردان ويژه كوثر را مطرح كرد، ابوالفضل مسئول نيروهايي شد كه قرار بود به گردان كوثر بپيونديم. مسئوليت رسمي نبود اما نشان ميداد كه شهيد اسدي را خيلي از فرماندهان ميشناختند و روي تجربياتش حساب ميكردند.
با بعضي از رزمندههاي اراكي كه صحبت ميكرديم، از جاذبه شهيد اسدي ميگفتند، چه حسي در وجود ايشان بود كه رزمندهها را به خودش جلب ميكرد؟
خدابيامرز جذابيت ذاتي داشت. هم چهره معصوم و نورانياش و هم خونگرمي كه در طبعش وجود داشت آدم را جذب ميكرد. در جبهه رزمندهها با هم صميمي و بيشيله پيله بودند، اما خونگرمي و صميميت ابوالفضل يك چيز ديگر بود. لبخندي بر لب داشت كه در خيلي از عكسهايش ميتوانيد آن را ببينيد. وقتي با شما صحبت ميكرد، سريع گرم ميگرفت و طوري رفتار ميكرد كه شيفته اخلاقش ميشديد. خلاصه با او احساس غريبي نميكرديد. از هر قشري هم دوست و رفيق داشت. همين خصوصيات اخلاقي باعث ميشود كه بعد از گذشت 29 سال از شهادتش، هنوز گفتن از شهيد ابوالفضل اسدي عراقي برايمان شيرين و دلچسب باشد.
اگر ميشود ما و خوانندگان پايداري را مهمان نكته از منش شهيد كنيد. چيزي به خاطر داريد؟
بعد از تشكيل گردان ويژه كوثر، آموزشهاي سختي براي نيروهاي گردان در نظر گرفته شده بود. اين گردان بايد در كربلاي4 از يك منطقه باتلاقي در نهرخين وارد عمل ميشد و 700 متر در شرايط سخت باتلاق پيش ميرفتيم. به همين خاطر ما كه نيروهاي كوثر بوديم بايد از توان جسمي بالايي برخوردار ميشديم. بنابراين آموزشهاي سختي را پشت سرگذاشتيم. از شنا در سد دز گرفته تا آموزش در منطقه جراحي كه منطقه باتلاقي در هور بود تا آموزش در دارخوين (منطقه پشت انرژي اتمي) من و ابوالفضل در تمام اين آموزشها در كنار هم بوديم و موقعي كه در سد دز حضور داشتيم، عصرها به براي پيادهروي پشت چادرهاي مان ميرفتيم تا اينكه به درختي ميرسيديم و آن جا زير سايهاش استراحت ميكرديم. يك جورهايي اين پيادهروي آخر كاري هم آمادهسازي جسممان بود و تفريحمان و خسته نباشيد. سايه آن درخت هم پاتوقمان شده بود. معمولاً بعد از كمي استراحت زير سايه درخت، وقتي به مقر برميگشتيم من و ابوالفضل كه همسن و سال و هم قد و قواره بوديم نوبتي همديگر را كول ميگرفتيم. من آن زمان تنها به فكر اين بودم كه آموزشها را تمام كنم و به اصل عمليات برسيم. اما ابوالفضل نگاه متعاليتري داشت. در يكي از همين مسيرها به من گفت: خالهزاد! درست است كه هنوز وارد عمليات نشديم، اما بيا نيتمان را خدايي كنيم و آموزشها را به نيت قرب الهي پشت سر بگذاريم. فرق نگاه اسدي با من هم در نيت خالصش بود، امثال او همه كارهايشان را خدايي ميكردند و با نيت والاتري حتي كارهاي روزمره را انجام ميدادند. حرف آن روز ابوالفضل هميشه در ذهنم ماندگار شده است.
در عمليات كربلاي4 با شهيد اسدي با هم بوديد؟
بله آنجا با هم بوديم. اتفاقاً در روند عمليات ابوالفضل دستش گلوله خورد و به ناچا به عقب منتقلش كردند. وقتي به من كه رسيد گفت به دشمن امان نده. غيرتي بود و چون خودش مجروحيت داشت و نميتوانست در منطقه بماند، اين طور داشت ما را به مقابله با دشمن تهييج ميكرد. جالب است وقتي كه كربلاي5 دو هفته بعد آغاز شد، ابوالفضل با وجود مجروحيت خودش را باز به منطقه رساند و از اولين مرحله كربلاي5 در آن شركت كرد. آن زمان خيلي از رزمندهها عرق عجيبي به مسائل جبهه داشتند. يك علي اميني نامي داشتيم كه در كربلاي4 گلوله به سينهاش خورده بود. بدون اينكه كاملاً خوب شده باشد، خودش را به كربلاي5 رساند و در روند عمليات سينهاش دوباره خونريزي كرد. امثال اسديها و امينيها بودند كه جبههها را با دست خالي در برابر دشمن مسلح شده بعثي حفظ ميكردند.
در هفتم شهريور ماه 66 كه ابوالفضل اسدي به شهادت رسيد، عمليات خاصي كه نبود؟
نه آن موقع ما در درياچه ماهي خط پدافندي داشتيم كه ابوالفضل به شهادت رسيد. بعد از كربلاي5 مدتي هر دو به اراك برگشتيم. من كه در آخرين مرحله عمليات مجروح شده بودم و خواهي نخواهي مدتي از جبههها دور شدم. همين طور بود تا تابستان 66 كه دوباره اعزام گرفتيم. آن زمان ابوالفضل فارغالتحصيل دانشگاه تربيت معلم قم بود و به دليل مشغله تحصيلياش تابستان راحتتر ميتوانست به منطقه بيايد. به هرحال 31 تيرماه 66 به جبهه اعزام شديم. مردادماه در خط پدافندي كانال ماهي حضور يافتيم و شهريورماه هم كه ابوالفضل در همين خط پدافندي به شهادت رسيد.
موقع شهادتشان شما هم در منطقه بوديد؟ از وقايع آن روز بگوييد.
زمان شهادتش در يك دسته يا گروهان نبوديم اما هر دو در يك منطقه بوديم. من قسمت تداركات بودم و ابوالفضل معاون آقاي صالحي در يكي از گروهانهاي گردان علي بن ابيطالب(ع) بود. موقعيت ما در خط پدافندي طوري بود كه يك بخشي از سنگرهاي كمين خودي در 30 متري خط دشمن قرار داشت. ابوالفضل روز هفتم شهريور ماه 66 به سنگر كمين ميرود و حين سركشي به موقعيت خط، با اصابت گلوله دشمن به سرش به شدت مجروح ميشود. تقريباً صبح ساعت 6 كه اين اتفاق ميافتد، يكي از بچههاي قم او را تا بيمارستان گلستان اهواز ميرساند. اما شدت جراحات ابوالفضل به حدي بود كه در بيمارستان به شهادت ميرسد. به نظرم ساعت 10 صبح بود كه خبر شهادتش را به ما دادند.
واكنش شما يا ساير همرزمانتان به شهادت دايي چه بود؟
ابوالفضل موقع شهادت 22 سال داشت. اما با توجه به تجربيات حضورش در جبههها و همين طور حضور بسيجيهاي نوجوان در جنگ، به نوعي بزرگ ما محسوب ميشد. نصيحتهايي به ما يا بچههاي كم سن و سالتر ميكرد كه به دلمان مينشست. خيلي ما را به درس خواندن توصيه ميكرد. معمولاً تابستانها كه بسيجيهاي دانشآموز يا دانشجو به منطقه ميآمدند، ابوالفضل آنها را به درس خواندن تشويق و راهنمايي ميكرد. كلاً سيره و منشش طوري بود كه حرفهايش به دل مينشست. شهادت او براي ما گران تمام شد. حتي سالهاي بعد از آن هر وقت براي ابوالفضل يادواره برگزار ميكنند، شاهد هستيم كه چطور همرزمان در اين مراسمش شركت ميكنند. تقريباً دو سال پيش بود كه در يكي از سالگردهاي ابوالفضل يك آقايي از من پرسيد او را ميشناسم يا نه. گفتم متأسفانه به جا نميآورم. معرفي كرد و فهميدم كه سال 66 ايشان 15 يا 16 سال داشته و بنده و شهيد اسدي را در منطقه ديده است. حرفها و منش ابوالفضل اين بنده خدا را چنان مجذوب كرده بود كه سالها پس از شهادتش همچنان در يادواره او شركت ميكرد.
لحظه شهادت ابوالفضل اسدي از زبان يكي از شاهدان واقعه
چهارم محرم بود و هفتم شهريور سال 1366. وقتي ابوالفضل براي نماز صبح از سنگر خارج شد، ناگهان صداي رگبار گلوله، خط شلمچه را به هم ريخت. سراسيمه از سنگر بيرون آمديم و به طرف كنال دويديم. ابوالفضل را ديدم كه با سر و روي خوني داخل كانال افتاده است. چفيه را از دور گردنش باز كردم و محكم به سرش بستم. وقتي ماجرا را از او پرسيدم با لحني آرام و بريده گفت چند تا عراقي را ديدم كه در ميدان مين كار ميكردند و تنهايي با آنها درگير شدم. لحظاتي بعد ابوالفضل را با آمبولانس به طرف بيمارستان صحرايي اميرالمؤمنين(ع) منتقل ميكرديم، در حالي كه اشك و غم صورت بچهها را فراگرفته بود، دايي ابوالفضل روي برانكارد آمبولانس آرام گرفت...
فرازي از وصيتنامه شهيد: اي معبود من كه وجودم از تو، براي تو و انشاءالله در راه تو وقف شده. دستم را بگير و از حجابها بيرونآور تا عظمت تو را درك كنم و به چيزي جز تو نينديشم، اي مجذوب! من مرا به حال خود وا مگذار و به فوز شهادت نايل كن. مرا دوست اوليائت و ائمه معصومين قرار بده. مرا مخلص از هر چه غير خودت است قرار بده، اي حقيقت مطلق مرا با خودت آشنا كن كه در خانه دل غير تو حكومت نكند و به من راهنما باش. اي مردي كه در تنهايي نخلستان خدا را ميخواندي و كسي را نمييافتي كه حقايق را بفهمد درد دل بر چاه ميگفتي، تويي كه اصحابت بر تو وفادار نماندند و رسم جفا پيشه كردند و خون بر جگر تو كردند و در ميدان رزم تو را تنها گذاشتند. تو شاهد باش كه اهل لبيك و بيعت با امام بوديم و بر پيمان خود با تو استوار مانديم.
نظر شما