یاد یاران
شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۰۸:۲۵
زمستان1361 بود و هنوز بعد از گذشت 6ماه از عمليات رمضان و خبر مفقود شدن حسن، باورم نمي شد که او ديگر، بازنخواهد گشت... هنوز به دنبال نشاني از او بودم...

شهید ابوالحسن برجی

نام پدر: حسین

تاریخ تولد: 18/7/1335

محل تولد: اراک

نام عملیات: رمضان

تاریخ شهادت: 5/5/1361

گمنام 

اقشار: آموزش و پرورش


بهشت از سرخي ياقوت مي گفت        خدا هم قصه ي تابوت مي گفت
لباسي سوخته، کفش و کلاهت
        از آب و آتش و باروت مي گفت
هوا سرد بود. گرماي بخاري هاي نفتي اتاق اثري در من نداشت. دست هايم مي سوخت و مي لرزيد. نه از سرماي هوا، به خاطر استمرار در تماس هايم. آن هم با گوشي آهني که شماره هاي چرخشي و خشکي داشت. آنقدر شماره ي اينطرف و آنطرف و اين ارگان و آن اداره و بيمارستان و هلال احمر و ... را گرفته بودم که ديگر تواني در انگشتانم نمانده بود. شب ها مجبور بودم سوزش تاول هاي انگشتانم را با روغن ها و مسکن ها، آرام تر کنم... زمستان1361 بود و هنوز بعد از گذشت 6ماه از عمليات رمضان و خبر مفقود شدن حسن، باورم نمي شد که او ديگر، بازنخواهد گشت... هنوز به دنبال نشاني از او بودم...
**********
حالا که به گذشته فکر مي کنم متوجه طاقت زياد خودم مي شوم. تابستان1360، دو سه ماه بود ازدواج کرده بوديم که حسن کارهاي مربوط به مدرسه را انجام داد و به جبهه رفت و بعد از مدتي آمد. چند وقتي در کنار ما بود و به امور ثبت نام دانش آموزان و رتق و فتق مسايل مدرسه پرداخت. دوباره به جبهه ي غرب اعزام شد. بعد از مدتي مادرش از منزل با او تماس گرفتند و گفتند: زود برگرد که برادر کوچکترت محمدمهدي در عمليات فتح المبين شهيد شده. محمد مهدي جوان و پاک و دوست داشتني بود. محصل بود و عاشق جنگ و شهادت... اين همه صفا و پاکي او و همسرم حسن و برادران رزمنده ي خودم رانتيجه ي تربيت درست و اسلامي پدارنمان و شير حلال و پاک مادرانمان مي دانستم. پدر ابوالحسن، آقاي برجي، معلم قرآن بود و
  سال ها در تعليم و تربيت بچه ها، و آموزش احکام و آيات الهي به کوچک و بزرگ تلاش کرده بود و ماحصل زندگيش سه پسر و سه دختري بودند که آينه ي تمام نماي پدر و مادر دلسوز و مؤمن و متعهد خود مي باشند. پدر حسن چند سال قبل از شهادت محمدمهدي در يکي از ساعت هاي ندريس قرآن، در کلاس، دچار حمله ي قلبي و در نتيجه همان جا به رحمت خدا پيوست...
*********
وقتي حسن خود را به اراک رساند، مراسم ديگر تمام شده بود. سعي مي کرد تمام مهربانيش را نثار مادر و خواهر و برادرش کند تا کمي از درد و دلتنگيشان را به پرستوي سفر کرده ي خانه، کم کند. مثل هميشه به مدرسه مي رفت و کارها را با عشق و شيفتگي تمام سروسامان مي داد و از جانش مايه مي گذاشت. از سال1359 با ديپلم فني که از هنرستان صنعتي اراک
  گرفته بود. به استخدام آموزش و پرورش درآمد و مدير مدرسه ي روستاي ضياء آباد شازند بود. قبل از آن مدير مدرسه ي روستاي قدمگاه و پيش از آن معلم روستاي عضديه و پيشتر هم آموزگار مدرسه ي روستاي سورانه بود. در تمام دوره هاي خدمت، سعي مي کرد ابتدا عاشق باشد و بعد صبح خود را با لبخند و انرژي و نشاط، در مدرسه آغاز کند. بچه هاي مدرسه به او علاقه و اعتماد زيادي داشتند و من که خودم نيز معلم بودم مي ديدم که همکاران، او را دوست داشته و احترام زيادي براي او قائلند و همين امر عشق و علاقه ي مرا به او بيشتر ميکرد.
*********
-
    حسن! من به راهي که انتخاب کرده اي و هدفت و پاکيِ آن ايمان دارم. زبانم نمي چرخد که درخواست انصرافت را از رفتن به جبهه مطرح کنم. ولي تو را به خدا مراقب سلامتي خودت باش. براي ما بيشتر نامه بده. نمي داني مادرت چقدر بعد از شهادت محمدمهدي حساس شده است...
هرگز شيريني آن لبخند گرم و مهربانِ واپسينش را از ياد نخواهم برد و آن نگاهي که گويا زبان گشوده بود و جمله ي خدانگهدار را تا ابديت در گوش من زمزمه مي کرد...
بيست و چهارم رمضان 1403قمري و سال1361 بود. براي سومين و آخرين بار در حالي که مسؤوليت يکي از دسته هاي گردان امام حسن(عليه السلام) از لشکر17 را عهده دار بود
 
عازم جبهه شد... دو برادر من نيز همراه او بودند. آن وقت 26ساله بود. يکروز قبل از رفتن با هم به مزار محمدمهدي رفتيم دختر چهارماهه مان را در آغوش گرفت و از من خواست کمي آن ها را با محمدمهدي تنها بگذارم. وقتي دور مي شدم براي لحظاتي بازگشتم و متوجه لرزش شانه هايش شدم. قلبم لرزيد. احساس کردم او با برادر و دخترش خداحافظي مي کند!! در اين موقعيت با چند جمله نگراني حسن را از جانب خود، مادر و دخترش آسوده کردم و اين معلم دلاور بسيجي را براي همراهي با عاشورائيان رمضان به جبهه فرستادم.
 ********
-
    الو. منزل آقاي ابوالحسن برجي.
-
    بفرماييد. من همسرشان هستم...
-
    از ساري مزاحمتان مي شويم خواهر.
-
    ساري؟! امرتان را بفرماييد.
-
    همسر شما آقاي ابوالحسن برجي در جبهه جنوب  -شرق بصره- در عمليات رمضان مفقود شده خواهر.
-
    بله! خبري از ايشان دارد؟ مسئله اي پيش آمده؟...
-
    راستش خبر قطعي نه! يکي از رزمنده هاي بستري، مجروحي را به آقاي برجي شباهت مي دهند. تشخيص هويت اين مجروح براي ما ممکن نيست جراحت زياد است. خواستيم شما زحمت بکشيد و هر چه زودتر براي شناسايي...
-
    کجا بيام؟ نشاني بيمارستان لطفاً...
نمي دانم چه گفتم و چه شنيدم. فقط مي دانم نزديک بود از شدت هيجان بيهوش شوم. باز هم در برزخِ بيم و اميد دست و پا مي زدم. در درونم غوغايي برپابود. اين چندمين باري بود که از جايي تماس مي گرفتند و درباره ي حسن مي گفتند.
آن روزها مگر بنزين پيدا مي شد! آن هم براي کرايه کردن اتومبيلي تا مسير دور مثل اراک-ساري! به هر ترتيب و دشواري خود را به ساري رساندم. بين راه را با اشک و دعا سپري کردم. يک دنيا حرف آماده کرده بودم که براي حسن بگويم و مي خواستم بگويم که انتظار و بي خبري از او چقدر دردناک بوده. مي خواستم حال برادر 15ساله ام حميد را بپرسم که در عمليات رمضان او هم مفقود شده بود. مي دانستم حسن که از شدت علاقه ي من به حميد آگاه
  بود. بهترين کسي است که مي توانست مرا دلداري بدهد و آرام کند. وقتي مجروح بستري را ديدم دنيا بر سرم آوار شد! مانده بودم با اين حال خراب چگونه به اراک برگردم... او حسن نبود!
*********
از طرف بنياد شهيد مراسمي براي حميد و حسن برگزار شد و سنگي براي مزار خاليشان در قسمت شهدا قرار دادند. اما نشستن بر مزار کسي که منتظر بازگشتش بودم بسيار سخت بود! همان شب که سنگ را گذاشتند به خانه آمدم و به سراغ عکس هاي عروسيمان رفتم! يکي از اقوام ما را به هم معرفي کرده بود و هر دو وقتي شرايط طرف مقابل را سنجيديم موافقت خودرا اعلام کرديم. در همان يک سالي که با حسن زندگي کردم، احساس مطبوع و لذت بخش خوشبختي را در تاروپودم تنفس مي کردم. هر چند 9 ماه از همان مدت کوتاه را هم در جبهه-ها بود...
***********
سال 1373 بود. اسفندماه سرد و برفي در کوچه ها و خيابان ها جريان داشت... همان وقت تکه هايي از لباس و استخوان ها و پلاک
  هاي حسن و حميد را از منطقه پاسگاه زيد عراق پيدا کردند و آوردند. همه به آن ها خوش آمد گفتند و من رو به تابوت هاي مزيّن به پرچم جمهوري اسلامي که برادرو مرد افتخارآفرينم را مي آورد قول دادم که تمام تلاشم را براي تربيت صحيح دخترمان به کار گيرم.
امروز که سيزده سال از آنروز مي گذرد، من بازنشسته ي آموزش و پرورش هستم و دخترم کارشناسي ارشد خود را به پايان مي رساند و شغل شريف پدرش را در پيش گرفته. يقين دارم که حسن در کنار ماست و هرگز در دشواري ها و شيريني هاي زندگي تنهايمان نگذاشته. براي دخترم خيلي جالب است که پدرش در ماه رمضان به جبهه رفته، در عمليات رمضان شهيد و جسمش، سيزده سال بعد از شهادتش در شب بيست و سوم رمضان المبارک به زادگاهش بازگشته است.
ما عطر حضور او را در تمام لحظاتمان حس مي کنيم. حسن زنده است و در کنار ماست... اين حس را مادر پير او نيز، با ما شريک است...

زندگی نامه:

شهیدبرجی اخلاق بسیارخوبی داشت. بسیارمتعهد وجدی درکار. بدنبال گرفتن حقوق مستضعفان بود ودرعملیات رمضان طرح مثلثی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
با توجه به اخلاق ومنشی که داشت باعث تحول درخیلی از دوستان واهالی گردیده بود طوری که به عنوان یک معلم با اخلاق والگوبرای اهالی واقوام شناخته می شد.

نظرات وراهکارهای خانواده شهید در استمرار راه شهداء:
مسئولین باانتخاب قسمتهایی از زندگی نامه شهیدان وتهیه گزارشها وفیلمهای مستندبرای مدارس به عنوان کارهای فوق برنامه جهت پرنمودن اوقات فراغت آنها و الگوسازی در جامعه وتشویق دانش آموزان به منش وشجاعت این عزیزان اقدام نمایند.
خاطره: درارتفاعات غرب کشور زمانیکه عراقیها مارابه گلوله می بستند روزی خمپاره ای ازسمت عراقیها به سنگر بغلی مااصابت نمود وقتی به آن سنگرمراجعه نمودم دیدم یکی از رزمندگان می خندد اول فکرکردم چیزی نشده ولی وقتی که دقت کردم دیدم خمپاره دشمن دقیقا به شکم این رزمنده اصابت نموده است.

خاطرات:         
ابوالحسن موقعی که سربازی را میگذراند درتهران پیش مابود و درهمان زمان درتظاهرات و راهپیمائیها خصوصاً17شهریور شرکت می کرد و همیشه عاشق شهادت بود و میگفت چراشهادت نصیب ما نمی شود چراروزهایی که شهادت هست شلوغ می شود ما نیستیم تاما شهیدبشویم ولی روزهایی که ما نیستیم شلوغ می شود وشهادت هست.
روزی که به خواستگاری می خواستیم برویم گفت که شهادت برای من هست هی نگویید که چرا جبهه می روی؟ من عاشق شهادت هستم پس از اینکه بچه اش به دنیاآمد حدوداً چهل روز بعداز تولد فرزندش به شهادت رسید.

خاطره :

عنوان خاطره:ابوالحسن زمانی که ازدواج نمودند در بخش سربند در روستای رضا آباد روزهای شنبه به سرکار می رفتند و روز 5شنبه مراسم ازدواجش بود و گفتم که من شما را شنبه به محل کارت می برم ولی قبول نکردند عصر جمعه رفتند وایشان معلم بودند.

 

 

 

پاره ای وصیت نامه شهید:
برای کلیه برادران وخواهران عزیزم طول عمروصحت وسلامت راازخداوند خواستارم.

سلام برشهیدان،برانسانهای آزاده و بزرگی که جان برسر پیمان نهادند ودر راه خدا ازخود گذشتند وبااین فداکاری ، به برترین قله های انسانیت رسیدند و شیرین ترین پاداش الهی راچشیدند (فلا نعمل نفس ما اخفی لهم من قره اعین) .
                        مقام معظم رهبری

امام حسین(ع) فرمودند: نیازهای مردم به شما ازنعمتهای الهی است برای شما، بنابراین ازاین نعمتها خسته نشوید.

وصیت نامه:
چنانچه واجب است انسان درحیات خود ودرصحت وسلامت جسمانی وعقلانی وصیت کند وآنچه حق خود ودیگران است مشخص گردد لذا اینجانب ابوالحسن برجی فرزند مرحوم حسین قیم صدیقه داودآبادی که همسرم می باشد تعیین می نمایم. بنابراین ازسهم منزل پدری هرقدرکه به اینجانب می رسد به فرزندم سمیه واگراحیاناً فرزند دیگری هم بود تعلق بگیرد وپول وامی که ازروی جواز کسب حاج محمدگرفته شده جزء اموال اینجانب نمی باشد چون تابه حال قسطی داده نشده. وبابت قالی که به صورت قسطی خریداری شده ک بابت ماهیانه چک توسط غلامرضا داودآبادی داده شده که مربوط به اینجانب است.
                    برای بازماندگان طول عمروصحت وسلامت ازخداوند متعال خواهانم.
                        ابوالحسن برجی 61/4/24


                        بحارالانوار،جلد 74،ص318

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده