شهید علی عظیمی
شهید علی عظیمی
نام پدر: شکر الله
تاریخ تولد: 7/7/1343
محل تولد: اراک
نام عملیات: بیت المقدس
تاریخ شهادت: 2/3/1361
محل دفن: نا مشخص
محل شهادت: خرمشهر
اقشار: آموزش نظامی ، تیپ 71 روح الله ، گردان امام حسن
زندگینامه شهید
شهید همیشه با سعادت علی عظیمی در هفتم مهرماه سال 1343 در شهرستان ملایر پا به عرصه هستی نهاد
پدرش کارگر بود و همیشه 9 ماه در تهران کار کرده و 3 ماه زمستان را به خانه می آمد و چون مزرعه نداشتند بیکار می شد.
شهید بزرگوار دوران ابتدایی را در ملایر و دوران راهنمایی و دبیرستان را در اراک گذراند او همیشه به اطرافیانش خوبی می نمود.
سال اول و دوم دبیرستان همگام با شروع انقلاب بود.
با شروع انقلاب در راهپیمایی ها شرکت می نمود و در سال 1360 در مدرسه عشق بسیج پا نهاد.
8 ماه در جبهه های علیه باطل جنگید.
روحیات اخلاقی ایشان بعد از رفتن به بسیج تحولی عجیب یافته بود و به اخلاقی الهی مبدل گشته بود.
خاطره
سر درد
در روز یازدهم ماه محرم سال 1357 ساعت 7 شب که علی و چند تن دیگر مشغول تظاهرات بوده و چند تن از پلیسهای رژیم مزدور شاه دور فلکه شریعتی دنبال آنان گذاشته و سعی در دستگیری آنان داشتند.
یکی از پلیسها دنبال علی می گذارد و هر چه تلاش می کند او را بگیرد نمی تواند تا این که با باتوم بر سر علی می زند.
مادرش ناراحت و نگران بود که چرا علی دیر کرده و به خانه نیامده که زنگ حیاط به صدا درآمده و مادر در را با عجله باز می کند و می بیند که علی پشت در است با هم به خانه می آیند علی گفت سرم درد می کند یک پتو و متکا به من بده مادرش علت سردرد را پرسید ولی جوابی نشنید چندین بار اصرار کرد تا علی ماجرا را تعریف کرد.
لحظههاي عروج
من و برادر علي عظيمي بچه محل بوديم، مدت زيادي بود كه يكديگر را ميشناختيم. در عمليات طريقالقدس (آزاد سازي بستان) به اتفاق هم، كمك تير بارچي برادر قدرت الله چهار ديوار ( كه قبل از اين كه جزء نيروهاي جنگهاي نامنظم شهيد چمران بود) بوديم. ايشان خيلي قوي و پرطاقت بود. يك ماشين نيسان وانت داشت با خودش آورده بود جبهه كه در سوسنگرد با خمپاره عراقيها منفجر شده بود. هنگامي كه عراقيها پاتك زدند تا پل سابله را از ما پس بگيرند. تير دوشكا به شكمش خورد و به شهادت رسيد.
در عمليات فتحالمبين به اتفاق علي در دسته برادر بشير روشني سازماندهي شده بوديم . محور عملياتي ماتپههاي «زغن» در نزديكي شوش دانيال بود. رابطه من با علي مثل برادر دو قلو بود. روزي که عمليات فتحالمبين با موفقيت شروع شد، بچهها پراكنده شده بودند، به علي گفتم تو بزرگتر ما باش، چون ايشان محاسن داشت ولي من هنوز به شكل او محاسن نداشتم ، داش علي با وجود اينكه بسيجي بود بچههاي دسته را جمع كرد، سازمان داد و هدايت ميكرد. نيروها هم وقتي ميديدند مديريتش خوب است و دانش نظامي هم دارد از او تبعيت ميكردند.
بعد از عمليات فتحالمبين براي آموزش اهالي روستاي توره اراك آنجا رفته بوديم يك مرتبه با خبر شديم كه مردم گروه گروه عازم جبهه هستند، به اتفاق آمديم اراك و در گرداني كه فرماندهي آن بر عهده برادر نياز علي طالبي بود سازماندهي شديم اين گردان بنام گردان«جانبازان روح الله» نام گرفت و به جبهه خوزستان اعزام شدیم. و جزء تيپ حضرت وليعصرعجل الله تعالی فرجه قرار گرفتیم.
در این هنگام، مرحله اول و دوم عمليات بيتالمقدس انجام شده بود و گردان جانبازان روح الله مأموريت خاصی نداشت . در منطقه عملياتي كه بوديم چند بار سازماندهي گردان تغيير كرد. بالاخره يك دسته تشكيل شد و همه بچههاي كارآمد اراك مثل برادران؛ نور خدا قاسمي، احمد كاظمي، بشير روشني، رحيم غلامي، عباس درمان و.... جزء اين دسته بودند. بچهها به شوخي ميگفتن دستهِ بي دستِه.
مرحله آخر عمليات بيتالمقدس در حال شروع شدن بود و این گردان دوباره سازماندهي شد و ما با برادران ارتش ادغام شديم، قرار بود در عمليات حمله به خرمشهر شركت كنيم در اين هنگام در نزديكي ايستگاه حسينه مستقر بوديم. يك شب گردان ما را با ماشين انتقال دادند به حدود 20 تا 15 كيلومتري خرمشهر و آنجا سمت چپ جاده اهواز ـ خرمشهر مستقر بوديم.
روز بعد طوفان عجيبي وزيدن گرفت و گرد و غبار سرخ رنگي همه منطقه را پوشاند. فردا به گردان گفتند پياده حركت كند به طرف شلمچه حدود 3 ساعت پياده روي ميكرديم تا به يك دژ رسيديم.درست یادم هست که شب دوم خرداد 1361 بود. قرار شد بچههاي ارتش كه يك گروهان بودند و با ما ادغام شده بودند. ابتدا به دژ اول عراقيها حمله کنند و آنجا را بگيرند و بعد ما از آنها عبور كنيم و جاده آسفالته شلمچه ـ خرمشهر را تصرف كنيم.
الان يادم نيست كه چه ساعتي حمله شروع شد. ولي ارتشيها كار را شروع كردند و همين كه به ميدان مين دشمن رسيده بودند، زمينگير شده بودند. من و علي و محمد صفري با هم بوديم، هرچه به آنها گفتيم بلند شويد، نخوابيد روي زمين، گوش نميدادند. مدتي گذشت در اين حال علي كه ميديد فايدهاي ندارد گفت؛ ما كه رفتيم شما خواستيد بيائيد نخواستيد نيائيد. آري علي اولين كسي بود كه وارد ميدان مين شد و باعث شد. بقيه بچهها هم دنبال او راه بيفتند. پشت سرما گروهان برادر نور خدا قاسمي راه افتاد. من و علي باهم وارد دژ عراقی ها شديم. حدود 12-10 نفر از بچهها روي مين رفتند. يادم هست برادر عليرضا علايي همانجا روي مين رفت و مجروح شد.
خلاصه پشت دژ عراقيها كه رسيديم علي و چند نفر از بچهها مشغول پاكسازي سنگرها شدند. هوا داشت روشن ميشد و ما هنوز به جاده آسفالته نرسيده بوديم. من با عدهاي از بچهها بطرف جاده راه افتاديم و علي توي همين دژ ماند تا پاكسازي را كامل كند، از طرف ديگر چون برادر نيازعلي طالبي هم چند ساعت پيش به شهادت رسيده بود، علي باید جاي خالي او را پرميكرد و بچهها را هدايت ميكرد.
هوا داشت روشن ميشد و ما باید سریع تر به طرف جاده حركت می كرديم. كمي جلوتر كه رفتيم دو تكه خاكريز ديدم كه با زاويه 60 درجه نسبت به دژ قبلي احداث شده بود. من نرسيده به خاكريز چند تا رگبار زدم تا مطمئن شوم دشمن آنجا نباشد. خاكريز اولي كسي نبود ولي خاكريز بعدی، عراقيها بودند. با آنها درگير شديم و آنجا را گرفتيم. در اين حين من از ناحيه پا تير خوردم و از رفتن بازماندم.
كمكم برگشتم تا به دژ رسيدم ديدم علي روي سينهكش دژ افتاده و شهيد شده بود. از بچهها پرسيدم چي شد؟ گفتند؛ به همين حالت روی دژ درازکش خوابیده بود و وضعيت شما را زير نظر داشت، ناگهان يك خمپاره روي دژ خورد و يك تركش از لبه كلاه آهني به بالاي پيشاني او اصابت كرد و به شهادت رسيد. دقیقاً یادم هست که ساعت 50/6 دقيقه روز 2/3/1361 بود.
در این حال مرحوم محمد كاشاني جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و در حالي كه گريه ميكرد گفت؛ ديدي داداشت رفت ! ديدي تنها شدي !
دقايقي بعد برادر جواد رحيمي همه بچهها را دوباره جمع و سازماندهي كرد و به عراقيها حمله كردند و موفق شدند كه جاده شلمچه ـ خرمشهر را از لوث وجود دشمن متجاوز پاكسازي كنند و بدين ترتيب عراقيها در خرمشهر به محاصره رزمندگان اسلام در آمدند. و فرداي آنروز يعني در تاريخ 3/3/1361 خرمشهر فتح شد. و در حقيقت همان گونه که امام عزیز فرمودند: «خرمشهر را خدا آزاد كرد».
راوي: برادر اسماعيل رحيمي
فرازهایی از وصیت نامه
با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و با درود فراوان به رزمندگان اسلام.
اما شهادت بالاترین مرحله تعاملی عملی یک فرد مسلمان است و اما ما با شنیدن ندای الله اکبر حق امام بزرگوارمان خمینی بت شکن لبیک گفته و به جبهه حق علیه باطل رفته تا بلکه بتوانیم قدمی در راه این انقلاب برداشته باشیم چرا، چون تا به حال نتوانستیم خدمتی شایسته به این انقلاب با شکوه اسلامی کرده باشیم.
تو پدرم از تو می خواهم صبر و بردباری داشته باشی می دانم و طی این مدت عمری که کرده ام نتوانستم به شما خدمتی کنم ولی از شما خواهش می کنم مرا ببخشید و حلال کنید چرا چون که پدر من هستید و نسبت به من حق داشتید و من نتوانستم این حق را ادا کنم و اما تو مادرم امید آن دارم در مرگ و شهادت من ناله و جزع نکرده و همچون آهنی در برابر مشکلات ایستادگی کنید و شما برادرانم که نتوانستم به شما خدمتی کنم یا شما را ناراحت کردم مرا حلال کنید و شما خواهرانم اگر حق برادری را نتوانستم به جا آورم مرا حلال نمایید.