یاد یاران شهید حیدر راعی
شهید حیدر راعی
نام پدر: محمد تقی
تاریخ تولد: 2/8/1335
محل تولد: خمین
نام عملیات: پدافندی
تاریخ شهادت: 5/7/1361
محل دفن: نا مشخص
محل شهادت: نا مشخص
اقشار: آموزش و پرورش ، فرهنگی
زندگی نامه شهید
کبوتري
که پس از يک سفر به خانه رسيد کبوتري است که بي بال و پر به خانه
رسيد
کبـوتري است که تا ســـرنوشت پر زده بود سپس به حکــــم قضـا و قدر به خـــانه
رسيد
خشت پشت خشت مي زد و جلو مي رفت. با گرماي کوره پزخانه سرگرم بود. از بچه هاي محله
ي محروم اسماعيل بگي بود. با چند تا از هم محلي ها سراغ
کار مي گرفتند و مدتي مشغول مي شدند. دستمزد اندک گوشه اي از فقر اقتصادي را
التيام مي بخشيد. وضع نامساعد مالي، مانع ادامه تحصيلش در دبيرستان شد. براي کسب
درآمد بيشتر به تهران رفت. کارگري ساختمان و سر وکله زدن با آجرها. علاقه اش به
قرآن، حيدر را بر آن مي داشت تا در کنار کار، حافظه اش را در مسير حفظ قرآن قرار
دهد و در اشاعه و ترويج اين تفکر در بين کارگران ديگر تلاش مي کرد. گاه بنّا سر
شوخي را باز مي کرد و مي گفت: حيدر حيدر آجر بده. او هم انگار با ذکر علي علي اسمش
را کامل مي کرد. تهران در پاييز و زمستان سال1357 حال و هوايي ديگر يافته بود.
حيدر از اين و آن جوياي خبر بود.
گوشم به راه تا که خبر مي دهد ز دوست صاحب خبر بيامد و من بي خبر شدم
وقتي از پير خمين سخن به ميان مي آمد به خود مي باليد. به امام عشق مي ورزيد. با
خبرها و شنيده ها همراه کوله بارش به خمين بازگشت. هم کلاسي هاي قديميش را مي ديد
که ديپلم گرفته اند. رد و بدل کردن اخبار و پيام هاي امام و هم کلامي با مردم
انقلابي پس از خستگي و زحمت کار برايش تجديد قوا بود. ديوارهاي ديووار ژاندارمري و
استبداد، بيش از هر چيز به
مردم کج دهني مي کرد. همگام با شهرهاي ديگر خشم طوفاني مردم منجر به تظاهرات
باشکوهي شد. سر و دست حيدر از ضربه هاي باتوم امنيه ها خونين شده بود. به خانه
آمد. سر و صورتش را شست. خشم طوفانيش توفنده تر شده بود. خبر ورود امام(ره) به
تهران دوباره او را عازم پايتخت کرد. با کميته ي انتظامات همسو شد تا شايد با اين
شيوه بتواند چهره ي دلدارش را از نزديک ببيند و در نظم و امنيت براي حضور امام
خدمت کند. قطره اي از سيلاب بنيان کن عليه استبداد شده بود.
پس از مدتي به خمين بازگشت. گاه حاصل تجربياتش را در ساخت و ساز و کاشي کاري مسجد
شهدا صلواتي به کار مي برد. مدتي به استخدام پيماني اداره ثبت احوال درآمد. تحمل
سختي ها و رنج ها انگار او را عادت داده بود. در کنار کار در اداره ثبت هر کجا
فرصتي پيدا مي شد باز هم به کار ساختماني مي پرداخت. درد و مشکل مردم را حس مي
کرد. در اداره برخورد نرم و عاطفيش با مردم و کارمندان حاصل پختگي و خاکي بودنش
بود. انگارخاک هاي کوره پزخانه و پختن آجرها از قبل، نرم خويي را در کنار استقامتش
به او صفت داده بود. با مشورت پدر و مادر همسري پا نهاد و صبور انتخاب کرد. پس از
چندي به استخدام آموزش و پرورش درآمد. محل خدمتش را روستاي رازان تعيين کردند. صدا
و شيطنت کودکانه بچه ها بر گونه اش تبسم مي نشاند. با نگاه به چهره ي معصوم و جنب
و جوش آن ها دوران پر زحمت کودکي خود را به ياد مي آورد. به ياد باباي مدرسه دوران
تحصيلش مي افتاد.
مسؤوليت خدمتگزاري در اينجا و خدمت به بچه ها را يک تکليف باارزش مي دانست. با معلم هاي روستا انس و الفتي گرفته
بود. چند ماهي از جنگ مي گذشت و سختي هاي فشار جنگ در زندگي مردم پديدار شده بود.
رو به معلم ها مي کرد و مي گفت: اگر اين ها امنيت نداشته باشند و گرفتار خصم
متجاوز شوند تکليف چيست؟
حيدرعلي چراغ هاي ذهنش را يکي پس از ديگري روشن مي کرد تا انديشه ي اعزام به جبهه
چونان آفتابي فضاي فکرش را در برگرفت. انگار براي رفتن سر از پا نمي شناخت. براي
روز اعزام لحظه شماري مي کرد. پيش از اين کسالت پدر، نگرانش کرده بود. زير لب مي
گفت: خدايا نکند طلبيده نشوم. او را براي مداوا نزد پزشک برد. همسرش لبريز از
احساسات پيش آمد
و گفت: «حيدرعلي مي خواد ما را تنها بگذاره و به جبهه بره.» پيش از آنکه پدر چيزي
بگويد، حيدر خم شد و او را بوسيد و گفت: «پدرجان! با رضايت تو مي روم.»
پدر به چشمان حيدر خيره شد و آنچه مي ديد فقط عشق بود و بس. انگار از قبل از تصميم
حيدر بو برده بود. اشک در چشمانش حلقه زد و او را در آغوش کشيد و گفت: «پسرم، هر
چه خدا مقدر کرده همان است.»
تاريخ اولين اعزام را در آن فصل (11/8/1360) روي تکه کاغذي يادداشت کرد. آن را
گوشه ي قاب عکسي پيش روي خود قرار داد. فرصت را مغتنم شمرد و از بستگان حلاليت
طلبيد. از اين که مدتي بچه ها را نمي ديد، اندوهگين بود.
کوه هاي کردستان يکي پس از ديگري بر حيدر چهره مي گشودند تا پس از آموزش به
پيرانشهر اعزام شد. ناامني هاي حاصل از ددمنشي کومله و دمکرات هم پاي منافقين
کوردل از هر سو سايه گسترانيده بود. شب ها وضع جاده ها به يک شکل و روزها طور
ديگر. گاه جاده بسته مي شد و گاه خبر سربريدن همرزمان و عزيزان به گوش مي رسيد.
انگار يزيدها و شمرها اينجا خيمه زده اند و از دشنه ي خونينشان هنوز خون مي چکد.
چند نفر از اعضاي گروهک کومله در زير پلي کمين کرده بودند که با هوشياري، حيدر و
همرزمانش آن ها را غافلگير و اسير کردند. يکي از بچه ها که مي خواست با دستگير
شدگان مثل خودشان با خشونت رفتار کند، با ممانعت حيدرعلي مواجه شد. او که جوانمردي
را از اسوه ي جوانمردان علي(ع) آموخته بود تارهاي دلش به ارتعاش درآمد و گفت: «بچه
ها اين کار را نکنيد چون ديگر با آنها فرقي نداريم.» کلام عاطفيش بر دل بچه ها نقش
بست. با ملايمت، اسرا به سوي پاسگاهي انتقال داده شدند. در همان موقع در مقابل دل
هاي سنگي منافقين اسير شده، به نشانه ي شکرگذاري نمازي اقامه کردند و آن ها را به
مسؤولين پاسگاه سپردند. مدتي به مرخصي رفت. خبر شهادت برادرش قنبر در عمليات بيت
المقدس عزمش را جزم تر کرد. خيره به نقطه اي خاطرات برادر را از ذهن مي گذراند. با
غبطه گفت: «قنبر از من پيش افتاد. بايد اسلحه اش را بردارم.»
دختر کوچکش را بوسيد و پدر و مادر و خانواده را تسلايي داد. اما مرغ دلش پرواز به
سوي قنبر را زمزمه مي کرد. باز عازم پيرانشهر شد. از جوانمردي هايي که در حق آن
کوردلان کرده بود، جز ناجوانمردي نديد. شبانگاه در محور سردشت پيرانشهر اسير شب
زدگان سياه دل
شد. با بي رحميِ تمام، چشمانش را درآوردند و زبان حق گويش را بريدند تا يک بار ديگر
مظلوميت شهداي کردستان و ديگر جاها را به گوش تاريخ برساند. شايد در آن لحظات باز آيه اي زمزمه مي کرد. پيکر بي رمقش را
با ماشين به روي زمين کشيده بودند و پس از گذشت 4ماه از شهادت برادر، روحش به او
پيوست و پنج روز پس از تشييع او، فرزند ديگرش به دنيا آمد. همسر وفادار حيدرعلي
زينب گونه تسلي بخش مهر پدر بر فرزندانش شد. بر سنگ مزارش حک شده:
حيدرعلي راعي
فرزند محمدتقي
متولد 2/8/1335
شهادت 5/7/1361 پيرانشهر
به ياد زمزمه هايش آيه اي تلاوت شود.
منبع : پله های آسمانی
وصیت نامه شهید
بسم الله
الرحمن الرحیم
1360/8/25
به نام خدای شهیدان زنده و جاوید و صالحان و صدیقین که صادقانه در این راه قدم
برداشته اند و برمی دارند و با سلام گرم نسبت به برادر عزیزم قنبر علی پاسدار
اسلام و قرآن، نامه ام را شروع می کنم. برادر جان انشاءالله که حالت خوب باشد و
صحیح و سالم و موفق و پایدار و باایمان باشی تا اینکه ادامه اهنده ی خون شهدای
عزیزمان، این شهدایی که با ایثار و تقدیم جانشان به الله برای ما استقلال، آزادی،
جمهوری اسلامی را به ارمغان آوردند و تداوم آن را هم خودشان به دوش کشیدند، باشیم
و ما هم دنباله رو راه آنها که همان رسیدن به هدف اسلام و مکتب قرآن می باشد،
برویم و از کافران و منافقین بپرهیزیم و بلکه بر علیه آنها قیام کنیم و چهره کریه
و زشت آنها را به جامعه مان معرفی کنیم. همچنان که خداوند در قرآن کریمش خطاب به
ما می گوید: سوره ممتحنه، آیه 2، یا ایها الذین آمنوا لا تتولّوا قوما غضیب الله
علیهم قد تئسوا من الاخرة لما بئس الکفار من اصحاب القبور. یعنی ای کسانی که ایمان
آورده اید، هرگز قومی را که خدا بر آنان غضب کرد، یار و دوستدار خود مگیرید که
آنها از عالم آخرت به کلی مایوسند، چنانکه کافران از اهل قبور نومیدند و این آیه
را نوشتم برای عده ای از بچه های خمین که با ما به اینجا یعنی کردستان برای
مأموریت به بانه آمدند و و از کمک خدا مأیوس شدند و نتوانستند از آن در رحمتی که
خداوند بر ایشان باز گذارد، استفاده کنند و جبهه نبرد حق بر علیه باطل را ترک
کردند و به سوی خمین برای زندگی مادی و حیوانی خود آمدند که آنها فکر می کردند با
رفتنشان از بین ما، روحیه مان ضعیف می شود ولی کور خواندند و ما انشاءالله در این
حمله به عوامل ضد انقلاب داخلی آمریکا و ارتش بعث صدام کافر به یاری حق پیروز
خواهیم شد و ننگ و خواری و ذلّت برای آنها که جبهه را ترک کردند، می ماند و باید
جوابگوی خون شهیدان باشند و بر شماست که آنها را معرفی کنید و دستشان را از آموزش
و پرورش کوتاه کنید و چون خداوند ساتر العیوب می باشد، اسم آنها را نمی برم و اگر
خودتان آنها را شناختید و همه فهمیدند، آن وقت افشاء کنید و نگذارید که خودشان را
جایز و مظلوم نمایان کنید و هیچ عذری موجه ای نداشتند و هر عذری داشته باشند، دیگر
برادران هم آن را دارند و عذر بر اینها این بود: یک، نداشتن ایمان به خدا، دو،
ایجاد رعب و وحشت در خود، سه، گوش دادن به نفس خویش و زن و بچه باعث پشت پا به جبهه اینها شد. زیاد سرتان
را درد نیاورم و در نامه پیش که نوشتم مطالب و سفارشات خودم را به شما پدر و مادرم
به عنوان یک رزمنده کوچک گوشزد نمودم و تنها خواهشی که از شما دارم، این است که
تحت تأثیر هیچ یک از گروه ها یا افراد به ظاهر مسلمان و منافق مانند آن افراد قبلی
سپاه قرار نگیری و خط مستقیم را که همان خط حاکمیت الله و خط امام می باشد، بروی
تا عزیز و رستگار شوی و پدر و مادرم را دلداری بده و آنها را به صبر و استقامت
توصیه کن و بگو که من و مجتبی دو تایی در یک جا می باشیم و حالمان خوب است و اگر
که سعادت شهادت نصیبمان شد، افتخار کنند و هیچ عجز و لابه نکنند و با استقامتشان
دشمن را سرکوب کنند و برای ما (از خدا طلب آمرزی و مغفرت نمایند تا اینکه خداوند
ما را بیامرزد و از گناهان ما بگذرد و به همسرم واعظه سر بزن و آنها را دلداری بده
و نگذار که احساس کمبود بکنند و به اعظم مهربانی کن و سرش را گرم کن تا اینکه
بهانه مرا نگیرد و اگر از وسایل زندگی چیزی کم و کسر دارند، برایشان فراهم کن. می
بخشید از اینکه زحمت را به گردن شما انداختم، برای اینکه بر شما و پدرم است که این
رسالت را که من قبلا ً سرپرست آنها بودم، در مرحله اول خدا و بعد شما به عهده
بگیرید و اجرش را از خداوند بگیرید و در ضمن از اوضاع و احوال خمین و جو شهر و
خانه و زندگی خودم برایم بنویس تا با اطلاع شوم و بنویس که اعظم چه کار می کند،
آیا هنوز شیرین زبانی می کند و آن حرف های زشت را می زند و اگر می زندف شما از
زبانش دور کنید و آن را بچه ای مودب و از حال مکتبی بار بیاورید تا اینکه اگر
افتخار به شهادت پیدا کردم، ادامه دهنده راهم باشد و به جز خدا و شهادت به هیچ چیز
فکر نکند و دز ضمن سلام مرا به خدمت برادر سخایی و آقای شیخی و خانم سرمدی و تمام
همکاران برسانید وسلام مرا به بچه های سپاه برسانید و خدمت پدر و مادرم سلام و دعا
عرض می کنم و خدمت داداشم مصطفی دعا و سلام می رسانم. خدمت دایی غلامعلی با
خانواده دعا و سلام می رسانم و خدمت بابا و بی بی و خاله و عمو مشهدی غلامرضا با
خانواده و خدمت عمو حسن و غلامعلی با خانواده دعا و سلام می رسانم. خدمت عمو اصغر
ایرانشاهی با خانواده و محمد علی با خانواده و فتح الله با خانواده دعا و سلام
برسانید. خدمت یک به یک دوستان که احوال مرا می پرسند، سلام می رسانم و در ضمن در
جواب نامه بنویسید که همسرم و اعظم پهلوی چه کسی هستند و یا کسی می رود پهلوی آنها
و خانه خودمان هستند و ذغال تهیه کرده اند یا نه و دیگر اینکه ناراحتی، چیزی
ندارند خدایی نکرده و اینکه خودت چه کار کردی؟ آیا تصمیم ازدواج را گرفته و یا
عیال دلخواه خودت را پیدا کرده یا نه و اگر پیدا کردی، توصیه می کنم که هر چه
زودتر به امید خدا ازدواج کن و سفارش ائمه (ع) و آیت الله منتظری را عمل کن تا
اینکه رستگار شوی، انشاءالله.
دیگر عرضی ندارم
خداحافظ
حیدر راعی