خاطره ای از زبان پدر شهید محمد میرزاخانی
خاطره ای از زبان پدر شهید
پلک هايم سنگين شده بود که صداي همسرم توي گوش هايم پيچيد: «آقاناصر، پا شو، عزيز منتظر است، الآن مهمان هاي محمد مي رسند.»
اسم عزيز و محمد که آمد، بلافاصله از جا بلند شدم، آبي به سر و صورتم زدم و آماده شدم تا همراه با بچه ها، سراغ عزيز و آقاجان برويم. اين پنجشنبه هم عزيز منتظر ما بود تا همه با هم سرخاک برادرم محمد برويم، با اين تفاوت که اين بار، محمد به غير از ما مهمان هاي ديگري هم داشت صبح از دبيرستان شهيدبهشتي اراک با پدرم تماس گرفته و گفته بودند بعدازظهر، عده اي از دانش آموزان به همراه يکي از مسئولين مدرسه براي زيارت قبورشهدا، به خصوص شهداي فرهنگي و آشنايي با زندگي و ابعاد شخصيتي آن ها و خانواده هايشان، به گلزار شهداي اراک مي آيند و از پدرم خواسته بودند تا علاوه بر حضور در آن جا، وصيت نامه شهيد را نيز همراه با خودش بياورد.
ساعت نزديک چهار بعدازظهر بود که به خانه ي پدرم رسيدم، هنوز در ماشين را بازنکرده بودم که عزيز و آقاجان از در حياط خارج شدند؛ مثل اين که مدتي در حياط منتظر ما بودند تا بلافاصله پس از رسيدن حرکت کنيم.
به نزديکي گلزار شهدا که رسيديم، آقاجان وصيت نامه ي محمد را جلوي داشبورد ماشين گذاشت و گفت: « خودت زحمت خواندن وصيت نامه را بکش.»
به بهشت زهرا که رسيديم، عزيز از همه ما خواست تا براي شادي روح امام و همه ي شهدا فاتحه اي بخوانيم و سپس همگي به طرف قطعه ي شهداي کربلاي پنج که مزارمحمد در آن جا واقع است، حرکت کرديم. آرامگاه محمد کنار آرامگاه دوست و همرزم صميمي اش، شهيد عبدالرحمن دادآفريد است و خانواده ي اين شهيد هم در آن جا حضور داشتند. پس از سلام و احوالپرسي با آن ها، عزيز يک شيشه گلاب از کيفش بيرون آورد تا قبل از هر چيز، ابتدا سنگ روي آرامگاه را با گلاب شستشو و عطرافشاني کند و از ما هم خواست تا بقيه ي کارهاي لازم را انجام دهيم تا همه چيز براي پذيرايي از مهمان ها آماده باشد.
مدت زيادي از آمدن ما نگذشته بود که عده اي از نوجوانان به همراه يک نفرکه از ظاهرش پيدا بود مربي آن هاست از قسمت بالاي بهشت زهرا به سمت ماآمدند و درفاصله اي نزديک به ما ايستادند. پس از سلام عليک مسؤول آن ها جلوتر آمد و گفت: بنده دبيرديني-وقرآن دبيرستان شهيدبهشتي و همچنين مربي پرورشي اين دبيرستان هستم. طي صحبت و هماهنگي با مديردبيرستان قرارشد تادانش آموزان دبيرستان را با شهداي فرهنگي بيشتر آشنا کنيم. شما با شهيد محمدميرزا خاني چه نسبتي داريد؟ گفتم من برادرشهيد هستم و ايشان هم علي ميرزاخاني، پدر من و شهيد مي باشند.
مسؤول دانش آموزان رو به پدرم کرد و گفت: از شما خواهش مي کنم من و بچه ها را با اين شهيدبزرگوار بيشتر آشنا کنيد.
پدر گفت: محمد پاره ي تن من بود، خيلي مهربان بود، محمد... همين طور که از محمد صحبت مي کرد اشک در چشمانش حلقه زد و سکوت او را فراگرفت. با اين حال پدر آشنا بودم. دوباره غرق در خاطرات با محمد به گفتگو نشسته است. جاي پدر ادامه دادم:
محمد دومين فرزند خانواده ي ما بود که در سال1337، در روستاي ده اصغر بخش سربند اراک متولد شد، و به همراه برادران و خواهرانش در آن جا پرورش يافت. از ابتدا به تحصيل علاقه ي زيادي داشت، به نحوي که پس از به پايان رساندن دوره ي ابتدايي، معلم روستا، آقاي نظام زاده به پدر گفته بود: فرزند شما داراي هوش و استعداد زيادي است، او را به شهر ببر تا در آن جا به تحصيلش ادامه دهد و اين موضوع عامل مهمي شد تا همراه با ساير اعضاي خانواده به اراک مهاجرت کنيم و در اين شهر ساکن شويم.
محمد دوره ي راهنمايي را در مدرسه ي حکمت گذراند و سپس به هنرستان صنعتي اراک رفت و براي ادامه ي تحصيل، رشته ي اتومکانيک را انتخاب کرد. در هنرستان هميشه بچه هاي هم کلاسيش را به شرکت در نمازجماعت و جلسات قرآن تشويق مي کرد. و چون اوايل انقلاب بود و در شهر مقداري ناامني از جانب گروهک ها وجود داشت، مدّتي هم زمان با تحصيل، در کميته به عنوان عضو افتخاري براي حفظ امنيت شهر کمک مي کرد. او در سال1360 با تأخير ديپلم گرفت. عرصه ي فرهنگي را براي فعاليت انتخاب کرد و بر همين اساس در مهرماه سال1362 هم زمان با آغاز سال تحصيلي به عنوان آموزگار حق التدريس در آموزش و پرورش منطقه ي خنداب شروع به کارنمود.
عشق و علاقه ي ايشان براي خدمت به طبقه ي محروم جامعه سبب شد مدتي مشغول تدريس در روستاهاي وزوانق، خنداب، قاسم آباد و چندين روستاي ديگر باشد.
در اسفندماه سال 1363 به استخدام اين اداره درآمد و پس از استخدام در سال هاي1364و1365 به عنوان مسؤول روابط عمومي گزينش با هسته ي گزينش آموزش و پرورش استان همکاري مي کرد.
در بين اين سال ها محمد مرتب به جبهه رفت و آمد مي کرد و در حين تحصيل و تدريس 3بار عازم جبهه هاي جنگ گرديد. اوبيشتر اوقات در جبهه واحد ادوات قسمت خمپاره بود و در عمليات هاي فتح المبين، بيت المقدس و خيبر شرکت کرد تا اين که سرانجام در سيزدهم بهمن ماه سال1365 در عمليات کربلاي 5 در منطقه ي شلمچه(نهرجاسم) در حاليکه همسنگرش عبدالرحمان دادآفريد مجروح شده و در آغوش او بود بر اثر اصابت ترکش گلوله-هاي دشمن بعثي با هم به شهادت رسيدند. پيکرش را بعد از چند روز به اراک منتقل کردند.
قبل از اعزام آخر، يک روز به مادر گفته بود که آرزو دارد اگر شهيد شود، مادر پيکر او را درون قبر بگذارد و مادر هم اين آرزو را برآورده کرد.
ازخصوصيات بارز اين شهيد، فروتني و تواضع و در عين حال جديت درکار و عمل بود. در مقابل حراست از اموال بيت المال فوق العاده سخت گير و جدي و نسبت به خانواده و اقوام رئوف و مهربان بود.کم حرف و پرتحمل، دلسوز و داراي روحي باگذشت بود؛ يک بار در آموزش و پرورش دانش آموزي به ايشان توهين مي کند، ولي محمد به جاي عکس العمل تلافي جوبانه، با نرمي و ملايمت او را از زشتي کارش آگاه مي کند، اين عکس العمل آن چنان در دانش آموز تأثير مي گذارد که وي به طور کلي تغيير شخصيت مي دهد و به يکي از دانش آموزان نمونه ي شهر خنداب تبديل مي شود. محمد کلاس درس را سنگري مي داند که در آن با بزرگ ترين دشمن انسان يعني ناداني مبارزه مي شود. هميشه از شيعه بودن به عنوان افتخار و سربلندي ياد مي کرد و شرکت در مراسم عزاداري امام حسين(ع) را وسيله اي براي زنده نگاه داشتن روح آزادگي و شهامت وايثار مي دانست.
کاغذ را از جيب کتم بيرون آوردم وآن را باز کردم بعد هم براي بچه ها وصيت نامه را خواندم:
« ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا، بل احياء عند ربهم يرزقون»
«سلام و درود خدا بر رهبر عظيم الشأن انقلاب و تمامي شهداي به خون خفته، از صدر اسلام تا عصر انقلاب اسلامي باد؛ اين جانب بنابروظيفه ي شرعي و اسلامي و با توجه به حساسيت زمان خويش، پا به جبهه هاي حق عليه باطل نهادم و خدا را بابت اين توفيق شاکرم …
و از تمام ملّت مسلمان ايران تقاضا دارم از امام پيروي و اسلام را باور نماييد، به هرشکلي که مي توانيد و توانايي آن را داريد. اگر عشق به کربلاي حسيني داريد. و اگر مي-گوييد: اي کاش زمان امام حسين(ع) بود تا او را ياري مي کرديم! اکنون بار ديگر تاريخ تکرار شده است و زمان آزمايش بزرگ الهي فرا رسيده است. به تمامي شما خاطر نشان مي-کنم، مبادا تحت تأثير هرزه گويي هاي ضدّانقلاب قرار بگيريد و وحدت و يکپارچگي خود را از دست بدهيد که در اين صورت در دام شيطان گرفتار خواهيد شد...
از پدر و مادرم تقاضاي حلاليت مي کنم؛ چون که حق بسياري برگردن من دارند و از مادرم مي خواهم مبادا در فقدان من گريه و شيون از خود نشان دهد که اين موضوع باعث شادي دل دشمنان انقلاب و اسلام خواهد شد …
کلام آخر اين که به برادران و خواهران خود، انجام فرايض و فرامين الهي و ترک محرمات را توصيه مي کنم.»
متن وصيت نامه که تمام شد، آقاجان رو به دانش آموزان کرد و گفت: بچه هاي عزيز، امنيت و آسايش امروز همه ي ما و افتخار و سربلندي مملکتمان، مديون خون شهيداني است که بدون چشم داشت به دنيا و تعلقات مادّي و ظاهري آن، تنها و تنها براي رضاي خدا و حفظ دين و ناموس ايراني، پا در راه شهادت گذاشتند. اکنون وظيفه ي شرعي شما اين است که سنگرعلم و دانش را خالي نگذاريد و به جهاد در اين راه بپردازيد که ارزش تلاش در اين سنگر، کمتر از جنگيدن در جبهه ها نيست.
منبع : پله های اسمانی