زندگینامه شهید منصور خوش نواز از تولد زمینی تا آسمانی شدن
تاریخ تولد: ١٣٤٨/٠٢/٠٤
محل تولد: شازند
نام عملیات: والفجر 8
تاریخ شهادت: ١٣٦٤/١١/٢٧
اقشار: آموزش و پرورش
چشم ها پرسش بي پاسخ حيراني ها دست ها تشنه ي تقسيم فراواني ها
با گل زخم سر راه تو آذين بستيم داغ هاي دل ما جاي چراغــــاني ها
بهار بود، در افق، رنگ هاي به هم ريخته و در هم فرورفته ي اطراف خورشيد چهره ي روستا را دوست داشتني تر کرده بود. باد نسبتاً ملايمي پرده هاي منقش به دو طاووس چترزده را مي رقصاند. در خانه ي کاهگلي مشهدي صفرعلي خوشنواز خبرهايي بود. عقربه هاي ساعت گوي سبقت را يکي يکي از هم مي ربودند و شب را به سپيدي صبح گره مي زدند. يکي دو نفر از زنان همسايه در خانه رفت و آمد مي کردند و مي شد از ظاهرشان حدس زد که دستورات خانم قابله را اجرا مي کنند و همگي اهل خانه هم ورود نوزادي را انتظار مي کشند. شب از نيمه گذشته بود که صداي روح نواز کودکي، سکوت را در هم شکست. با صداي گريه ي کودک مادر نيز اشک شوق ريخت زيرا يقين کرد که خداوند فرزند سالمي به او هديه کرده است.
تقويم شب چهارم ارديبهشت سال1348شمسي را نشان مي داد. مسافر تازه از راه رسيده پسري بود که اسم منصور را برايش انتخاب کردند. او در آغوش گرم و پرمهر پدر، مادر و و در محيطي بي تکلف و سرشار از عطوفت و صميميت خاص روستايي باليد و به سن شش سالگي رسيد. نامش را ثبت دفنر دبستان نداي حق روستا کردند تا دوران خوش يادگيري را از همان دبستان آغاز کند. دوره ي پنج ساله ي ابتدايي را با شور و شوق کودکانه آغاز کرد و با نمرات عالي به پايان رساند. دوره ي راهنمايي را نيز در روستاي همجوار يعني اکبرآباد در پيش گرفت و موفق نشان داد. حرکات بجا و پخته اي که از خود بروز مي داد تفاوتش را با همکلاسي ها محرز مي کرد. شوق کسب دانش او را به دانشسراي تربيت معلم شازند کشاند تا براي معلم شدن تربيت شود. درست تعليم ديد و تربيت شد و در تاريخ 1/1/1364 به استخدام آموزش و پرورش شازند درآمد. اما دست تقدير هرگز اجازه نداد تا او به عنوان معلم و در کلاس درس به دانش آموزانش درس عشق بياموزد.
منصور چشم و دل پاک، آرام، فعال، شيرين زبان و باادب بود. او حتي کوچکترين بي احترامي به اهالي روستا، همکلاسي ها و خانواده اش نکرده بود. بنابراين هواخواهان زيادي داشت و زبانزد بود. اهل خانواده را به اسم کوچک صدا نمي زد بلکه صفتي شايسته را پيش يا پس از نام آن ها بکار مي برد، اوقات فراغتش به بطالت نمي گذشت، غمخوار مادر بود و دست راست پدر. دست هاي پينه بسته اش زبان گوياي افکار و احساسات قشنگ او بود. دستمزد کارگريش را به مادر تقديم مي کرد و ديگر چشمش به دنبال آن نبود خلاصه اينکه به جيفه-هاي دنيوي دلبستگي نشان نمي داد و گويي چند سال جلوتر از خود را مي ديد و حرکت مي-کرد. علاقه ي زيادي به مطالعه ي خواص داروها و امور پزشکي داشت و هر جا مطلبي در اين زمينه ها پيدا مي کرد، مي خواند و يکبار که مادر دندان درد شديدي گرفته و قصد داشت از يک قرص مسکن استفاده کند منصور اجازه نمي دهد و مي گويد: تا من اين کتاب کمک هاي اوليه را نخوانم اجازه مصرف دارو را نمي دهم.
به پيرمردهاي ده در انجام امورشان کمک مي کرد. مشهدي اکبر يکي از همان پيرمردهاي قدردان ورقا، هميشه از آقامنصور به نيکي ياد مي کند و مي گويد: وقتي به صحرا براي چراندن دام ها مي رفت يک دستش به کتاب بود و مطالعه مي کرد و يک دستش هم به چوبدستي.
در دانشسرا با دوستان بسيجي آشنا شد و به عضويت بسيج درآمد. او که زمينه اش را از قبل فراهم کرده بود کلاس هاي دنيوي را رها کرد تا سوار بر انديشه هاي ناب در مدرسه اي ديگر ثبت نام کند. براي راه يافتن به جبهه نيازمند آموزش هاي لازم بود. زيرا او به لوازم، شرايط و صفات يک بسيجي خوب فکر مي کرد و اعتقاد داشت که تفکر بسيجي حرف اول را خواهد زد. به پادگان 21 حمزه تهران اعزام شد تا طي 45 روز، آموزش هاي فشرده ي رزمي و هم زمان با آن آموزش هاي امدادگري را فراگيرد. در امدادگري پيشرفت شاياني داشت به گونه اي که مورد تشويق استاد خود که يک پزشک مسيحي بود قرار گرفته و علاقه اش به امدادگري دوچندان گشت. زمان عملي کردن تجربيات، دانسته ها و مردانگي هايش فرارسيده بود. در تاريخ 28 آبانماه 1364 به جبهه جنوب اعزام شد. تنها اسلحه اش يک کوله پشتي پر از گاز استريل و قيچي و باند و... با شنيدن صداي يک رزمنده مجروح، منصور مثل باد، بالاي سرش مي رسيد. زخمش را مي بست و انگاري که سال ها در جنگ و جبهه بسر برده باشد چنان کارش را با مهارت انجام مي داد که نگو و نپرس. يکبار صداي بسيجي جواني که از درد به خود مي پيچيد و خونريزي شديدي هم داشت، او را به خود خواند. وسايل داخل کوله پشتي منصور تمام شده بود. زيرپيراهني خود را پاره کرد و جلوي خونريزي او را گرفت. از کار امدادگري لذت مي برد. پابه پاي رزمندگان حرکت مي کرد و با وسواس عجيبي سنگر به سنگر را مي گشت مبادا همرزمي زخمي به جا مانده باشد. گاهي دست خود را جلو بيني شهيد مي گرفت به اين اميد که شايد نفس بکشد و علامت حياتي داشته باشد.
دوره ي اول حضور او در جبهه جنوب به پايان رسيد. به مرخصي آمد تا احوالي از خانواده اش بپرسد و کارهاي عقب افتاده را هم انجام دهد، پس از کمي استراحت و انجام کارهاي کشاورزي و دامداري، مجدداً به جبهه اعزام شد. اما اين بار به جبهه کردستان رفت تا با گروه هاي ضد مردمي داخلي کوموله و دمکرات ستيز کند. پستي و بلندي هاي خاک کردستان شاهد ايثارگري هاي اين بسيجي بي نام و نشان بود. اين بار نيز به روستا برگشت. مادرش مي گفت: بار سوم حال و هواي ديگري داشت. چهره اش زيباتر به نظر مي آمد و لحن صدايش دلنشين تر و دلرباتر شده بود و حرف هاي شنيدني که مادر به اطرافيان سفارش کرده بود که نگذاريد منصور به جبهه برود. من چيزهايي از او ديده ام که خوف برم داشته اما او با همه سفارش ها از تصميم خود برنگشت، زيرا از وقوع عمليات بزرگ آينده خبر داشت. اما اينبار نه در نقش يک امدادگر، که در نقش يک رزمنده تک تيرانداز.
محمد، سعيد و عبدالرضا، همسنگران او خاطرات شيرين و پندآموزي از دوست خود منصور تعريف مي کنند که همگي بيانگر آن هستند که اين معلم جوان قبل از اقدام به تدريس واقعاً يک معلم زبردست و نوع دوست بوده است.
زمان عمليات والفجر8 فرا رسيده بود و او هم با سربند يا زهرا(سلام الله عليها) پيشاني بلند خود را مزين کرده و قبراق و آماده نشان مي داد تا در اين عمليات بزرگ شرکت کند. نوزدهم بهمن 64 است. قطره هاي زيباي باران و امدادهاي الهي، اروندرود را در سينه ي بچه هاي رزمنده آرام کرده. فرشته هاي مهرباني، غواصان شيردل يکديگر را در آغوش کشيده و حلاليت طلبيده و خداحافظي و طلب شفاعت مي کنند.
امواج سواران سبزپوش، دلاورمرداني که با علم و تدبير خروش اروند و جذر و مد خليج فارس را به خدمت گرفته بودند. لحظاتي بعد با شکستن سدّ ميله هاي خورشيدي، سيم هاي خاردار، سنگرهاي بتوني و سربازان عراقي، به ساحل فاو رسيدند. براستي که منطقه ي جنگي فاو جاي قشنگي است چرا که دليرمردان کم سن و سال و سالخورده ي در اين خطه از جام شهادت نوشيده اند. اين معلم شهيد هم مست همان جام گرديد و در تاريخ 27/11/1364 در منطقه ي فاو در اوج عمليات و پيشروي به شهادت رسيده و مفقودالاثر شد. پدر پيرش مدت ها سراغش را از اين و آن مي گرفت و گمشده اش را مي خواست، به دنبال دوستان منصور مي گشت شايد خبري از او بدست آورد. اما هر چه بيشتر مي گشت کمتر مي يافت. پيکر شهيد را پس از 11سال در حالي که پدر بدرود حيات گفته بود، به ميهن اسلامي بازگرداندند تا بار ديگر بوي خوش ياس در کوچه پس کوچه هاي روستاي ورقا به مشام برسد.
منبع : پله های آسمانی