شهید سید عباس رضوی
پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۵۸
شهید سید عباس رضوی در سال 1335 در روستای پندای از توابع کاشان پا به عرصه وجود نهاد با فقرو مشکلات دسته و پنجه نرم کرد و در سن 6 سالگی مشغول درس شد و بعلت وضع ستم شاهی و نبودن ادامه تحصیل و امکانات بعد از کلاس پنجم ترک تحصیل نمود. پدر و مادرش سید بودند و در کنار پدر و مادرش به وظایف دینی خود آشنا شد تا سال 1358 در شهرستان خمین در یک خانواده مذهبی همسری به اختیار نمود و بعد از ازدواج دیگر در دلیجان اقامت گزید
بسم الله الرحمن الرحیم
شهید سید عباس رضوی در سال 1335 در روستای پندای از توابع کاشان پا به عرصه وجود نهاد با فقرو مشکلات دسته و پنجه نرم کرد و در سن 6 سالگی مشغول درس شد و بعلت وضع ستم شاهی و نبودن ادامه تحصیل و امکانات بعد از کلاس پنجم ترک تحصیل نمود. پدر و مادرش سید بودند و در کنار پدر و مادرش به وظایف دینی خود آشنا شد تا سال 1358 در شهرستان خمین در یک خانواده مذهبی همسری به اختیار نمود و بعد از ازدواج دیگر در دلیجان اقامت گزید خصوصیات اخلاقی و دیگر مسائل به زبان همسرش :
اوایل انقلاب هر وقت به منزل می آمد حال و هوای دیگری داشت. با اینکه وضع خوبی در اوایل ازدواج نداشتیم ولی همیشه شکر گذار بود و هیچ وقت ناراحتی از کمبود نمی کرد و به همان قدر کارگری قانع بود. همش از مردم و تظاهرات در مورد بنی صدر صحبت می کرد یک روز که ضمن شرکت در تظاهرات ساعت 7 شب بود که به منزل آمد و خیلی ناراحت بود ازش پرسیدم عباس چرا ناراحت هستی گفت مسئله ای نیست و جویا شدم کجا بودی دیر کردی گفت مگر بیرون نیامدی گفتم نه گفت ما عده ای بودیم برضد بنی صدر شعار می دادیم و عوامل ضد انقلاب طرف دار بنی صدر با هم درگیر شدیم در بین دعوا و کتک کاری مشت محکمی به زیر چشمش خورده بود و اثر سیاهی بود ولی می گفت مسئله مهمی نیست خوب می شود.
عراق ، مملکت ایران را مورد تجاوز قرار داده بود با این همه کمبود مالی که داشتیم ولی از نظر معنوی در حد بالائی بود که در مکتب خانه عشق اسم نویسی کرده بود ولی حرفی نزده بود می خواهم بروم تا موقع اعزام حرفش را در خانه زد برادر کوچکتر خود را هم راهی کرد و سرانجام به پادگان آموزشی اعزام شد و بعداً به مرخصی آمد و سرانجام راهی منطقه غرب کشور شد و حدود 3 ماه در منطقه با برادران همرزمش به جنگیدن مشغول بود یک بار دیگر به مرخصی آمد ولی مثل اینکه اصلاً عباس عوض نشده بود از چشمانش معلوم بود که واقعاً عاشقی است که عشقش با شهادت پایدار خواهد بود مرخصی را نا تمام گذاشت و رفت و در مورخه 62/1/10 به شهادت رسید ولی در همان روز شهادت صبح برگه مرخصی برای شهرستان صادر شده بود که عباس گفته بود من اصلاً مثل اینکه دوست ندارم بروم برادر کوچکترش به او گفته برای چی نمی خواهی بیایی خلاصه عباس شروع به صحبت می کند که دیشب خواب دیده ام و می خواهم تا فرمانده بیاید با او در میان بگذارم که شاید موافقت کند نروم آری دیشب خواب سیدی را دیدم که دستش زخمی بود و ازش پرسیدم آقا چرا دست شما اینطوری است در جواب او بهش گفته بود من این خمپاره ها را که برای شما می آید با دستم می گیرم در ضمن تو هم فردا مهمان ما خواهی بود خوابش راست در آمده بود با اینکه قرار شده بود بیاید مرخصی ولی مانده بود بعد از نماز ظهر و نهار با دوستانش دور هم جمع بودند که ناگهان خمپاره بعثی به وسط آنها افتاد و سیروس با دوستش به شدت زخمی شده بود که راهی بیمارستانش می کنند ولی در بین راه نرسیده به اسلام آباد در داخل آمبولانس با زبان تکبیر گویان به شهادت می رسد.
یک شب قبل از شهادتش به خوابم آمد سرتاپا لباس سفید پوشیده بود ازش پرسیدم چرا با لباس سفید آمدی گفت آمدم شما را ببینم و بروم بهشت گفتم چرا زود گفت همین الان دارم می روم با التماس بهش گفتم خوب حالا یک شب بمان قبول کرد صورت بچه هایش را بوسید و خوابید بعد از مدتی خیال کردم حقیقتاً عباس امده ولی وقتی از خواب بیدار شدم و اطاق را نگاه کردم دیدم خواب دیده ام و بعد از 2 روز خبر شهادتش را به من دادند و نتیجه زندگی ما دو فرزند می باشد به نامهای سید مهدی و سید هادی و این گوشه ایی از زندگیش با من بود و عاقبت راهی را انتخاب کرد که جاودانه بود
از طرف همسر شهید سید عباس رضوی
شهید سید عباس رضوی در سال 1335 در روستای پندای از توابع کاشان پا به عرصه وجود نهاد با فقرو مشکلات دسته و پنجه نرم کرد و در سن 6 سالگی مشغول درس شد و بعلت وضع ستم شاهی و نبودن ادامه تحصیل و امکانات بعد از کلاس پنجم ترک تحصیل نمود. پدر و مادرش سید بودند و در کنار پدر و مادرش به وظایف دینی خود آشنا شد تا سال 1358 در شهرستان خمین در یک خانواده مذهبی همسری به اختیار نمود و بعد از ازدواج دیگر در دلیجان اقامت گزید خصوصیات اخلاقی و دیگر مسائل به زبان همسرش :
اوایل انقلاب هر وقت به منزل می آمد حال و هوای دیگری داشت. با اینکه وضع خوبی در اوایل ازدواج نداشتیم ولی همیشه شکر گذار بود و هیچ وقت ناراحتی از کمبود نمی کرد و به همان قدر کارگری قانع بود. همش از مردم و تظاهرات در مورد بنی صدر صحبت می کرد یک روز که ضمن شرکت در تظاهرات ساعت 7 شب بود که به منزل آمد و خیلی ناراحت بود ازش پرسیدم عباس چرا ناراحت هستی گفت مسئله ای نیست و جویا شدم کجا بودی دیر کردی گفت مگر بیرون نیامدی گفتم نه گفت ما عده ای بودیم برضد بنی صدر شعار می دادیم و عوامل ضد انقلاب طرف دار بنی صدر با هم درگیر شدیم در بین دعوا و کتک کاری مشت محکمی به زیر چشمش خورده بود و اثر سیاهی بود ولی می گفت مسئله مهمی نیست خوب می شود.
عراق ، مملکت ایران را مورد تجاوز قرار داده بود با این همه کمبود مالی که داشتیم ولی از نظر معنوی در حد بالائی بود که در مکتب خانه عشق اسم نویسی کرده بود ولی حرفی نزده بود می خواهم بروم تا موقع اعزام حرفش را در خانه زد برادر کوچکتر خود را هم راهی کرد و سرانجام به پادگان آموزشی اعزام شد و بعداً به مرخصی آمد و سرانجام راهی منطقه غرب کشور شد و حدود 3 ماه در منطقه با برادران همرزمش به جنگیدن مشغول بود یک بار دیگر به مرخصی آمد ولی مثل اینکه اصلاً عباس عوض نشده بود از چشمانش معلوم بود که واقعاً عاشقی است که عشقش با شهادت پایدار خواهد بود مرخصی را نا تمام گذاشت و رفت و در مورخه 62/1/10 به شهادت رسید ولی در همان روز شهادت صبح برگه مرخصی برای شهرستان صادر شده بود که عباس گفته بود من اصلاً مثل اینکه دوست ندارم بروم برادر کوچکترش به او گفته برای چی نمی خواهی بیایی خلاصه عباس شروع به صحبت می کند که دیشب خواب دیده ام و می خواهم تا فرمانده بیاید با او در میان بگذارم که شاید موافقت کند نروم آری دیشب خواب سیدی را دیدم که دستش زخمی بود و ازش پرسیدم آقا چرا دست شما اینطوری است در جواب او بهش گفته بود من این خمپاره ها را که برای شما می آید با دستم می گیرم در ضمن تو هم فردا مهمان ما خواهی بود خوابش راست در آمده بود با اینکه قرار شده بود بیاید مرخصی ولی مانده بود بعد از نماز ظهر و نهار با دوستانش دور هم جمع بودند که ناگهان خمپاره بعثی به وسط آنها افتاد و سیروس با دوستش به شدت زخمی شده بود که راهی بیمارستانش می کنند ولی در بین راه نرسیده به اسلام آباد در داخل آمبولانس با زبان تکبیر گویان به شهادت می رسد.
یک شب قبل از شهادتش به خوابم آمد سرتاپا لباس سفید پوشیده بود ازش پرسیدم چرا با لباس سفید آمدی گفت آمدم شما را ببینم و بروم بهشت گفتم چرا زود گفت همین الان دارم می روم با التماس بهش گفتم خوب حالا یک شب بمان قبول کرد صورت بچه هایش را بوسید و خوابید بعد از مدتی خیال کردم حقیقتاً عباس امده ولی وقتی از خواب بیدار شدم و اطاق را نگاه کردم دیدم خواب دیده ام و بعد از 2 روز خبر شهادتش را به من دادند و نتیجه زندگی ما دو فرزند می باشد به نامهای سید مهدی و سید هادی و این گوشه ایی از زندگیش با من بود و عاقبت راهی را انتخاب کرد که جاودانه بود
از طرف همسر شهید سید عباس رضوی
منبع: اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی
نظر شما