زندگینامه شهید سعید عزیزمحمدی در سالروز شهادتش منتشر گردید
سر تا سر شهر با تو عطـرآگين بود لبخند تمام کوچــــه ها غمـگين بود
آن روز که بر دوش تو را مي برديم تابوت سبک ولي غمت سنگين بود
نمي دانم چرا وقتي که در کوچه باغ انديشه ام گام مي نهم آن وقت است که مي خواهم خشکي ريشه ها را در کوير، با سبزي خاطره ات پيوند بزنم، من از اين شهر، از اين ديار، از اين همه دشت و باغ و صحرا و گل و بلبل سفر خواهم کرد، چرا که ما مسافريم، ما همه پرنده مهاجريم، ما مي رويم و با خود کوله باري خواهيم برد که در آن بجز قرص ماه و جرعه اي عطش توشه اي ديگر نداشته باشد، اما ممکن است وقتي که مي رويم خوبي ها را نيز با خود ببريم، آري وقتي او رفت گويي صداي خنده از کوچه پس کوچه هاي البرز رخت بست، هنوز البرز عبور سبز او را در سينه خود تازه نگاه داشته و به اميد روزي که دوباره او را احساس کند به انتظار نشسته، وقتي باران با او هم آغوش مي شود هوا آکنده از بوي معطر خاک مي شود و تواضع و خاکساري او را به ياد مي آورد، شايد اين بو البرز را به خود بياورد. چراکه او نيز از سرزمين سبز فروتني و تواضع آمده بود و جز بوي معطر خاک، هيچ چيزي را دوست نداشت. خاک هم براي او به سجاده اي مي مانست که بر پهنه اش خداي را سجده مي کرد. صحبت از سعيد عزيزمحمدي است. هم او که در سال1337 چشم زمين را به نور جمال خود منور ساخته بود. با سه برادر و يک خواهر خود بازي مي کرد.
با لطف و احسان پدر و مادر و در محيطي آکنده از صفا و صميميت باليد. دوره ي ابتدايي خود را در دبستان روستاي البرز گذرانيد و ناچار براي ادامه ي تحصيل به شهر اراک عزيمت نمود. او دوران دبيرستان را در دبيرستان مجيدي به پايان رساند و در سال 1356 موفق به اخذ مدرک ديپلم در رشته ي علوم تجربي گرديد. اگر در حياط دبيرستان قدم بزني حتماً او را خواهي ديد. شايد او زير سايه ي درختي مشغول درس خواندن است سر و وضع آنچنانه اي ندارد اما روح بزرگي دارد. قلبي دارد به وسعت دريا که عشق خدا در آن جاريست و دستي دارد که بخشندگيش دريا را به تحير وامي دارد. بعد از اتمام تحصيل مي بايست ثابت کند که يک جوان مسئوليت پذير و برومند ايراني است به سربازي مي رود و در کسوت يک سپاهي دانش دوره ي تعليماتي خود را در پادگان سراب مي گذراند. آري سراب، حقيقتي شيرين را احساس کرده بود. کسي که واقعاً وجود داشت و مرد خدا بود.
بعد از دوره ي تعليماتي در روستاي پيازآباد بخش شراء به مدت هيجده ماه خدمت فرهنگي کرد. هميشه مي خواست که دانسته هايش را به همنوعان تشنه ي معرفت خود بياموزد او سختي کشيده و درد آشنا بود. بالاخره با شنيدن پيام انقلاب و سخن امام که گفته بود (بياييد) او نيز لبيک گويان رفت و به سيل خروشان مردم مبارز پيوست. پرنده ي سبک بال فرصتي براي پرواز و رهايي يافته بود. سعيد عزيزمحمدي براي تکميل دوره ي سربازي خود به پادگان بازگشت تا وظيفه ميهني اش را به نحو احسن انجام دهد. بعد از اتمام دوره ي نظام وظيفه در سال 1358 وارد آموزش و پرورش شهرستان شازند شد و در روستاي بياتان مشغول خدمت گرديد. با شروع جنگ تحميلي به جبهه شتافت و در سنگر عشق مردانه جنگيد.
يک روز مادر به او گفته بود: «سعيد تو که هميشه در جبهه هستي حداقل چند صباحي هم استراحت کن.» و او در جواب مادر گفته بود: «اين جنگ بر خلاف نظر کارشناسان خارجي به اين زودي تمام نمي شود و تا هر چند خانواده ي ايراني يک يا دو شهيد ندهد جنگ به پايان نخواهد رسيد. من هم تا قبل از اتمام جنگ با امور دنيوي خود خداحافظي مي کنم.» به راستي آينده نگري او در مورد جنگ و عدم وابستگي او به تعلقات دنيوي ناشي از چه بود؟ او که به پيروي از رهبرش جنگ را در رأس امور مي دانست و عمداً تشکيل زندگي نداد در پي
چه بود؟ آيا جز اين بود که او داشتن ايماني قوي و وسعت نظر خود را از رهگذر تحليل و مطالعه و شرکت در جلسات قرآني و ايماني کسب کرده بود؟
در پايان يکي از مأموريت هاي جبهه که به شازند آمده بود، مسئوليت نهضت سوادآموزي شهرستان شازند را با اصرار مسؤولين بر عهده گرفت و مدت کوتاهي در اين پست به انجام وظيفه پرداخت. او به عنوان يک معلم رزمنده ي دل آگاه، خوب مي دانست که بي سوادي مانند آتشي است که ريشه ي هر ملتي را مي سوزاند. هم زمان با ستيز او با جهل، طنين جنگ با دشمن بعثي بار ديگر او را به خود خواند. او که در عمليات مطلع الفجر (فتح شياکوه)،گيلانغرب و فتح المبين حضور مؤثري داشت، همراه با گردان علي بن ابيطالب(عليه السلام) به جزيره مجنون جنوبي رفت، از نامش پيداست که وادي چه کساني است. او هم مجنون ليلاي خود بود. در عمليات خيبر شرکت جست و پس از 3روز مقاومت جوانمردانه با کمبود تجهيزات نظامي، در مقابل پاتک هاي سنگين دشمن با شهادت خود در تاريخ 7/12/62 برگي زرين به برگ هاي تاريخ انقلاب اسلامي افزود.
مرغ عاشق از قفس دنيا پريد و به ملکوت اعلا پيوست او به مادر گفته بود که اگر عمري باقي بود نمي گذارم که آرزو به دل بماني اما نشد، سعيد مفقود شد. آري مفقودالجسد، نه مفقودالاثر. زيرا آثار مردان و زنان عارف و عالم هرگز از خاطره ها محو نمي گردد. گفته اند که هيچ گاه با پدر و مادر با صداي بلند صحبت نکرد و هميشه احترام آن ها را نگه داشت. سعيد هميشه به مادر مي گفت:« مادر دوستت دارم و هميشه جاي نوازش گرم دستانت را بر سرم احساس مي کنم، و تا وقتي که تو را دارم تنها نيستم و احساس غربت نمي کنم.»
بالاخره انتظار بعد از11سال به پايان رسيد و پيکر مطهر شهيد به همراه 122تن از همرزمانش را به خاک ايران آوردند و همه را همچون شقايق به گلزار شهداي اراک سپردند تا مصداق براي« عاش سعيدا و مات سعيدا» باشند
منبع : پله های آسمانی