زندگینامه شهید عباس انصافجو
زندگی نامه شهید انصاف جو
وقتي نوشته ها و مشخصات فردي شما را يکي يکي باز مي کنم و شروع به
خواندن مي-کنم، وقتي عکس هاي شما را نگاه مي کنم و وصيت نامه هايتان را
گاه، تا چندين بار مرور مي-کنم، بي اراده در کلمه ها و نگاه هاي عاشقانه
تان گره مي خورم،آن وقت است که مي فهمم، پيشاپيش برق نگاهتان، در برابر بي
کرانه هاي آبي تان، درشب ها و لحظه هاي عمليات، در نيايش هاي عارفانه و
جشن حنابندانتان و خداي من، در برابر دم به دم شتاب عاشقانه تان، چه قدر
شرمنده و فقير و لالِ هر چه جمله و واژه ام! مردهاي مردِ بي تکرار!
کبوترهاي بي قرار! آخر شما به من بگوييد وقتي که لبيک گويان، مردانگي را بر
شانه هاي صبح و در عطر نفس هايتان تا عرش خدا مي برديد، وقتي که از غريب
ترين خاکريزهاي جبهه بر دوش ثانيه ها تشييع مي-شديد، من چگونه مي توانم
شکوه پيچيده در حرير عشق شما را در قالب کلمه و کتاب، بگنجانم؟!
مردهاي مؤمن الله اکبر گو! نجيب هاي گلوله و ترکش خورده! پاره پاره هاي
متبرّک لحظه هاي عبور! گمشده هاي کوچه هاي بي نشان عشق! من به خيل شما نمي
رسم، تنها مي توانم رو به روي پنجره ي گشوده به تاريخ ميهنم، رو به روي
تاريخ جهان و آدمي، آنجا که مردانش در برگ برگ دفتر شکوه و شرف، جاودان شده
اند، شما را مؤمنانه بدرود گويم.
آي ... شهيد گل محمدي ها، اجاقي ها، سجّادي ها، نوربهشت ها، خان محمدي ها و... شما شاهديد و مي بينيد.
و اين بار نيز خواهيد ديد که در برابر نگاه نجيبانه ي شهيد عباس انصاف جو، ناتوانِ هرگونه گفتن و نوشتنم.
به ناچار، رو به روي اشتياق نگاه او که از پشت عينکش و بعد از آن سال هاي
دور به من مي نگرد، مي نشينم،کوچه هاي دلم را آب و جارو مي کنم و مي خوانم.
عبّاس انصاف جو- نام پدر: رضا- متولد: هشتم اسفند ماه 1341- دبير مدرسه هاي
راهنمايي روستاهاي اراک و رزمنده ي جبهه به مدت هفت ماه، مجرّد و داراي 3
برادر و يک خواهر. تاريخ شهادت:29/11/64 فاو ، در ابتدا مفقود الاثر و بعد
از حدود 10 سال، خاک سپاري پيکر پاک ِشهيد در گلزار شهداي اراک.
دلم تاب نمي آورد، حالا فقط مي توانم حدود ده سال چشم به راهي ِخانواده و
ديگر خانواده ها و مادران ِانتظار، مادران قرآن وآب و آئينه ي اين ديار را
در روشن و تاريک ذهنم مرور کنم.
فرم اطلاعات فردي شهيد را با درنگ و شوق، دوباره در دل مي خوانم. نمي دانم
جمله هاي رد و بدل شده با تلفن به خانواده او و نقل قول هاي برادر شهيد را
چگونه روي کاغذ بياورم؟ من خاکي را با رعنا قامتان ملکوتي، با بال هاي بلند
بي قرار چه کار؟
چاره اي ندارم، قلم را بر مي دارم و راهي کوچه هاي کودکي شهيد و ديگر
شهيداني مي شوم که در حجم فريادهاي الله اکبر و حنجره هاي تفنگ، تا به
افلاک پرگشودند.آنجا که دشمن، قصد لگدکوبي ايمان و خاک ميهنم را داشت.
برادر بزرگش مي گويد: عبّاس در خانواده اي مؤمن و معتقد به دنيا آمد و از
آنجا که خانواده ام به شهر گناباد خراسان مهاجرت کردند، برادرم دوره ي
ابتدايي و راهنمايي را در گناباد گذراند، با شروع جنبش بزرگ مردم و جريان
انقلاب اسلامي به اراک آمديم. بنابراين برادر شهيدم با توجّه به تربيت
خانوادگي و روحيه ي اعتقادي خود، در دوره ي دبيرستان دل به انقلاب سپرد، به
موج هاي خروشان تظاهرات مردمي عليه حکومت پهلوي پيوست و در پايگاه
مبارزاتي مسجد مرحوم حاج محمد ابراهيم اراک، پا به پاي ديگر مردم اين ديار،
به مبارزه برخاست. و با شرکت پيگير در تظاهرات و راهپيمايي هاي مردمي، دين
خود را به اين حرکت بزرگ ادا کرد.
بعد از انقلاب، مجال آن بود تا شهيد با پشتوانه ي فکري- عقيدتي خود، نه به
عنوان پيشه و معاش، بلکه عشق و شور آموختن، معلمي و ورود به آموزش و پرورش
را انتخاب کند. بنابراين پس از ورود به حوزه علميه در سال1361 تا 1362 و
آموزش علوم حوزوي، به شوق آموختن، به تدريس دروس ديني، قرآن و عربي در
مدارس روستاهاي ويسمه، قاسم آباد و کارچان پرداخت. معلم جواني که در دوره ي
نوجواني و حريم اعتقاد و آگاهي هاي ديني اش، اين جا و آن جا و حتي در جبهه
هاي جنگ «آشيخ عباس» ناميده مي شد. همزمان با تدريس در مدارس راهنمايي، با
قبولي در آزمون ورودي پا به دانشگاه آزاد اسلامي نهاد. رشته ي الهيات مجال
ديگري بود تا او باورهاي ديني شاگردانش را در مدرسه ي راهنمايي ويسمه،
محکم تر بنيان نهد. امّا جنگ تحميلي، جنگِ بعثي ها با نارنج و شکوفه هاي
ترنج، جنگ تانک ها و گلوله هاي عراقي با تن هاوچشم هاي شوق و اميد و
ايمان، همه ي هوش و فکر وي را متوجّه مرداني کرد که در جبهه به رويارويي با
جنايت و جنون رفته بودند و بدين گونه بعد از بدرود با پدر و مادر، برادران
و خواهرش، شهر و آشنايان و شاگردانش، پا به رکاب نبرد نهاد. و اين هنگامي
بود که اين معلم شهيد، سومين سال تحصيل خود را در دانشگاه آزاد اسلامي سپري
مي کرد. او که نماز و بويژه نمازهاي جماعت را، عاشقانه پاس مي داشت، از
طريق بسيج به ميداني پانهاد که برادرانش، با خون سرخ شهادت به وضو و نماز
ايستاده بودند.
چندين ماه در جبهه هاي جنوب، همراه ديگر برادران رزمنده اش، مؤمنانه بر
ماشه ي تفنگ فشرد تا اينکه در عمليات والفجر هشت منطقه فاو چون پروانه اي
شيدا، درکوچه باغ هايي که تا بوي ِبه و بابونه بهشتي امتداد مي يافت، مفقود
گرديد. ده سال بعد، چشم منتظر مادر، پدر، خانواده و همه ي آنهايي که نگاه
مؤمن او را ديده بودند، پلاک وپيکرمتبرّکش را در کنار شکيبايي و ايمان
مردهاي مردِ خفته در خاک گلزار شهداي اراک، به رؤيتي ديگر، در خاطره-هاي
تاريخي که بوي شجاعت و شرف مي داد سپردند.
منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی