زندگینامه شهید عباس مرادی
نام پدر : علی
تاریخ تولد : 2/6/1327
محل تولد : ضامنجان
تاریخ شهادت : 5/5/1365
نام عملیات : کربلای 4
محل دفن : امامزاده علی اکبر علیه السلام
محل شهادت : آبادان
اقشار : پادگان مهندسی 42 قدر, صنعت, کارخانه آلومینیوم سازی ایران , کارگریآخرین ماه تابستان بود. هوای روستای ضامنجان رو به خنکی میرفت و کودکان روستا، چشمانتظار مهر بودند تا راهی مدرسه شوند. دومین روز شهریورماه 1327، عباس مرادی به دنیا آمد. دو خواهر داشت و سه برادر. تا هشتسالگی، در روستا بزرگ شد و میان درختان باغهای ضامنجان بازی کرد. بعد، خانوادهاش به شهر کوچ کردند. تحصیلات ابتدایی اش را که تمام کرد، رفت سراغ کار.
عاشق ماشین بود. یک پیکان خریده بود و با آن کار میکرد. سرگرمیاش هم عوض کردن اتومبیلش بود. گاهی میرفت سراغ نیسان، گاهی هم ماشین سنگین. حوالی انقلاب، کمپرسی داشت و می رفت و با کمپرسی اش جاده ها را می بست که نظامی ها به مردم حمله نکنند. بعد هم وارد کارخانۀ آلومینیم سازی شد. کلی از اقوام و فامیل را هم برای کار به کارخانه برد.
با یکی از دختران محجوب روستایی در شازند ازدواج کرد. خدا یک دختر به آنها داد و بهخاطر همان دختر و همسرش، از خدمت سربازی معاف شد.
چشم و چراغ فامیل بود. بذلهگو و بشّاش. همه دوستش داشتند. او هم آچار فرانسۀ اقوام بود و همۀ همّ و غمش، گرهگشایی از کار نزدیکانش بود. سال 65 وانت داشت. پنجمین روز مردادماه بود. رفته بود کارخانه، با همان وانتش. وقتی برگشت، دیگر عباس سابق نبود. میگفت: «من باید به جبهه بروم. من از روی پیرمردا و بچه ها و همه دارم خجالت می کشم. الان چقدر شهید آوردن بیمارستان.» ماشینش را پر کرده بود از شهید و برده بود بیمارستان. آن روز هیچ غذا نخورد، فقط می نشست و گریه می کرد، می گفت: انفجار نصف آدمها رو پرت کرده بود پشت بامها و این طرف و آن طرف. بعد خواب امام خمینی را دید. آنوقت بود که دیگر از خانه و بچه و زندگی دل برید. می گفت: خواب دیدم که رفتم تو یه باغ بزرگی، امام صدام کرد. گفت بیا ببین اینا همه سربازای منن.» این رؤیا، زندگی عباس را زیرو رو کرد. آذرماه سال 65، اعزام شد به شلمچه. شد تکتیرانداز خط.
یک ماه بعد، در پنجم دیماه 1365، در عملیات کربلای چهار، عباس، درست مثل صاحب نامش، سپر شد برای تیرهای دشمن و همان تیرها، او را به ملاقات حضرت ساقی بردند؛ در بهشت.
همسرش از روزهای بعد از شهادتش، چنین گفته است: «پنج تا بچه داریم. رضا، یوسف، مهدی، زهرا و مریم. سه تا پسر و دو تا دختر. موقعی که عباس شهید شد، یوسف مهد کودک می رفت، مهدی یک سالش بود، زهرا و مریم کلاس اول و دوم ابتدایی بودند و رضا سوم ابتدایی بود. من خیلی سختی کشیدم. پسرم گریه می کرد و می گفت: بابامو می خوام. دخترم گریه می کرد و می گفت: من بابامو می خوام. مهدی عکس بابایش را از شب تا صبح جلوش می گذاشت و گریه می کرد. خیلی بابایی بود. آخر عکس را برداشتم و قایمش کردم. من خودم این میانه مانده بودم. نه پدری داشتم نه مادری که به خانه آنها بروم. هیچ کس کمکم نکرد. یم خواهر شوهر بیشتر نداشتم. از روستا می آمد و به ما سرمی زد. اما دیگر کسی به ما سر نزد. وقتی وضعیت قرمز می شد، بچه ها را جمع می کردم گوشه خانه، فکر می کردم اگر بمب بیاندازند، نیفتد سر بچه هایم. جمعشان می کردم گوشه خانه، خودم هم می نشستم جلویشان. شیشه ها می ریخت، خیلی می ترسیدم. بی کسِ ماندم با پنج تا بچه. ماندم و بچه هایم را بزرگ کردم. یک شب هیچ پول نداشتیم. نان هم نداشتیم. با خودم گفتم: حالا صبح این بچه ها چطور می خوان برن مدرسه؟ با گریه خوابیدم. عباس آمد به خوابم. دو تا دسته اسکناس دویست تومانی نو به من داد. صبح از خواب بیدار شدم. داداشم زنگ زد خانه ما گفت: حاج آقا کریمی از کارخونه می خواد بیاد خونتون. ساعت چهار بعد از ظهر حاج آقا کریمی آمد خانه ما، همان طور که عباس دو تا بسته دویست تومانی به من داد، آقای کریمی دو تا بسته دویست تومانی به من داد، همان طور نو. عباس می گفت: من اونجا هیچ نگرانی ندارم فقط نگران شمایم. دو سالی می شد که شهید شده بود که این خواب را دیدم».
منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی