داستان زندگی فرمانده شهید عبداله مشهدی تفرشی
يکشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۳۷
یکم شهریور1337، در شهرستان تفرش به دنیا آمد. پدرش اسماعیل، در آموزش و پرورش کار می کرد و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته تجربی درس خواند. آموزگار بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. چهاردهم دی 1360، در گیلانغرب هنگام درگیری با نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار بهشت معصومه زادگاهش واقع است.
آن شب که به بزم کهکشان مي رفتند تـــابنـده تر از ستــــارگان مي رفتنـد
تــا اوج عقيــده، بــال و پربگشودند مســـرور به بــاغ آسمـــان مي رفتند
قسمت وسيعي از منطقه ي گيلان غرب با عمليات گسترده ي رزمندگان اسلام آزاد شده بود. دلاورمردان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و ارتش در ارتفاعات شياکوه، خيلي خوب استقامت کرده بودند. گوينده ي راديو دم به دم از کشته شدن تعداد بسياري از نظاميان دشمن خبر مي داد. رزمندگان بعد از يک نبرد سنگين در سنگرها نفسي تازه مي کردند که سيدمحمد از گرد راه رسيد و گفت: «چه نشسته ايد که بچه ها توي دشت، زيرآتش دشمن محاصره شده اند.» حاج حسين باعجله، بي سيم را برداشت و بعد از برقراري ارتباط و صحبت به طرف بچه ها برگشت.- «چه خبر حاجي»؟
- «از فرماندهي مي گن ، مهندسي دشمن، تونسته صخره را بشکنه و بياد توي دشت. تانک ها از ضلع جنوبي تپه حمله کردند. هر طور شده بايد ارتفاعات را حفظ کنيم.
عبدالله در آن روزها فرماندهي تفنگ 106ميلي متري را برعهده داشت، شيرمردي ازتبار فرهيختگان و نامداران، با نگاهي مهربان و قلبي سرشار از عشق به آرمان هاي مقدس انقلاب اسلامي و ميهن. او در بيست و ششم شهريورماه 1337 در منطقه ي فم تفرش به دنيا آمد؛ پدرش آقااسماعيل، کشاورزي زحمتکش بود و مادرش زهراخانم، تفسير ناب محبت و مهر. اين شيرمرد عرصه نبرد، هشتمين فرزند خانواده بود و در کلبه اي محقر اما سرشار ازفروغ عشق و عطوفت رشد کرد؛ کلبه اي که پنجره هايش رهگذر نسيم رحمان بود واتاق هايش معطر از عطر زمزمه و دعا. تحصيلات دوره ي ابتدايي را در دبستان رازي و دوره ي متوسطه را در دبيرستان هاي حکيم نظامي و مطهري تفرش با موفقيت به پايان رساند و در سال1356، به شوق بيشتر آموختن، راهي دانشسراي رهنمايي تهران شد و در سال1358 با مدرک فوق ديپلم و در رشته ي علوم تجربي به زادگاه خويش بازگشت.
عبدالله از همان روزگار دانش آموزي، معلمي را دوست داشت و مي گفت:
«مي توان با شمع علم افروختن گنج عشق جاودان اندوختن»
او اعتقاد داشت مدرسه، سکوي پرواز است و معلم اگر عاشق کارش باشد، مي تواند بچه ها را به پرگشايي تا اوج کمال و دانايي رهنمون شود، مهرماه سال1358 آغاز فصل نويني در زندگي او بود؛ ماهي که او به آرزويش رسيد و معلم مدرسه هاي خلجستان شد؛ نخستين سال تدريس را در مدرسه ي راهنمايي«دهخدا»ي نابه گذراند و سپس در مدرسه ي«نواب صفوي» روستاي گيو به تدريس پرداخت و از آن جا که عاشق کارش بود، بچه ها خيلي دوستش داشتند. هنگام فراغت از کلاس و درس، در مزرعه به کمک پدر مي شتافت و در رويش جوانه ها و شکفتن سبزينه ها با اشتياق او سهيم مي شد و مادر را در کارهاي خانه تنها نمي گذاشت. مرتضي، يکي از شاگردان او که حالا دبير دبيرستان است، مي گويد: «آقاي مشهدي، بنده ي مخلص خداوند بود؛ هيچ گاه از کنار غم محرومان، بي تفاوت نمي گذشت و هرکجا گرهي مي ديد، همچو نسيم بهار، گره گشا مي شد و هرگاه دانش آموزي را با کفش و لباس کهنه مي يافت، مسابقه اي را بهانه مي کرد و از حقوق معلمي اش، کفش و لباس به او جايزه مي داد و مدير مدرسه ي نواب صفوي مي گويد: «در مردادماه 1360 عبدالله پيش من آمد و گفت: «اگه ميشه براي کلاس هاي تقويتي در فکر دبير ديگه اي باشيد.» گفتم: «مگه چي شده؟» به نوشته ي تابلوي نصب شده روي ديوار اشاره کرد و گفت: «چون عشق اشارت فرمايد، قدم در راه نهيد و چون بال بر شما بگشايد، سر فرود آوريد» وقتي فهميدم که راهي رفتن به جبهه است گفتم: «عشق چگونه اشارت مي فرمايد کلاس هاي تقويتي بچه ها نيمه تموم بمونه.»گفت: «در اقتدا به امام حسين(ع) که حج را نيمه تمام گذاشت.» اشک در چشم هايم جمع شد اورا بوسيدم و گفتم: «التماس دعا، به شکوفه ها به باران برسان سلام مارا.»
عشق راهي شدن و به جبهه رفتن، شوري در نهاد عبدالله افکنده بود، براي کسب اجازه از پدر و مادر، نزد آنان رفت، با احترام در مقابلشان زانو زد. مادر را مخاطب قرار داد و گفت: «يادت مياد يک روز داستان بيماري سختي را که در کودکي سراغم اومده بود برام گفتي؟»
- «آره پسرم، دوسه سالت بود که ديفتري سختي گرفتي؛ دکتر جوابت کرد؛ متوسل شدم به امام حسين(ع) آقا عنايت فرمود و خوب شدي.»
- «وحالا نوبت منه که محبت آقا را در تداوم بخشي به فرهنگ عاشورا و رفتن به کربلاي جبهه ها جبران کنم.»
- «اما من برات يه دختر خوب زير سرگذاشتم.»
- «اگه شربت شهادت نصيبم نشد برمي گردم و بساط شربت ازدواجم را راه مي اندازم.» وپدر با اشاره دست از کار افتاده اش گفت: «پسرم تو بايد دست راست من باشي. مي بيني که من از يک دست محرومم. مزرعه را چه کار کنم.»
- پدر. من براي دفاع از کشور دارم ميرم جبهه تا ملخ هاي هستي سوز دشمن، نتونن به گندمزارهاي شما حمله کنن.»
عبدالله وقتي سکوت پدر و مادر را نشانه ي رضايت ديد با لبيک به نداي رهبر خويش در مردادماه 1360 راهي پادگان آموزشي «عجب شير» شد و سپس براي گذراندن دوره ي تعليماتي، به پادگان«21حمزه »ي تهران اعزام گرديد وپس ازدريافت درجه ي گروهبان سومي، به پادگان رزمي شيراز رفت؛ مدتي بعد با گردان 191،گروهان 3، به گيلان غرب، منطقه ي عملياتي شياکوه، منتقل شد و به خاطر رشادت و مهارتي که داشت به فرماندهي تفنگ 106ميلي متري منصوب گرديد.
جبهه براي عبدالله کلاسي به وسعت تمام خوبي ها بود. در دشت هاي گيلان غرب تا چشم کار مي کرد، سبزينه هاي عشق و ايمان بود که سبز سبز مي شکفت و با خون شهيدان آبياري مي شد و او هر روز، بيشتر به اين مطلب پي مي برد که اگر شهادت نبود، معبري براي رسيدن به معرفت و آگاهي، هموار نمي شد و پرتگاه هاي مخوف غفلت، در مسير راه آدمي، سقوط اورا انتظار مي کشيدند؛ اگر شهادت نبود، سلام، وا ژه ي غريبي مي شد و تشهد به جايي نمي رسيد.
عبدالله هرچند که مقيم جبهه بودن را اقامت در آستان حضرت دوست مي دانست اما از آن جا که از اهالي احسان به والدين و صله رحم بود، هروقت که موقعيت جبهه را آرام مي ديد، مرخصي مي گرفت و به شهر و ديار خويش مي رفت تا دل به ديدار عزيزان بسپارد. دوست و آشنا گروه گروه به ديدار او مي آمدند تا صحبت هايش را از جبهه و نبرد بي امان رزمندگان بشنوند او در آخرين سفر و آخرين شب مرخصي، عکسي را که در ارتفاعات شياکوه گرفته بود روي طاقچه ي اتاق گذاشت و به پدر گفت: «اگر شهيد شدم اين عکس را در قسمت بالاي اعلاميه ام چاپ کنيد.» وقتي با طلوع سپيده دم، راهي رفتن شد، مادر کيسه اي پر از تنقلات در ساک او گذاشت، خواهر، وان يکاد مي خواند و برجان او فوت مي کرد، برادر، قرآن در دست در حالي که نرم نرم اشک مي ريخت به بدرقه ايستاده بود. عبدالله به بندهاي فرسوده ي پوتينش اشاره مي کرد، گفت: «يادم رفت يک جفت بند براي پوتينم بخرم » و پدر به اتاق رفت و چند لحظه بعد با کش حلقه شده اي بازگشت و گفت: «خيلي محکمه. از اون گذشته، پوشيدن و بيرون آوردن پوتين با اين بندهاي کشي راحت تره.» عبدالله در بدرقه ي گرم دوستداران، باز راهي جبهه شد تا عهدي را که با خداي خويش و خون شهيدان بسته بود به انجام رساند.
منطقه ي عملياتي شياکوه براي دشمن بسيار اهميت داشت؛ زيرا اگر رزمندگان موفق به آزادسازي ارتفاعات مي شدند، مي توانستند به سمت نوار مرزي «نفت شهر» حرکت کنند و سرنوشت جنگ را به کلي تغيير دهند و دشمن به همين علت، با تمام قوا مقاومت مي کرد. او با کماندوهاي لشکرهفت، سه بار پاتک زده بود، واز آن جا که با استقامت رزمندگان روبرو گرديد، دست به کار شد و يک معبر از ميان صخره ها براي عبور تانک هايش گشود اما دردفاع غيور مردان اسلام، تلفات سختي را متحمل شد. به طوري که بعدها يکي از فرمانده هان سپاه پاسداران با بررسي منطقه ي عملياتي شياکوه گفته بود: «قطعاً اين عمليات و پيروزي به دست آمده، نياز به ده لشکر داشته است.»
عبدالله در چهاردهم دي ماه 1361، در عمليات مطلع الفجر و در نبرد تن به تن با دشمن به خيل شهدا پيوست؛ پيکر پاک او به مدت هفت ماه در ارتفاعات باقي ماند و زماني که رزمندگان، موفق به آزادسازي کامل ارتفاعات شدند، گروه تفحص توانستند پيکر پاک شهدا را با چرخ بال به باختران و از آن جا به تهران انتقال دهند اما به علت گذشت زمان شناسايي چهره ي شهدا امکان پذير نبود و پدر عبدالله توانست از کش هاي پوتين فرزند، اورا بشناسد.
در مرداد ماه1362وقتي پيکر پاک عبدالله را به تفرش آوردند، تمامي مردم شهر به پيشواز آن معلم عشق و ايثار آمده بودند تا از شهادت او درس ايثار و فداکاري بياموزند و مشعل روشنگرش را همچنان فروزنده نگاه دارند. ياد او هماره در ذهن بيدار مردم، زنده و بهشت معصومه ي تفرش از عطر اين لاله ي خفته در خون معطراست.
منبع: اداره اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی
نظر شما