مصاحبه با آزاده سرافراز حسین رضایی از شهرستان محلات / نقش روحانیت در اسارت
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی ؛ اینجانب حسین رضایی از شهرستان محلات پانزدهم بهمن ماه سال 1359 بعد از پایان خدمت مقدس سربازی تصمیم گرفتم مجددا به جبهه برگردم و درخواست اعزام مجدد کردم و در 19 سالگی به جبهه رفتم. بعد از یک ماه حضور در جبهه عملیات فتح المبین آغاز شود. که در دوم فروردین 1360 اسیر شدم و در بیست و نهم مرداد سال 1368 به میهن عزیزم ایران اسلامی بازگشتم.
آزاده حسین رضایی از نحوه به اسارت در آمدن خود گفتند: عملیات فتح المبین در دو منطقه عملیاتی شوش و دشت عباس انجام شد که عملیات اصلی در شوش صورت گرفت و رزمندگان مستقر در دشت عباس مسئول ایجاد عملیات ایذایی بودند تا جلوی پیشروی دشمن را از سمت دشت عباس بگیرند. که در دشت عباس عملیات در دو مرحله انجام گرفت و در مرحله اول ما توانستیم کانال های دشمن را فتح کنیم و دشمن را مجبور به عقب نشینی کنیم ولی بعد از 3 الی 4 ساعت به دلیل نبود نیروی توپخانه، مورد پاتک دشمن قرار گرفتیم و تعدادی زیادی مجروح و اسیر دشمن شدیم.
ایشان از تبلیغات دشمن گفتند: در ابتدای اسارت چون ما همه زخمی و برای آنها دست و پا گیر بودیم. دشمن قصد داشت به ما تیر خلاص بزند ولی اتفاقاتی افتاد که ما را به بغداد منتقل کردند. ما دو روز که در زندان های بغداد بودیم. دشمن چون در عملیات فتح المبین ضربه سختی خورده بود و ایران حدود 25000 اسیر گرفته بود. رژیم بعث عراق می خواست از ما برای تبلیغات خود استفاده کند و وانمود کند که ما هم تعداد زیادی اسیر گرفته ایم. برای همین موضوع ما را سوار بر اتوبوس هایی در شهر بغداد حدود 4 ساعت چرخاندند و مردم ما را با انگشت نشان می دادند و هل هله می کردند. این اتفاق برای ما رزمندگان بسیار رنج آور و سخت بود. و ما را یاد اسرای کربلا می انداخت. در این اتفاق یکی از رزمندگان ما که زخمی بود و خون زیادی از دست داده بود و آنجا هم بسیار هوا گرم بود، به شهادت رسید.
ایشان ادامه دادند: در مرحله بعد ما را به یک مرغ داری که بسیار کثیف بود منتقل کردند و ما دو روز آنجا بودیم و متاسفانه آنجا آنقدر آلوده بود که رزمندگانی که زخم سرباز داشتند همه عفونت شدید کرده بودند. بعد از دو روز ما را به اردوگاه العماره انتقال دادند.
اولین آشنایی با حاج آقا ابوترابی: ما دو ماه در اردوگاه العماره بودیم که به دلیل حاد شدن وضع مجروحین آنها را در آسایشگاه هایی به صورت تخت بیمارستانی بستری کرده بودند. ما در اردوگاه با مرحوم حاج آقا ابوترابی آشنا شدیم و ایشان دل سوزانه شروع به رهبری و سروسامان دادن اسرا می کردند. ولی بعد از مدتی ایشان را از آنجا به جایی دیگر بردند. ما در آنجا دائما با سربازهای عراقی درگیری داشتیم و این باعث شد ما را به اردوگاه موسل 3 منتقل کردند. و بعد از دو ماه مجدد به اردوگاه دیگری بردند و مجدد بعد از یک ماه و نیم به اردوگاه موسل 4 بردند و تا پایان دوره اسارت در آنجا بودیم. دلیل این انتقال های پی در پی این بود که به تصور خودشان افراد شرور را شناسایی کنند و آنها را به یک اردوگاه که بسیار سخت گیرانه بود انتقال دهند.
رضایی افزودند که : در اردوگاه موسل 4 در سه الی چهار روز اول، هر روز صبح و بعد از ظهر تونل وحشت داشتیم بدین صورت که بچه هایی که برای رفع حاجت به سرویس بهداشتی می رفتند باید از بین سربازهای عراقی که شلاق در دست داشتند عبور می کردند و آنها در رفت و برگشت بچه ها با شلاق بر ما می کوبیدند. در اردوگاه ها همیشه صبحانه شوربا می دادند و این غذا بدین شکل بود که هر آنچه از نهار و شام می ماند که معمولا آش و برنج بود را با هم مخلوط می کردند و صبحانه می دادند.
مرحوم حاج اقا ابوترابی برای مدتی مجدد به این آسایشگاه آمدند و حضور ایشان بسیار در نظم این آسایشگاه تاثیر خوبی داشت. در واقع حضور روحانیت در آسایشگاه ما باعث شده بود که بچه ها بهتر رهبری شوند و تاثیر آن را ما در کاهش تنش ها و اختلافات بین خود اسرا می دیدیم.
ایشان در مورد حفظ روحیه در دوران اسارت گفتند: ما برای اینکه روحیه خود را حفظ کنیم همیشه برای ایام سال برنامه ریزی داشتیم از جمله : برگزاری دعای کمیل و ندبه، برگزاری گروه های سرود و تئاتر، مسابقات ورزشی، آموزش قرآن و... . در آنجا من مسئول گروه تئاتر بودم. شما تصور کنید در دل دشمن با آن همه محدودیت ها ما صحنه چینی تئاتر را داشتیم از جمله نصب پرده و گریم بچه ها و اینها فقط 200 قدم با سرباز اردوگاه فاصله داشت تا بشود همه چیز را پنهانی به حالت قبل خود بازگردانیم.
خاطره ای شیرین از اسارت؛ یکی از خاطرات دوران اسارت من این بود که یک روز که ما در حال تمرین تئاتر بودیم یک سرباز عراقی ناخواسته سر رسید و ما را در حالی که پرده زده بودیم و در حال تمرین بودیم دید و بدون معطل کردن ما را پیش فرمانده اردوگاه برد و اگر او می فهمید که ما در حال تمرین تئاتر بودیم مطمئن بودیم که به شدت با ما برخورد می شد. برای همین وقتی ما را پیش فرمانده اردوگاه برد و او از ماجرای کار ما سوال کرد. من به دلیل ترسی که داشتم ناخودآگاه فکری به ذهنم خورد و گفتم: من مسئول کمر درد بچه هام. او که به شدت تعجب کرده بود پرسید که چکار می کنی؟ گفتم: در اردوگاه هر کس که کمرش درد میکند ما پرده می زنیم و کمرش را ماساژ می دهیم. از آن زمان به بعد بچه ها من را به این نام صدا میزدند و کلی می خندیدیم.
ایشان در مورد نحوه بازگشت به وطن گفتند: صدام حسین این خون خوار جنایت کار که تصمیم گرفته بود به کویت حمله کند برای اینکه خیالش بابت ایران راحت باشد و هزینه های نگهداری اسرا را نداشته باشد تصمیم گرفته بود اسرای ایرانی را مبادله کند. یک روز صبح درب اردوگاه باز شد و تعدادی سرباز پشت پنجره ها آمدند و خبر آزادی ما را دادند ولی وقتی هیچ عکس العمل خاصی از ما ندیدند بسیار عصبانی شدند و شروع به فوش دادن کردن. لازم به ذکر است که در دوران اسارت ما همه با زبان روزمره عراقی ها آشنا شده بودیم و حرف های آنها را یاد گرفته بودیم.
بعد از بازگشت از اسارت در سال 1368 ما در محلات
ستاد آزادگان را ایجاد کردیم و من مسئولیت این ستاد را برعهده داشتم.از جمله وظایف این ستاد حل مشکلات اشتغال و مسکن آزادگان عزیز است. من حدود یک سال بعد از آن من به استخدام تامین اجتماعی در آمدم و با توجه
به سنوات جبهه در سال 1382 بازنشست شدم. بعد از بازنشستگی حس می کردم که می شود هنوز کاری برای مردم و ایران کرد و تصمیم گرفتیم با کمک جمعی از دوستان یک خیریه تاسیس کنیم و برای ایتام و نیازمندان کاری انجام دهیم تا اینگونه بتوانیم ادای دینی به مردم کرده باشیم.
پایان/ح