روایت زندگی شهید «حبیب حسنی» از زبان پدر؛
پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۱۸
نوید شاهد - شهید "حبیب حسنی" که مخالفت پدر را در رفتنش به جبهه می دید از او سه چیز طلب کرد که اگر پدر پذیرفت به جبهه نرود. در نوید شاهد زندگی نامه این نوجوان شهید را با هم بخوانیم.

به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، پائیز بود که به دنیا آمد. تازه محصولات کشاورزی را جمع کرده بودیم. زمانی که به دنیا آمد تا چهل روز گریه می‏کرد. به دکتر که می‌رفتیم، می‎گفت سالم است. ما حیران که سرانجام این بچه چه می‌شود. در دلیجان تا کلاس سوم دبیرستان درس خواند و بعد از آن فکر و ذکرش جبهه شد. هر چه می‏گفتم درست را بخوان. می‎گفت: درس اصلی را باید در جبهه خواند؛ آنجا که جوانان ایرانی از جان‏شان مایه می‏گذارند تا متجاوز را سر جایش بنشانند.

«سه شرط برای اینکه جبهه نروم»

حبیب بالاخره به عنوان داوطلب بسیجی به جبهه اعزام شد در اولین اعزامش تقریباً هفده سال داشت. یک مرتبه در فاو دچار موج انفجار شد که حدود دو ماه طول کشید تا خوب شود. دوباره قصد جبهه کرد که با او مخالفت کردم. آن موقع میوه‌فروشی داشتم. مدتی بعد آمد و گفت: محمد ابراهیمی‌ شهید شده است و خیلی ناراحت بود. من به اصفهان رفتم تا میوه بیاورم. آن موقع دلم به شور افتاد و سریع به دلیجان برگشتم. دیدم مغازه بسته است. پسر دیگرم آمد و گفت: حبیب می‌خواهد به جبهه برود. به دنبالش رفتم. خواهرم کنار حبیب ایستاده بود. به او گفتم: تو به سهم خودت به جبهه رفته‌ای.

گفت: سهمی‌ نیست. من باید بروم تا از ناموس خودم محافظت کنم. اگر از رفتن من ناراضی هستید، من سه چیز را به شما می‏گویم؛ اگر قبول نداشتید، من دیگر نمی‌روم. اول این که حضرت علی(ع) گفت: که باید صد هزار شمشیر در جبهه بزنیم. دوم این که اگر مخالفت کنید به دین کفر از دنیا می‌روید. سوم این که ناموسمان را از دست‏مان می‏گیرند. گفت: یادت هست که کتاب می‏خواندی و گریه می‏کردی و می‏گفتی که کاش در رکاب امام حسین(ع) شهید می‏شدم. دیگر چیزی نمی‏توانستم بگویم. ساکت شدم و او رفت.

شهید حبیب حسنی مدت 45 روز در شلمچه بود. در آن موقع در عالم خواب دیدم که اسباب و اثاثیه ما، پشت پنجره حضرت عباس(ع) گذاشته شده است. گفتم چرا این چنین شده؟ گفتند: که به امانت این جاست. صبح به همسرم گفتم: حبیب دیشب شهید شده است.

روز چهارشنبه ساعت چهار عصر بود که دو پاسدار و چند نفر دیگر آمدند و گفتند که حالتان چه طور است؟ گفتم: خوب. نمی‌دانستند چه بگویند... به آن‌ها گفتم: که چهار روز است که پسرم شهید شده است و خوابم را تعریف کردم. آن‌ها تایید کردند و خبر دادند که حبیب هجدهم دی سال 1366 به شهادت رسیده است. حبیب با اصابت ترکش به سر و گردن و چشم به ملکوت اعلی پیوسته بود. او را در دلیجان به خاک سپردیم.

 

منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده