به پسرم بگوييد پدرت مرد بود و تا آخر ايستاد
زندگي با كسي كه خط رزمندگي را دنبال ميكرد، چه حال و هوايي داشت؟ اصلاً آشناييتان با شهيد آسنجراني از كجا شكل گرفت؟
هر دوي ما ساكن و زاده اراك هستيم و نسبت فاميلي با هم داشتيم. پدربزرگهايمان با هم پسرعمو بودند و همين طور كه ميبينيد نام فاميلمان هم وزن هستند؛ (آهنگراني و آسنجراني). وقتي قضيه خواستگاري و ازدواجمان پيش آمد، اولين نكتهاي كه در حميد نمود بيشتري داشت، شر و شوري او در كنار صاف و سادگياش بود. يكجور صداقتي در حرفها و رفتارهايش ديده ميشد كه آدم را جذب ميكرد. سال 81 با ايشان ازدواج كردم و سال 85 پسرمان محمدرضا به دنيا آمد. زندگي ما تا 30 فروردين 89 با شهادت حميد در شمالغرب تداوم يافت. اما ايشان از همان ابتدا به من گفت كه شغل نظامياش سختيهاي خاص خودش را دارد. حتي وقتي كنكور امتحان داد، حرف عجيبي زد. گفت هر تستي كه ميزدم قبلش يازهرا(س) ميگفتم. منظورش اين بود كه از درس خواندن هم نيت الهي دارد و اذعان ميكرد كه آرزوي شهادت دارد مگر آنكه خدا او را لايق نداند.
پس شما از قبل خودتان را آماده شهادتش كرده بوديد؟
با وجود آنكه خودم در همين واديها بودم و تا آنجا كه يادم است به مستندها و فيلمهاي دفاع مقدس علاقه زيادي داشتم، ولي هيچ وقت فكرش را نميكردم كه روزي حميد به شهادت برسد. ايشان دو، سه سال بعد از ازدواج به دوره تكاوري رفت و گفت اگر مشكلي در گوشه و كنار كشور پيش بيايد، واحدهاي تكاوري اولين گروه اعزامي خواهند بود. با اين وجود هرچند خودم را آماده سختيهاي شغلش كرده بودم، هيچ وقت فكر شهادتش را نميكردم.
مرور زندگي شهدايي مثل شهيد آسنجراني نشان ميدهد كه ارتباط ويژهاي با شهداي دفاع مقدس داشتند، شهيد آسنجراني هم چنين خصوصياتي داشت؟
رفتن به گلزار شهدا و شركت در مراسمي كه براي شهدا برگزار ميشد، از علائق خاص ايشان بود. به تعدادي از شهدا مثل شهيد چمران و دو، سه نفر از اقوام شهيدمان علاقه خاصي داشت. خيلي مواقع در مراسم گلريزي و گلاب افشاني مزار شهدا، با وجودي كه همكارانش خانوادههاي خود را نميآوردند، حميد هميشه من و پسرم محمدرضا را ميبرد و قصدش اين بود عشق و علاقه به شهدا و منششان در خانوادهاش جاري شود. حتي در آخرين سفري كه چند روز قبل از شهادتش رفتيم، با ماشين خودمان به راهيان نور جنوب رفتيم و در آنجا حميد چفيهاي به گردنش انداخت كه هنگام شهادت، با همان زخم سرش را بسته بودند.
پس به نوعي چفيه شهادت همسرتان تبركي شهداي دفاع مقدس بود. به نظر شما كه خانواده يك رزمنده شهيد در دهه 80 هستيد، چه تشابه يا تفاوتي با خانواده شهداي دهه 60 داريد؟
تشابهش به همان خلق و خوي رزمندگاني مربوط ميشود كه سعي ميكنند فرهنگ ايثار و شهادت را به خانوادهشان تسري دهند. اما از نظر من خانواده شهيد بودن در دهه 80 سختتر از دهه 60 است. به اين خاطر كه زمان جنگ زندگي خيلي از مردم شرايط مشابهي داشت و همديگر را بهتر درك ميكردند. آن زمان شبهاتي مثل سهميه و حقوق بنياد شهيد و مسائلي از اين دست مطرح نبود. اما متأسفانه الان حتي از كساني كه انتظارش نميرود زخمزبانهايي ميشنويم. البته خيلي از مردم به ما لطف دارند و همچنان مقام شهدا و خانوادههايشان در نظر عموم جامعه بالاست كه لازم ميدانم از لطف مردم خوبمان تشكر كنم. ولي خب گاهي كنايههايي شنيده ميشود كه باعث دلسردي است.
وقتي بحث مأموريت شهيد آسنجراني در شمالغرب پيش آمد، مشكلي با رفتنش نداشتيد؟
يگان همسرم از ارديبهشت سال 88 به مأموريت شمالغرب رفت و ايشان تا زمان شهادتش در 30 فروردين 89 يكسالي در مأموريت بود. اما طوري شرايط اعزامها و مأموريتهايش را برايم به تصوير ميكشيد كه فكر نميكردم آنجا شرايط سختي به لحاظ فشردگي كار و مأموريت داشته باشند. هميشه ميگفت دارم ميروم سيزده به در! آنقدر تعريف ميكرد كه من فكر ميكردم هيچ مشكلي وجود ندارد. البته شيفتش طوري بود كه طي يك ماه 23 روز منطقه ميماند و تنها هفت روز مرخصي ميآمد. دو روزش را در رفت و برگشت ميگذراند و كلاً در ماه پنج روز خانه بود. اين طوري من دست تنها با يك بچه كوچك كمي اذيت ميشدم، ولي در كل مشكلي در مأموريتهايش احساس نميكردم. تنها وقتي كه حميد به شهادت رسيد، از زبان همرزمانش شنيدم فشردگي كارشان چقدر زياد بوده و گاهي حتي از نظر تغذيه كمبودهاي زيادي داشتند.
نگاه خود شهيد به حضور در مناطق عملياتي چطور بود؟
با همه سختيها، علاقه عجيبي به رفتن داشت. طوري كه وقتي در اسفند ماه 88 به خانه برگشت، ديدم خيلي ناراحت است. علتش را پرسيدم كه گفت: «نامه دادهاند از گردان تكاوري خارج شوم و به بخش پشتيباني بروم. اما من قصد ندارم صحنه نبرد با ضد انقلاب را ترك كنم.» بنابراين هر طور كه شده مسئولانش را راضي كرده بود با تداوم مأموريتهايش موافقت كنند. هنوز دستخط حميد روي نامه انتقالياش وجود دارد كه نوشته بود:«با توجه به علاقه اينجانب به گردان رزم، به خصوص تكاوري، انشاءالله لباس تكاوري آخرين لباس و كفن اينجانب خواهد بود.»
از نظر شما كه 8 سال با شهيد آسنجراني زندگي كرديد، خصوصيات بارز ايشان چه بود؟
گذشت شهيد خيلي به چشم ميآمد. هرچند زندگي با او كه روحيات رزمندگي داشت نكتههاي بسياري دارد كه قابل وصف نيست. خوبيها و محبتهايش از جنس ديگر بود. از دست دادن همسري كه روحيات رزمندههاي دوران جنگ را داشت، چيز كمي نيست. مثل جواهري است كه وقتي از دستش دادي تازه ميفهمي چه گنجي از دستت رفته است. در سفر آخري كه همراه حميد به راهيان نور جنوب رفتيم، باد لاستيك ناميزان بود و جايي نگه داشتيم تا آن را تنظيم كنيم. كل مبغلش 200 تومان شد. درحالي كه ما چك پول داشتيم. صاحب تعميرگاه از خير پولش گذشت و حركت كرديم. اما حميد دائماً در فكر بود و عاقبت گفت به نظرش تعميركار از ته دل پول را حلالش نكرده. شايد 50 كيلومتر رفته بوديم كه يك مغازهاي پيدا شد و حميد با خرد كردن چك مسافرتي، دوباره مسير رفته را بازگشت و پول تعميركار را داد.
شايد اين سؤال كمي عجيب باشد، اما خصوصيت بارز يك همسر شهيد چيست؟
من تا قبل از شهادت حميد ارتباط چنداني با همسران شهدا نداشتم. ولي بعد از آن در مراسم گوناگون با همسران شهدا آشنايي پيدا كردم. نكته بارزي كه به نظرم ميرسد، صبر اين عزيزان است. اين صبر زيبا از زيبايي همان مسيري آغاز ميشود كه يك شهيد در خط جهادياش آن را ايجاد كرده و تداوم همين جهاد به شكل صبر در همسران و خانوادههايشان ديده ميشود. انشاءالله كمي از اين صبر به من هم منتقل شده باشد.
رابطه شهيد آسنجراني با تنها فرزندش محمدرضا چطور بود؟ محمدرضا الان حدود 10 سالش است، نظر او در مورد پدرش چيست؟
هنگام شهادت حميد، پسرمان كمتر از چهار سال داشت. اما اين دو عاشق همديگر بودند. همسرم هر وقت به مرخصي ميآمد، از آن پنج روز حداقل سه، چهار روزش را با محمدرضا ميگذراند. شايد به اندازه 30 سال اين دو با هم بودند. اگر فرصتي ميشد، شب و روزشان را با هم ميگذراندند. بعد از شهادت همسرم، تا موقع دفن و گذاشتن سنگ مزارش به پسرم نگفته بودم كه پدرش شهيد شده است. وقتي كه قرار شد سنگ مزارش را بگذارند، قرار شد همان پيامي روي سنگش حك شود كه موقع شهادت به محمدرضا گفته بود. پسرم هرچه بزرگتر شد بيشتر كمبود پدر را احساس ميكرد. وقتي كه مراسم مختلف دعوت ميشديم، محمدرضا نميخواست تنها تماشاچي باشد و به مناسبتهاي مختلف شعر ميگفت و خودش هم روي صحنه اجرا ميكرد. اين ابيات نمونهاي از اشعار پسرم است كه با كمك من سروده است: سلام باباي نازم/ ميخوام بگم به مردم خيلي به تو مينازم، هميشه سرفرازم/ وجود او وفا بود، گنجينه صفا بود/ ساده و مهربون بود، به رنگ آسمون بود/ باباي من خطر كرد، لباس رزم به تن كرد/ با اون خلوص نيت، دشمن رو خون جگر كرد/ اي همرزماي بابام، بايد اينو بدونيد باباي من چه كار كرد/ تير كه زدن به فرقش، مولاش رو او صدا كرد/ به رسم قربت عشق، به مولاش اقتدا كرد...
ماجراي پيامي كه شهيد به پسرش داده بود چيست؟
روز 30 فروردين ماه 89 درگيري سختي بين ضدانقلاب با گردان تكاوري كه همسرم رزمنده آن بود رخ ميدهد. آنها از 10 صبح تا حوالي غروب با پژاك درگير ميشوند. منطقه درگيريشان معروف به دشت سنگهاي آذرين است كه به خاطر وجود سنگها و غارهاي متعدد، دفع كمين دشمن را سخت ميكند. به هرحال حين درگيري با قطع شدن بيسيم شهيد قريشي احتمال شهادت ايشان ميرود. بعد شهيد جودكي آسماني ميشود و سه نفر ديگر هم در اين ماجرا مجروح ميشوند. حميد كه فرمانده گروهان بود براي حفظ جان نيروهاي تحت امرش تغيير آرايش ميدهد و به اين منظور خودش تأمين آتش ميدهد تا آنها تغيير موضع بدهند. در آخرين لحظات در تماس بيسيمي كه با قرارگاه داشت، ميگويد:«به پسرم بگوييد پدرت مرد بود و تا آخر ايستاد.» او مصداق واقعي ايستادن تا آخرين گلوله بود. كمي بعد از آن گلوله تك تيرانداز ضدانقلاب به سرش اصابت ميكند و به شهادت ميرسد.