به بیمارستان ایرانشهر رفتم. دلم خیلی شور می زد، حال بدی داشتم. چهره جدی مسعود با لباس سپاهی در شب عروسی اش در نظرم آمد.


یک شب در بیمارستان جرجانی کشیک بودم که تلفن زنگ زد، پدر خانم برادرم مسعود، پشت خط بود، گفت:«مسعود زخمی شده و در بیمارستان ایرانشهر بستری است.» بیمارانم را به یکی از دوستانم سپردم، روپوش پزشکی ام را برداشتم تا اگر به کمکی نیاز داشتند بتوانم کمک کنم. به بیمارستان ایرانشهر رفتم. دلم خیلی شور می زد، حال بدی داشتم. چهره جدی مسعود با لباس سپاهی در شب عروسی اش در نظرم آمد.

تنها نوزده روز از عروسی اش می گذشت.

در سالن انتظار بیمارستان، الهه خانم همسر مسعود، روی زمین نشسته بود و گریه می کرد. پدر و مادرش کنار او بودند و دلداریش می دادند. حسن، برادر بزرگم، با چهره ای بی رنگ به دیوار تکیه داده بود. به طرفشان رفتم و پرسیدم:«مسعود کجاست؟»

حسن با چشم هایی پر از اشک گفت:«توی اتاق عمل است.»

سریع روپوش سفیدم را پوشیدم و به طرف اتاق عمل رفتم. حسن به طرفم دوید و صدایم کرد:«زینب صبر کن، مسعود آنجا نیست، شهید شده، توی سردخانه است.»

صدای گریه همه بلند شد. مات و مبهوت نگاهشان کردم، به سمت الهه برگشتم، الهه توی سر و صورتش می زد. بی اراده به طرف سردخانه رفتم.

مسعود آرام خوابیده بود، صورتش کاملاً سفید شده بود، لبهایش رنگ نداشت. چشم هایم سیاهی رفت. دستم را به دیوار سرد سردخانه گرفتم. بغضم نمی ترکید، احساس نفس تنگی می کردم. از حسن پرسیدم:«مسعود کجا شهید شده؟»

حسن گفت:«مادر خانم مسعود در این بیمارستان بستری بود. مسعود برای ملاقات او این جا می آید که یک نفر با اسلحه او را به رگبار می بندد.» هوای آنجا برایم سنگین شده بود، نمی توانستم نفس بکشم، به بهانه کشیک بودن با آنها خداحافظی کردم و به بیمارستان جرجانی برگشتم.

تمام شب را با بغضی گذراندم که در گلویم بود. دوست داشتم فریاد بزنم، دلم می خواست فقط یک بار دیگر می دیدمش. پرستارها و دکترها با تعجب نگاهم کردند و گفتند:«تولدت است؟ نکند ازدواج کردی؟» کیک را روی میز گذاشتم، به روبرو خیره شدم و گفتم:«شهادت برادرم است».

همه با چشمانی بهت زده به من نگاه کردند چند نفر زدند زیر خنده، باورشان نمی شد. گفتم:«تعجب نکنید، به نظر من شهادت از دامادی مبارک تر است پس کیک هم می خواهد.»

بعد از آمدن پدر و مادرم، پیکر مسعود را به مشهد منتقل کردند و در بهشت رضا به خاک سپردند. الهه باردار بود، این خبر همه را آب کرد:«مسعود رفت بدون اینکه بچه اش را ببیند یا از وجودش باخبر باشد.»

بعد از شب چهلم مسعود به تهران بازگشتم و از طرف وزارت بهداشت به صورت داوطلبی عازم بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک شدم.

منبع: صالح، محبوبه: همسفر خاطرات 2، تهران، انتشارات بسیج جامعه پزشکی، 1386

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده