شهید محمد رضا کریمی
برخيز که رنگ خواب را سرخ کنيم زين و زره و رکــــاب را ســرخ کنيم
تـــا زرد نبينند بيــــا از ســــر عشـــــق با خون خود آفتــــاب را ســـرخ کنيم
آنگاه که سايه ي سرد و شوم جغد سکوت و سکون و بي خبري بر کشور حاکم بود و در هنگامه اي که ره آورد سال هاي سياه ستم شاهي يعني غفلت و بي دردي و سرخوشي بر تمام کشور و از جمله شهر شازند گستريده بود؛ بيدار دلي دلاور از شهر آشنايي و از تيره هابيليان و معلمي فرهيخته و خبير و خيبر گشا و ظلم ستيز حماسه اي تحرک آفرين و جاودانه آفريد و شب آويختگان خود به خواب زده را به رعب و تحسين و تعجب وادار نمود.
شهر آرام و آرميده در دامنه ي قله مرتفع و سرسبز شهباز در سال 1356 شاهد عمليات شجاعانه ي شيري شورآفرين بود تا اولين جرقه بيدارگري را تجربه کند. معلمي که در خوش خويي و نيکي کردن به ديگران گوي سبقت از همسنگان ربوده بود و به مدد معرفت، تواضع و خاکساري ذاتي خود چهره اي مردمي، روشنگر و جامعه ساز و مقبول عام و خاص به دست آورده بود. عارف عاملي که مرگ با عزت را بر زندگي پر ذلت ترجيح داده و بسيار زودتر از ديگران ديگ عشقش به جوش آمده و راه سرخ شهادت را انتخاب کرده بود. معلمي که رضاي خود را در لقاي معشوق مي ديد، زيرا «نه حرص بهشت داشت و نه ترسي از دوزخ».
روح قدسي او با قبرستان نشيني خوگر نشده بود چون که «موتوا قبل ان تموتوا» را باور کرده و پيش از آن که به محاسبه اش بنشينند به محاسبه ي خويش نشسته بود. به قدح و مدح
مردم آن وادي توجهي نکرد، کشف و شهود عارفانه اش به ديار حقيقتش کشانيد و مست مي الهيش نمود.
او کسي نبود مگر محمدرضا کريمي معلم متواضعي که بسيار خوش خو و خوش رو بود و دلنشين. او که در يکم آذرماه 1334 در خانواده اي کشاورز و فرهنگي پا به عرصه خاکي گذاشت. در همان اوان کودکي با اتکاء به هوش و ذکاوت و بلندنظري نشان داد که کودکي استثنايي است. با هم سن و سال هاي خود با نرمي و ملاطفت رفتار مي کرد. علاقمند به ورزش بود و هم چون تختي حامي مستضعفين. اگر مي ديد فردي به ديگري زورگويي مي کند، با او برخورد جانانه اي مي کرد. هم پاي خانواده در امور کشاورزي شرکت مي جست. اهل مطالعه بود و در مسير تکامل گام برمي داشت. جذبه، جسارت و تشخص خاصي داشت و خوش پوش بود. جربزه داشت چنانچه در دوره ي دبيرستان در غسل دادن جنازه يک فقير تک و تنها و بي کس کمک کرده بود، جواد و بخشنده بود تا آن جا که پدر تلاش مي کرد در هنگام برداشت محصولات کشاورزي کمتر از او استفاده کند زيرا با رقت احساسي که داشت توبره ي هر گدا و نيازمندي را از خرمن جو و گندم پر مي کرد و او را نااميد برنمي گرداند. يکبار هم کت و شلوار نو خود را به يک نوداماد بخشيده بود. ذاتاً مدير بود و قادر بود به راحتي رهبري و هدايت هر مجموعه اي را بعهده بگيرد. به کرّات از سوي ناظم دبيرستان پهلوي اراک مورد عتاب قرار گرفته بود که: فلاني هر چه مي خواهي بگو اما به دانش آموزان ديگر، کاري نداشته باش.آري هميشه اين گونه بوده است که شب پرگان روزکور تحمل نور آگاهي را نداشته اند.
پس از اخذ ديپلم در رشته ي رياضي جهت آموزش دوره ي چهارماهه تعليماتي سربازي به شهرستان سرآب عزيمت مي نمايد و در همان جا به عنوان يک سرباز باسواد مذهبي مورد نکوهش و تنبيهات و سخت گيري هاي نظاميان پادگان قرار مي گيرد اما هرگز دست از مبارزه برنمي دارد تا روح و جسمش را براي گماردن در طريق حق صيقلي تر نمايد. پس از اتمام دوره ي آموزشي وارد مرکز تربيت معلم قزوين شده و موفق به اخذ مدرک فوق ديپلم رياضي مي شود. به عشق معلمي خود را در خدمت آموزش و پرورش قرار مي دهد. و در شهرهاي شازند و آستانه به تدريس مي پردازد. او با يقين در مورد قيامت و بقاي روح صحبت مي کرد و به کمک دانش رياضي وجود خدا را در آن شرايط نا بسامان ديني و سياسي براي دانش آموزان
خود اثبات مي نمود و آن ها را تحت تأثير آموزه هاي علمي- مذهبي خود قرار مي داد. و لذا مصداق آيه ي «انّما يخشي الله من عباده العلما» بود.
اين ويژگي ها باعث شد تا پيوسته مورد تکريم شاگردان و مورد توجه همکاران فرهنگيش باشد. سحرگاه دهم آذرماه سال1356 شهر شازند آبستن يک حادثه ناگهاني، رعب آور و تحسين برانگيز بود. چند نفر در سپيده روز عاشورا براي نهي از منکر با امام حسين(عليه السلام)عهد و پيمان بسته بودند و در پناه نور ماه و سکوت شهر، آرام آرام به طرف مرکز فساد و جهالت، حرکت مي کردند. محمدرضا، دوستانش را در سر کوچه هاي اطراف به عنوان نگهبان و محافظ گذاشت و خود در حالي که شيشه اي بنزين در وسايلش مخفي کرده بود به مشروب فروشي نزديک شد. بوسيله سنگي، با کمترين سروصدا، شيشه ي مغازه را شکست. بنزين را به درون مغازه پاشيده و شيشه کوکتل مولوتف را آتش زد و درون مغازه انداخت. انفجار و آتش، مغازه را فراگرفت. محمدرضا براي ترک منطقه با عجله از بلندي که انتخاب کرده بود، پايين پريد. که متأسفانه به درون جوي آب افتاده و از ناحيه ي زانو، پاي او به سختي شکست. دقايقي بعد ماشين ريوي ژاندارمري که در حال گشت زني بود به محل رسيد و محمدرضا را که تک و تنها و با پايي زخمي و شکسته و در حال خونريزي شديد، دوستانش را فراري داده بود، در نزديکي مشروب فروشي يافته و با عصبانيت و تهديدهاي فراوان او را به بيمارستان وليعصر(عجل الله تعالي فرجه) اراک منتقل نمودند. بر اثر کم توجهي در عمل جراحي و همچنين خونريزي فراوان در ظهر عاشوراي حسيني مصادف با دهم آذرماه سال1356 به درجه-ي رفيع شهادت نائل آمد. تا با مرگ سرخ و مظلومانه ي خود طليعه اي باشد براي انفجار نور انقلاب.
لحظاتي قبل از شهادت بازجوي پاسگاه را به تمسخر گرفته بود که: «برو دنبال کارت پدر بيامرز». پس از شهادت او مأمورين ساواک که معمولاً در تعقيب او بودند بسياري از کتاب هايش را ضبط و مابقي را بستگان شهيد سوزانده بودند. جز سخنان عالمانه اي که رنگ و صبغه ي مذهبي داشت بعلاوه ي خاطرات ماندگار و جالبي که در ذهن دانش آموزانش باقي مانده يادگاري از شهيد نيست که اگر باشد آه سرد مادر و زخم دل پدر است و بس.
پيوسته مي گفت: «ما وظيفه داريم بدون ترس از هر خطري نسبت به هر موضوع خداپسندانه و انساني تلاش مستمر و خستگي ناپذير داشته باشيم.»
منبع : پله های آسمانی