حميد با همان لبخند هميشگي
سه‌شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۰۱
نام پدر: غلامحسین تاریخ تولد: ١٣٤٨/٠٩/٢٠ محل تولد: اراک نام عملیات: پدافندی تاریخ شهادت: ١٣٦٦/٠١/٢١ اقشار: آموزش و پرورش

اي شقايق چه رفعتي داري             روح بــا  اسـتقــامتي داري
با تو پاييــز مي رود از يـاد            چون بهاران طراوتي داري
حميد با همان لبخند هميشگي، شيشه پر از عسل را روي طاقچه ي اتاق گذاشت ورو به سوي مادرکه مشغول نخ کردن مهره هاي تسبيح  بود گفت: «سه تا شيشه ي عسل خريدم، يه شيشه براي بچه هاي دانشسرا يه شيشه براي دوستام، اين هم يه شيشه تقديم به خانواده عزيزتر از جانم.» مادر، نگاهي به ظرف عسل کرد و گفت: «مگه مدرسه نبودي؟» حميد گفت: «بااجازه ي شما سه ماه مرخصي گرفتم، مي خوام برم جبهه آخه سه ماه بدهکارم.» مادربا تعجب پرسيد: «به کي؟» وحميد باتبسم گفت: «به دوازده امام. آخه من نه ماه رفتم جبهه، مي خوام به ياد دوازده امام سه ماه ديگه برم تا حساب بي حساب بشم.» مادر دو سر بند تسبيح را به هم گره زد، آن را روي صندوقچه گذاشت وبعد به طرف سماور رفت وآن را روشن کرد، حاج غلامحسين پدر حميد وارد اتاق شد حميد سلام کرد و خدا قوّت گفت. پدر سلام اورا جواب گفت و پرسيد: «آقاداش چکار مي کني تو الان بايد خنداب سرکلاس باشي.» مادرکه شعله ي سماور را تنظيم مي کرد گفت: «دوباره مي خواد بره جبهه.» پدر خطاب به حميد گفت: «تو دينت را به جبهه اداکردي، بشين و اين يه سالي که از درست مونده بخون و ديپلمت را بگير. ديروز معاونتونا ديدم خيلي ازت تعريف کرد. مي گفت درست خيلي خوبه، مي گفت همه ي دبيرا ازت رضايت دارن تو مي توني در آينده معلم خوبي برا بچه هاي ده باشي. مگه خودت نمي-گفتي معلمي بهترين شغله؟ مگه نمي گفتي مي خواي با کمک خيرين، بهترين مدرسه ي دنيارا را تو آقداش بسازي؟» حميد، دستش را روي شانه هاي خسته ي پدر گذاشت و گفت: «چرا پدر. اگه برگردم با کمک اهالي و خيرين  يه مدرسه مي سازم گلستون. آخه مدرسه بايد قشنگترين جاي دنيا باشه تا بهترين گلا توي اون رشد کنن و به برگ و بار بشينن.» پدر قطره هاي اشک را از گوشه ي چشمانش پاک کرد و گفت: «اصلاً اين بار من بجات ميرم جبهه، تو بمون و درستا بخون  باورکن با همين چوب دستيم روزي ده -دوازده تا بعثي  نابکارا مي کشم. يادم مياد آذرسال48 بود يه روز سرد و برفي درست همون روزي که تو به دنيا اومده بودي. مي خواستم برم درمانگاه خنداب دوا بگيرم، سه تا گرگ بيرون آبادي بهم حمله کردند، با همين چوب دستي از پس سه تاشون براومدم. چي خيال کردي پسر؟»حميد لبخندزنان گفت: «آخه اون گرگا که توپ و تانک نداشتن بعد ادامه داد که: فقط سه ماهه ديگه. اگه برگردم به درسام مي رسم و ديپلم مي گيرم و معلم مي شم اگرم شهيد بشم که برام از اين عسل شيرين تره.» پدر، سرانجام متقاعد شد و گفت: «هرچي خيريته.» و مادر گفت: «پس مواظب خودت باش. آخه با زن عموت صحبت کردم.» حميد گفت: «راجع به چي؟» مادر نگاهي به قدوبالاي حميد کرد و گفت: «راجع به يه امر خير.»
حميد آن بسيجي دلاور، در زمستان 1365براي چهارمين بار راهي جبهه هاي دفاع مقدس شد اين بار مقصدش شلمچه بود، ميعادگاه عاشقان و مشهد شاهدان، سرزميني که نخل هاي سوخته اش، روايتگر بيداد دشمن وشقايق هاي داغدارش حديث جانبازي وايثار و شهادت بود. وفتي به مقصد رسيد، خبرنگار صدا وسيما  علت به جبهه آمدنش را پرسيد اوجواب داد: «هستم اگر مي روم گر نروم نيستم.»
 حميد هميشه آرزو داشت در خط مقدم با دشمن بجنگد و اين بار وقتي در عمليات کربلاي 5  به عنوان کمک آر.پي.جي زن راهي خط مقدم شد، از احساس خوبي سرشار بود؛ احساسي که با ذهن عاشورايي او همگامي داشت.
فرمانده ي گردان مي گفت: «شلمچه، فصل مهمي از حماسه ي دفاع مقدس را به خود اختصاص داده است و آزادسازي اين منطقه از سرزمين عزيز ما که با همت والاي رزمندگان انجام گرفته است براي دشمن سخت ترين شکست است او با ساختن دژهاي مستحکم و نفوذناپذير و حملات شيميايي سعي کرده است مانع پيشروي لشکريان اسلام شود، اما دلاورمردان ما با تسخير اين دژها وآزادسازي مناطق اشغال شده، آن چنان معادلات جنگي دشمن را درهم ريخته اند که امکان هرگونه واکنش را از آن ها سلب کرده اند و اينک با استعانت از خداوند بزرگ و با رهروي از راه سرور شهيدان امام حسين(ع)، مي رويم تا دشمن را از آخرين مواضع  کربلاي شلمچه بيرون برانيم.»
 حميد از اين که در يکي از حساس ترين مناطق جنگي  ودريک عمليات نظامي مهم و سرنوشت سازوارد صحنه ي نبرد شده بود برخود مي باليد. خوشحال بود که چون چشمه، جاري شده و به درياي خروشاني پيوسته است که موج در موج عقيده و جهاد در راه عقيده است؛   آن جا که مي توان از خاک به افلاک رسيد، موج برداشت، باليد وشکفت. آن جا که آسمان به تماشاي زمين آمده بود تا آيينه دارکهکشاني از ستارگان عشق و ايثار باشد. او بعد از سه بار اعزام به جبهه حالا براي خودش رزمنده اي کارآمد شده بود که نقش خويش را در شناسايي سنگرهاي دشمن، به خوبي ايفا مي کرد وخلاقيت و ابتکار عملش درمراحل دشوارعمليات،کارساز بود او وقتي براي دومين بار به جبهه آمد و توسط نيروهاي دشمن به اسارت گرفته شد، در لحظه اي که بر اثر اصابت گلوله خمپاره در بيست متري  خودروي حامل آن ها گردوخاک فضا را پوشاند، توانسته بود چابک وماهرانه از دست دشمن بگريزد. حميد در ساختن آدمک و گمراه کردن دشمن و شناسايي کمين گاه هاي او، تبحرخاصي داشت. شب بيست ودوم فرودين 1366 بود حميد بعد از يک روز نبرد و مراقبت در سنگر کمين به پشت-خط برگشته بود، تا نفسي تازه کند، سنگر مثل هميشه گرم از فروغ مهر و محبت بود، با ديوارهايي پراز يادگاري و     عبارت هايي مثل غيبت ممنوع و به کربلا نزديک مي شويد و شعر
 اگر لذت ترک لذت بداني              دگر لذت نفس، لذت نداني
  نظام آبادي، هم استاني و همسنگر حميد، مشغول بازکردن يک قوطي کنسرو بود. سيد رضا با نخ و سوزن، زانوي پاره شده ي شلوارش را مي دوخت و حميد هم گرم نوشتن بود،    نظام آبادي بعد از بازکردن کنسرو، سفره را گسترد و گفت: «شام حاضره بفرماييد سر ميز»، سيدرضا نخ و سوزن را کنار گذاشت و در حالي که به طرف سفره مي آمد گفت: « عجب ميزي داريم، با اين موش ها و جانورهاي که تو ديوارهاي سنگر هستند چکار کنيم! ان شاء الله شام عروسيت را بخوريم.» و حميد لبخندي زد و گفت: «اونقدر سرگرم نوشتن بودم که يادم رفت کمکت کنم.» نظام آبادي در حالي که  قاشق ها را کنار بشقاب ها قرار مي داد، گفت: «حالا چي مي نويسي؟» حميد کاغذ و قلم را کنار گذاشت وگفت: «وصيت نامه.» نظام آبادي گفت: «کجا با اين عجله مگه خبريه؟» حميد در جواب گفت: «ممکنه شام آخر باشه. زودتر از اينها بايست مي نوشتم آخه کار از محکم کاري عيب نمي کنه.» نطام آبادي گفت اگه اينطوره، بخون تا منم ياد بگيرم و بنويسم آخه نمي دونم بايد از کجا شروع کنم.» سيد رضا گفت: «بذار غذاشو بخوره.» حميد در حالي که لقمه اي برمي گرفت، گفت: «ان شاء الله بعداز شام.» نظام آبادي اصرار کرد که: «نه همين حالا بخون. شام دير نميشه» و حميد گفت: «فقط چند خطش را برات    مي خونم.» و شروع کرد به خواندن: «پدر عزيزم مادرمهربانم مي دانم براي انجام عهدي که با خداوند بسته ام چند ساعتي بيشتر باقي نمانده است شما را قسم مي دهم به خاطر شهادت من غمگين نباشيد و افتخار کنيد که فرزندتان شهيد شده است، اميدوارم اگر غفلتي از من سرزد به بزرگواري خودتان ببخشيد زيرا شما به گردن من خيلي حق داريد برادرانم را که هميشه    سايه اشان بر سر من بوده است به پاکي و اخلاص و تقوا و نماز و روزه و مأنوس بودن با دين و قرآن سفارش مي کنم و به خواهرانم توصيه مي کنم که پيوسته حضرت فاطمه(س) وحضرت زينب(س) را الگوي خود قرار دهند و از حفظ حجاب خويش غافل نباشند.»
حميد وصيت نامه را تا کرد و در جيب گذاشت، نظام آبادي که براي شنيدن وصيت نامه، سراپا گوش شده بود با ناراحتي  به حميد گفت: «پس بقيه اش؟» حميد مقداري ماهي کنسروشده روي تکه ناني قرارداد و گفت: «قرارمون سه چهارخط بود.» نظام آبادي بعدازشام، برگ کاغذي برداشت و شروع به نوشتن کرد سيدرضا براي ديده باني بيرون رفت. حميد هم در پناه نور چراغ دستي به مناجات و زيارت نشست؛ عطر مناجاتش فضاي سنگر را معطر کرد  او با قرائت قرآن، دعاهاي صحيفه ي سجاديه، زيارت عاشورا و مناجات و رازونياز الفتي ديرينه داشت و بسياري از شب ها وقتي هم دوره اي هاي او در اتاق هاي خوابگاه،  به خواب مي رفتند، در گودالي که پشت دانشسرا حفرکرده بود ساعت ها به مناجات و راز و نياز مي پرداخت وقتي از او مي پرسيدند راز مناجات در اين گودال چيست مي گفت: «مي خوام هميشه ياد جبهه باشم و فاني بودن را احساس کنم تا دلبسته ي دنيا نباشم.»
مناجات حميد به پايان نرسيده بود که گلوله ي خمپاره ي دشمن به داخل سنگر آن ها اصابت کرد و دو همديار و دو يارصادق و صميمي، همچون دو شقايق، در خون سرخ خويش شکفتند و دشت عاشقي را به عطرگلبرگ هايشان معطر کردند.
آري در شکفتن است که سهم خود را ادا مي کني هيچ گريزي از اين شکفتن نيست.
آن گاه که گل مي شکفد، عطر او  همه جا را معطر مي کند، رايحه، بند از پا مي گسلد به هرسو بال مي شکفد.
منبع : پله های آسمانی

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده