زندگی نامه شهید سمیعی در سالروز شهادتش
تاریخ تولد: ١٣٤٣/٠١/٠١
محل تولد: اراک
نام عملیات: پدافندی
تاریخ شهادت: ١٣٦٥/٠٢/٢٧
اقشار: آموزش و پرورش ، فرهنگی
زندگی نامه شهید سمیعی
اگر واژه ها و کلام ياري کنند مي خواهم داستان زندگي اش را بنويسم .او را
مي شناسم اما نه آنگونه که پرنده پرواز را و باغ شکفتن را. پنجشنبه که مي
رسد به کرهرود مي روم و از آنجا به تخت سيد که وادي اهل قبور است و آينه ي
تمام نماي گذرعمر. و خوشا به سعادت آنان که در اين آينه به ديده ي عبرت
نگريستند ، دل به عشق زنده داشتند و در جريده ايام به نيکنامي ماندگار
شدند.
در قطعه ي شهدا، عباس را مي بينم که با قدحي آب، سنگ مزار برادرش را مي
شويد. کنارش مي روم و بعد از سلام و احوالپرسي، به فاتحه مي نشينم. تاريخ
شهادت محمد حسين را که مي خوانم ، با خودم مي گويم روزها و ماه ها و سال
ها چقدر زود مي گذرد آخرين بار که ديدمش بهار 1361 بود؛ در تشييع پيکرپاک
پدرش، آقا علي اصغر که در عمليات فتح المبين شهيد شده بود.
آن روز اصلاً
فکرش را نمي کردم که دوري او از پدر چهارسال بيشتر نپايد. پيرمردي کنار ما
مي نشيند سلام مي دهيم پاسخ مي دهد و فاتحه مي خواند. وقت رفتن نگاهي به
آسمان مي کند و مي گويد: خدا رحمتش کند جوان خوبي بود، با ايمان و بالياقت.
خدا لعنت کند صدام يزيد را که اين جوان هاي خوب را از ما گرفت. مادري
ظرفي پر از خرما را به رسم خيرات به طرف ما مي گيرد، هرکدام يکي برمي
داريم. مادر و سه برادر و خواهر محمدحسين مي آيند تا دل به زلال ياد او
بسپارند. بعد از سلام و عليک، من و عباس، بر دامنه ي کوه روي تخته سنگي مي
نشينيم و از سال هاي گذشته صحبت مي کنيم از روزگاري که با هم همکلاس بوديم
و در تيم فوتبال مدرسه، برو بيايي داشتيم. از او مي خواهم، برايم از
محمدحسين بگويد، مي پذيرد و از سال 1343 شروع مي کند. سالي که پنجمين فرزند
خانواده به دنيا مي آيد و اسمش را در شناسنامه، محمدحسين مي گذارند و در
خانه ابراهيم صدايش مي کنند. مي گويد از همان بچگي بسيار پر جنب و جوش
بود، صبح زود از خواب بيدار مي شد و با خنده ها و کارهاي بامزه اش اهل
خانه را هم بيدار مي کرد.
ازدوران درس خواندنش در مدرسه ي امير معزي مي
گويد و از اين که خيلي زود مرد کسب و کار شده و از سن ده سالگي همراه پدر
به کار زراعت و باغ اسپار مي رفته، مدتي در کار آهنگري بوده و اين اواخر هم
در اداره کار مي کرده است و از تديّنش مي گويد که از ده دوازده سالگي هر
غروب، به مسجد محل مي-رفته، نماز مي خوانده، پاي وعظ مي نشسته و در جلسه ي
قرائت قرآن شرکت مي کرده و از آنجا که صداي خوبي داشته، در مسجد جامع اذان
مي گفته و روزهاي عاشورا و تاسوعا در هيأت علي اکبر شوري برپا مي کرده. در
دوران انقلاب اسلامي هم هر چند که چهارده پانزده سال بيشتر نداشته است اما
پا به پاي بزرگترها در راهپيمايي ها و گردهمايي ها شرکت مي کرده. بعد از
پيروزي انقلاب هم درپايگاه مسجد و بعد هم در بسيج فعاليت داشته است. و از
تواضعش صحبت مي کندکه تکيه کلامش در ارتباط بابزرگترها و به خصوص مادرش
«کوچيکتم» بوده و اگر رنجشي از اعضاي خانواده مي ديده به دل نمي گرفته و
مثل گل مي خنديده.
به غروب خورشيد نزديک مي شويم و به راستي گرم گفتگو که باشي «چقدر زود دير
مي شود»، از دامنه ي کوه پايين مي آييم و به طرف محل سادات به راه مي افتيم
تا به دروازه برويم. از او مي پرسم محمدحسين کي به جبهه رفت؟ پاسخ مي دهد:
برادرم در سال 1363 بعد ازمعافيت از خدمت وظيفه و سال ها اينجا و آنجا
کارکردن توانسته بود کار ثابتي در اداره کل آموزش وپرورش استان مرکزي دست و
پا کند و هنوز حقوق ماه اولش را نگرفته بود که مادر و بزرگترهاي فاميل دور
و برش را گرفتندکه: «وقتش رسيده دستي برايت بالا بزنيم و لباس دامادي تنت
کنيم». اما شهادت پدر و غم هجران وي، اورا به اين فکر انداخته بود تا به
قول شهيد آويني«همسفر با قافله ي عشق، در معرکه ي شور و شيدايي، دست
برافشاند و جشن حنابندان بگيرد». اين بود که دربهمن ماه 63 همراه با گردان
رزمي بسيج سپاه پاسداران به منطقه ي عملياتي غرب اعزام شد و بعد از چهار
ماه ، بازگشت و در سنگر کار، خدمت صادقانه اش را ادامه داد و از آنجا که
خيلي منضبط و با تقوا بود کارش در دايره ي خدمات، حسابي گل کرد و هروقت
قرار بود همايشي، اجلاسي يا دوره ي مهمي برگزار شود، مسؤولان دواير او را
براي همکاري صدا مي زدند. محمدحسين هرچند که کارش را دوست داشت اما هنوز
دلش پيش جبهه بود و دائم از شوق رفتن و شرکت در دفاع مقدس دم مي زد تا اين
که در نوزدهم فروردين 1365 بار ديگر با گردان امام حسين (ع) به جبهه اعزام
شد و اين بار در منطقه ي عملياتي مهران تفنگ به دست گرفت.
از هم سنگرش
شنيده ام: «هرچند که او در رسته ي رزمي بوده اما هروقت لازم مي ديد به
امدادگري مي رفت، پشت بي سيم مي نشست و يا در واحد تدارکات، نگهباني يا در
کار تخليه و بارگيري مهمات به همرزمانش کمک مي کرد و جارو کردن چادر و سنگر
و شستن ظروف و لباس هاي جمع را، تمريني براي خودسازي مي دانسته و هر
وقت نفس سرکش به سراغش مي آمده با کارهايي مثل واکس زدن پوتين هم سنگرانش
آن را مهار مي کرده است و جبهه را بهترين جا براي آزمون اخلاص و صبر و
استقامت مي دانسته. خيلي وقت ها نيمه هاي شب از خواب بيدار مي شد و به کمک
نگهبان ها مي رفته است و با بذله گويي هايش در شاد کردن بچه ها مهارت
خاصي داشته و به همين خاطر همه دوست داشتند در سنگر، کنار او و در اعزام
ها و مأموريت هاي منطقه اي با او همسفر باشند تا رنج راه و سختي غربت
راکمتر احساس کنند.»
از او درباره ي منطقه ي مهران و نحوه ي شهادت محمدحسين مي پرسم
جواب مي
دهد: منطقه مهم و استراتژيک مهران در جنوب غربي کشور، بعد ازاين که در جنگ
تحميلي به اشغال متجاوزان بعثي درآمد، دو سه سال بعد به همت دلاوران
رزمنده آزاد شد و با توجه به اهميت منطقه دشمن با استفاده از تمام توان
رزمي خود و پاتک هاي سنگين و پي در پي، دوباره آن را به اشغال خود درآورد و
اشغال و آزادي اين منطقه چندين بار ادامه داشت. درحمله آخر نيروهاي بعثي
به شهر مهران در ارديبهشت65، رزمندگان، شکست سختي نصيب دشمن کردند
وتوانستندآن منطقه را براي هميشه ازشرّ وجود متجاوزان پاکسازي کنند و
محمدحسين، آن طور که فرمانده ي گردانشان مي گويد در اين عمليات از جان خود
مايه مي-گذارد وغيورانه مي جنگد.
عباس آهي مي کشد و از شب شهادت او مي گويد؛ از شب بيست و هفتم ارديبهشت1365
که محمدحسين درگذر از آخرين پيچ جاده ي عشق يعني «پيچ انگيزه» با اصابت
گلوله ي دشمن از غبار خاک مي رهد و به شهر محبوب مي رسد. سپس عباراتي از
وصيت نامه اش را برايم بازگو مي کند: جاده ي وصال به محبوب حقيقي، جاده ي
پر پيچ و تابي است و آن که خطر نمي کند، در خم همان کوچه اول مي ماند و
به مقصد نمي رسد.
به دروازه که مي رسيم جلوي کوچه ي ريگزار ازهم خداحافظي مي کنيم. او به
طرف خانه اش به راه مي افتد و من هم به طرف اراک که پنج کيلومتر با کرهرود
فاصله دارد. در طول راه به محمد حسين فکر مي کنم. يادم مي آيد وقتي پيکر
پاکش را به کرهرود آوردند آسمان هم گريه مي کرد و کوچه ها تا خود تخت سيد
از سيل جمعيت جا و راه نبود. خواهر و برادرانش ازدرد سنگين اين جدايي بر
خود مي پيچيدند و مادرش با صداي گرفته او را صدا مي کرد و مرثيه مي
خواند.
منبع : گل هاي پرپر