خاطره ای از زبان سروان پاسدار شهید حمید آسنجرانی ، فرمانده گروهان یکم عملیاتی گردان تکاور
تاریخ تولد: ١٣٥٣/١٢/٠١
محل تولد: اراک
نام عملیات: درگیری با گروهک پژاک
تاریخ شهادت:
آخرین مسئولیت: 10
محل دفن: اراک
محل شهادت: سنگ های آذرین - شمال غرب
اقشار: فرماندهان ، فرمانده گروهان
در تابستان سال گذشته در یک روز خوب و قشنگ که دقیقاً یادم نیست چه تاریخی بود ، مأموریتی از جانب جناب سرگرد میرزایی فرمانده محترم گردان تکاور به من ابلاغ شد ، بدین مضمون که جهت پاکسازی تعدادی سپاه چادر مستقر در ارتفاعات مشرف به سد بارون به همراه نیروهای اطلاعات تیپ و برادران اطلاعات ماکو که از قبل اخبار و اطلاعاتی کسب کرده بودند بروم .
در حین پیشروی با یک تیم سه نفره دشمن که هویتشان برای ما مشخص نبود و در فاصله 400-300 متری ما قرار داشتند و مسلح بودند برخورد کردیم . متاسفانه شرایط زمین به ضرر ما بود و آنها در ارتفاع مشرف به ما قرار داشتند . به همین منظور موضع مناسبی گرفتیم تا ابتکار عمل را بدست بگیریم .یکی از بسیجیان به من گفت توی هچل افتادیم و دخلمون اومده . من به عنوان فرمانده آنها را به آرامش دعوت کردم و وجود جناب سرگرد خانی به عنوان مسئول اطلاعات و برخورد آرام و دلگرم کننده ایشان ، تجربه خوبی در حفظ خونسردی به من داد تا بتوانم تصمیم عاقلانه و منطقی ای بگیرم و قرار شد منتظر بمانیم تا ببینیم چه پیش می آید .
من در آن لحظات تماس تلفنی با دامادمان که از دوستان قدیمی و همرازم بود گرفتم و به او گفتم چنانچه تا سه ساعت دیگر باهات تماس گرفتم که هیچ ، ولی اگر زنگ نزدم برو بنیاد شهید مراسم مرا به عنوان شهید بنویس ، همچنین مقداری پول حدود 750 هزار تومان به فلانی و 125 هزار تومان دیگر به یکی از دوستانم بدهکارم .تمام مشخصات و آدرس آنها را دادم تا بدهی مرا پرداخت کند . همچنین به آقا صفر (دامادمان) گفتم که به صورت آقای .... یک سیلی زدم ، برایم حلالیت بطلب . و در آخر از همه خداحافظی کن .
به لطف و عنایت خداوند مه غلیظی منطقه را گرفت که حاصل بارندگی شب قبل بود و باعث شد دید دشمن که در ارتفاعات بودند روی ما کور شود و ما خود را از تگنا خارج کنیم و با بهتر شدن شرایط به سوی آنها حرکت کنیم ولی آنها دیگر آنجا نبودند .با پیش آمدن این وضعیت به آقا صفر زنگ زدم و خبر سلامتی خود را به او دادم ، ولی برخلاف انتظارم دامادمان هر چه به دهانش آمد به من گفت ( ای مرگ ، ای دزد) دلیلش را پرسیدم و او گفت : نفهمیدم که ماشین مردم را چطوری تعمیر کردم و تمام این مدت فکرم درگیر این بود که چطوری برای تو از طلبکارها حلالیت بگیرم . راستی یادم رفت که بگویم آقا صفر شغلش مکانیکی است .
منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی