زندگینامه پدر شهید محمد تقی اسمائیلی ؛ پدری از جنس بخشندگی
شهید محمد تقی اسماعیلی ؛ نهم فروردین 1340، در شهرستان خمین به دنیا آمد. پدرش علی اصغر، موزائیک ساز بود و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. سال1362 ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. هفتم خرداد 1366 ، با سمت فرمانده گردان حمزه در مریوان هنگام درگیری با نیروهای حزب کومله بر اثر سوختگی شدید به شهادت رسید. مزار او در زاگا هش واقع است.
حاج علیاصغر اسماعیلی در سال 1305 در روستای حسینآباد، از توابع خمين به دنیا آمد. ايشان در سال 1335 با مادر شهید[1] ازدواج میکنند.
حاجی در سال 1341 به تهران مهاجرت و بعد از مدتی به روستای اِستهلک[2] بازگشتند و مانند همه روستاییان از طریق کشاورزی امرار معاش کردند. کشاورزی او در آن زمان خلاصه میشد در چند کَرْت[3] گندم، جو و لوبیا و درآمدی بسیار ناچیز، به قدری که در آخر پاییز فقط به اندازۀ خوراک اهل و عیالش مقداری آرد و گندم داشت، لذا به محض برداشت محصول، مجبور بود، برای رتقوفتق زندگی و مایحتاج خانواده، برای کار به شهرهای دیگری و از جمله تهران برود و این كار هر ساله ایشان و بیشتر مردان این روستا بود.
تنها دکان بقالی «خواربار فروشی» روستا متعلق به حاج آقا بود. باید اعتراف کرد که تمام مسئولیت آن با مادر خانواده، یعنی مادر شهید بود، زيرا حاجآقا بیشتر مواقع مشغول كار در كارگاه موزاييكسازي در شهر و یا كشاورزي در روستا بود و مواقعي هم که در مغازه حضور داشت، به قدری با صفا و سخاوتمند بود که هیچکس از مغازه ی او نا امید خارج نمیشد و دست نِسیه دادنش عالی بود. چوب حراج به اموالش میزد و تمام مواد غذایی و خوراکیهای مغازهاش را نسیه میداد و با اینکه از معدود افراد با سواد روستا بود، حسابهاي نسیه را جایی ثبت نمیکرد.
کمک به دیگران برایش بسیار لذت بخش بود و در نزد مردم چنان وانمود میکرد که وضع مالیاش خوب است و دوست داشت همه از دستش راضی باشند. رفع مشکلات مردم روستا در اولویت كاري او قرار داشت، در حالی که همسر خودش روزگار را به سختی میگذراند. اهالی روستا حضور ایشان را در مغازه برای خرید بهویژه بهصورت نسیه، غنیمت میدانستند و هر طور که خودشان دوست داشتند خرید میکردند و ميرفتند.
مادرم که اعتراض میکرد، میگفت: «اشکالی ندارد خودشان میآیند و بدهي خود را میپردازند.» در صورتي كه بعضی از آنها نمیآمدند، چون میدانستند حاج آقا نه جایی حساب آنها را ثبت کرده و نه بعدها از آنها درخواست بدهي میکند، این بود تجارت پر رونق و سودآور حاج آقا، در ایامی که در روستا مغازهدار بود!
در پايان هرسال نهتنها از سود خبري نبود، بلکه بدهی زیادی هم به بار ميآمد و مادر که خود چند فرزند قدونیمقد و مشکلات عدیدهای داشت، با زحمت و مشقت فراوان نظیر قالیبافی، دامداري، پختوپز نان و... بذل و بخششهای شوهر خود را جبران میکرد.
حاج آقا قبل از انقلاب از روستای استهلک به خمین مهاجرت كرد و در کارگاه موزاییک سازی (واقع در احمدآباد فعلی، دامبره قدیم) که متعلق به شخصی به نام حاج علیاکبر همتی بود، مشغول کار شد که بعدها کارگاه موزاییک سازی را با پسر خواهرش، بهصورت شراکتی خریدند.
با توجه به مسايل مطرحشده و روحیه خاص حاج آقا، خرید موزاییکسازی هم تغییری در اقتصاد و معیشت خانواده ایجاد نکرد، امّا با همه اين اوصاف و مشكلات سخت معيشتي، درآمد و سفره ایشان با وجود رنگين نبودن، سفرهاي پاك و حلال بود.
حاجی فردی مؤمن، مذهبی و درس خواندۀ مکتبهای قرآنی قدیم است. به نماز اوّل وقت و پرداخت وجوهات شرعیه، تقیّد فراوان دارد. از مسجدیهای قدیمی خمین هستند و در حال حاضر هم که بیش از 90 سال سن دارد مسجد و نماز جماعت را ترک نكرده است. او شیفتۀ قرآن است، قرائت قرآن را خیلی دوست دارد، از اوان جوانی تاكنون قرآن را با اشتياق تلاوت میکند. بنابر مشاهدات عینی همه فرزندان و تمام اقوام، نوای قرآن ایشان، همیشه در منزل بلند بوده است. او یک جلد قرآن قدیمی دارد که در اثر استفادۀ طولانی بارها صحافی شده است. بعد از نمازهای یومیه، عادت به خواندن چند صفحه قرآن دارد و شبها وقتی که از مسجد میآید، قبل از شام، باید چند صفحه قرآن بخواند. هیچگاه بدون وضو نخوابیده است. اعتقاد دارد که قرآن هم نور است و هم شفا. همیشه سفارش میکند: «قرآن را در منزلتان تلاوت کنید تا هم کودكانتان بیاموزند و هم به زندگی شما برکت دهد.» میگوید: «هر جا قرآن تلاوت شود شیطان از آن جا فرار میکند.»
ایشان به کار و کسب حلال بسیار اهمیت میدهد. بیش از نیم قرن در این شهر موزاییکسازی داشته و تا به حال کسی از او ناراضی نبوده است. سفارش هميشگي ايشان به فرزندان اين است كه مواظب درآمد و کار و کسب خود باشید و سعی کنید در سفرۀ شما لقمۀ حرام و شبههناک نباشد.
يك خاطره طنز اما خواندنی درباره سادهدلی حاج آقا:
ایشان وقتی سوار تاکسی میشوند سخاوتمندانه چند برابر کرایۀ خود، پول پرداخت میکنند که گذشته از روحیه سخاوت مؤید ضمیر پاك و ساده اوست. لذا اکثر رانندههای تاکسی وآژانس، به علت كوچك بودن شهر، او را میشناسند. به محض اینکه حاج آقا اراده کنند سوار ماشین شوند، چندین ماشین جلوی او ترمز میکنند. یک روز من (مجتبی) دیدم دو راننده، برای سوار کردن ايشان بحث ميكنند و سخت مشغول تلاشند؛ من گفتم: «بحث نکنید حاج آقا را امروز من میبرم. با اعتراض آنها روبرو شدم و گفتند: «ما کم بودیم، شما هم از راه رسیدی؟» من هم بدونِ این که خودم را معرفی کنم گفتم: «من حاج آقا را باید ببرم و بیخودی با هم جروبحث نکنید.»
پدر را از ماشین یکی از آنها پیاده و سوار ماشین خودم کردم. راننده گفت: «آقا خیلی زرنگی، از آب گلآلود ماهی میگیری؟ حاج آقا بیا پایین، خودم میبرمت، چاکرتم هستم.» من خندهام گرفته بود، ولی خودم را كنترل كردم و مشغول شوخي با راننده بودم که حاج آقا با لهجه خاصش به او گفت: بابا دعوا نکن اين پسرم مُجْدَوا (مجتبی) داره سربهسر شما ميگذاره. خلاصه رانندهها عذرخواهي كردند و من حاج آقا را به مقصد رساندم.
ايشان در کارهای خیر، همیشه پیشقدم بوده است. موزاییکهای اهدایی حاج آقا در بسیاری از مساجد و امامزادگان روستاها استفاده شده و همچنین زینتبخش بسیاری از حیاط منازل و ساختمانهای اداری شهر است.
بعد از فوت مادر شهید، در سال 1383، راضی به ازدواج مجدد نشد. و گفت: «روز قیامت نمیخواهم شرمنده مادرتان و شهید باشم.» و اصلاً قبول نکردند. بیش از 12 سال از فوت مادرم میگذرد، و من و برادرانم در حد توان و با نهايت احترام و افتخار از ایشان مراقبت میکنيم.
روحیۀ انقلابی و اسلامی پدر شهید، قبل از انقلاب
ایشان میگوید: «در سال 1348 یک روز عصر در خارج از روستا مشغول کشاورزی بودم که متوجۀ عابري شدم که از تنها جاده خاکی که به آبادی ما (روستای استهلک) میرسید در حال عبور بود. وقتی عابر ناشناس نزدیک شد و با او صحبت كردم، متوجه شدم روحانی جوانی است که به دنبال تعقیب ساواک و مأموران رژیم، از قم به خمین فرار کرده بود، چون در خمین احساس امنیت نداشت، با پای پیاده راهی روستاها شده بود. گفت: «از ساعت 4 صبح پیاده، آبادی به آبادی راه آمدم تا رسیدم به اینجا و شما را دیدم.»
ناتوان و بیرمق بود و داشت از حال میرفت. با کوزه آب او را سیراب کردم و مخفیانه، دور از چشم اهالی او را به خانه بردم. همسرم وقتی او را دید، تعجب کرد و من قضیه را برایش توضیح دادم.
سه روز آن طلبه جوان را، دور از چشم اهالی، در منزل نگهداری كردیم و همسرم چون مادری مهربان به ایشان محبت میکرد. بعد از بهبودی، با مقداری آذوقه و پول به رباط علیا رساندمش، و با استفاده از تنها ماشین روستا، که هندلی بود، او را راهی شهر شازند کردم.
بعدازظهر همان روز، وقتی او رفت و خیالم راحت شد برگشتم استهلک، وقتی رسیدم، پاسگاه روستای لکان رد او را زده بودند و دربهدر دنبال او میگشتند و از اهالی پرسوجو میکردند. من خیلی خوشحال بودم که مأموران موفق به دستگیری او نشدند و در این خصوص با هیچکس صحبت نکردم. به همسر و فرزندان هم سفارش کرده بودم در این خصوص با كسي صحبت نکنند.