زندگینامه شهیدی که خبر از شهادتش داد
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، شهید محمدتقی بهرامی 19 تیر 1342 در روستای بلاورجان از توابع شهرستان خمین و در خانوادهای مذهبی و متعهد به اصول اسلامی دیده به جهان هستی گشود. تا سربازی از سربازان در گهوارهی امام خمینی(ره) باشد و نامش در بلندای تاریخ ایران عزیز به بزرگی ثبت شود تا سند قهرمانیهایش در دل تاریخ و در ذهن دوستانش نقش بزند.
مهربان بود و خوش اخلاق و بسیار سادهزیست بود و این اخلاق را خواهران و برادرانش انتقال میداد. بسیار کوشا و فعال بود چه در درس و مدرسه که علاقه خاصی هم داشت و چه در کار و کاسبی. بعد از ترک تحصیل در شهرستان خمین در کنار برادرش به کابینتسازی مشغول شد و این کار و حرفه را شروع کرد. مادرش میگوید: از سر کار که میآمد شروع میکرد به انجام کارهای خانه، بدون این که بخواهد استراحتی بکند. با آن لبخند قشنگی که همیشه گوشهی لب داشت. مهربانی یکی از خصلتهای نیکویش بود، خیلی با وفا بود. به خاطر همین وفای به عهد بود که برای یاری اسلام و لبیک به امام(ره) عازم جبهه شد.
بار آخری که میخواست برود گفت مادر من دیگر برنمیگردم چون شهادت را با تمام وجود حس میکنم و رفت. احساسش مثل خودش پاک و ملکوتی بود.
شهید محمدتقی بهرامی به عنوان سرباز وظیفه به لشکر 28 کردستان ارتش رفت تا نقش داشته باشد در دفاع از میهن اسلامی که در نهایت در هشتم تیر ماه سال 1362 در منطقه عملیاتی سقز در یک سانحه رانندگی به شهادت رسید.
پیکر مطهرش را در روستای بلاورجان به خاک سپردند.
خاطره از مادر شهید:
به مرخصی آمده بود اما این بار حال و هوایش با زمانهای دیگر فرق میکرد. هر چند مهربانی همیشه در وجودش بود و هرگز او را خشمگین و عصبی یا در حال دعوا با کسی ندیده بودم اما این بار همه چیز متفاوت بود. محبتش هم رنگ دیگری داشت. همه چیز آرام بود اما قلبم آرام نمیگرفت انگار اتفاقی در راه بود، اتفاقی که شاید کاممان را تلخ میکرد.
هر چه بود دلشوره عجیبی را به جانم انداخته بود. اما هرگز روز آخر را فراموش نمیکنم. محمدتقی با آن چهره دلنشین و آن لبخندی که از لبش جدا نمیشد. همراه با وقار و متانتی که همیشه در او دیده بودیم کنارمم نشست و آرام گفت: «وقت رفتن رسیده مادر، میدانم این آخرین باری است که شما را میبینم. من دیگر بر نمیگردم چرا که با تمام وجودم شهادت را احساس میکنم».
ته دلم لرزید. چقدر راحت از مرگی سخن میگفت که شاید برای همه سخت باشد و چه بیادعا از کنار تمام آرزوهای دور و دراز جوانیاش میگذشت. و چه آرام به دهان اژدهای جنگ میرفت. هر چه بود احساسش هم درست مثل خودش پاک و ساده و بیآلایش بود. او رفت و من با هر قدم که دور میشد خاطرات کودکیاش را دوره میکردم.
منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی