زندگی پس از جنگ؛ روایت مرتضی سلمانی از جراحت و امید
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، دفاع مقدس، نماد ایثار و مقاومت ملت ایران، سرشار از خاطرات و روایتهایی است که هر یک گوشهای از شجاعت، پایداری و انسانیت را به تصویر میکشد. در دل این روایات، داستان زندگی رزمندگانی نهفته است که با تحمل دردها و مشقات فراوان، عزت و شرف میهن را حفظ کردند. یکی از این افراد، مرتضی سلمانی، سربازی است که در سالهای ابتدایی جنگ، با از خودگذشتگی مثالزدنی در جبههها حضور یافت و علیرغم جراحات سخت و چالشهای جسمی و روحی، همچنان به زندگی خود با امید و عشق ادامه داد.
روایت او نه تنها بازتاب سختیهای جنگ است، بلکه نمایشگر قدرت اراده انسانی در مواجهه با دشوارترین شرایط است. این خاطره یادآور ارزشهای والای صلح و آرامش است و نسل امروز را به قدردانی از امنیت کنونی و ایثار رزمندگان گذشته فرا میخواند.
من مرتضی سلمانی فرزند محمدحسن هستم، متولد ۵ شهریور ۱۳۳۳. سرباز منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ بودم و دو سال در دوران طاغوت خدمت کردم. بعد از منقضی شدن، به ژاندارمری پیوستم و از آنجا به مشهد اعزام شدم. پس از ده روز دوره آموزشی در مشهد، به قزوین و سپس کرمانشاه فرستاده و در پادگان ابوذر مستقر شدیم.
اولین مأموریت
در پادگان ابوذر حدود ده روز مستقر بودیم. از آنجا برای آزادسازی قصرشیرین که در اسارت نیروهای عراقی بود، به سمت گیلانغرب حمله کردیم. مأموریت سختی بود، ولی موفق شدیم.
خانواده راضی بودند اما برادرم که ارتشی بود، به من هشدار داد که جنگ شوخی نیست و باید مراقب باشم. با این حال، من تصمیم خودم را گرفتم و گفتم که رفیقهایم رفتند، من هم میروم و توکل به خدا.
بهبود زخمهای برجامانده از جنگ
در یکی از عملیاتها، در گیلانغرب و بین تنگه حاجیان، کنار یک رودخانه وضو میگرفتم که ترکش به فک و کتف راستم برخورد کرد. مرا به بیمارستان صحرایی بردند اما امکانات کافی نبود و تنها زبانم که جدا شده بود را بخیه زدند. بعد با هلیکوپتر به بیمارستان کرمانشاه منتقل شدم. آنجا پیشنهاد شد کتفم را قطع کنند، اما با اصرار یک پزشک دیگر، عمل انجام شد و کتفم فیکس شد.
شش ماه در بیمارستان میرعلم بستری بودم. برای صورتم پیوند پوست انجام شد و بیست و دو روز طول کشید تا پیوند موفقیتآمیز شود. سه بار هم برای پیوند استخوان فک و زبان به آلمان رفتم، از لگن پوست و استخوان برداشته شد. پزشکان آلمانی توانستند استخوان فک را برایم بسازند اما به دلیل نبود لثه، نتوانستند دندان بگذارند.
همسرم کنارم ماند
به همسرم گفتم اگر با شرایط من نمیتواند زندگی کند، مشکلی نیست جدا شویم اما او با گریه گفت که کنارم میماند و اینگونه زندگیمان ادامه پیدا کرد. حالا پنج فرزند داریم؛ سه پسر و دو دختر.
زمانی که کتفم عفونت کرده بود و درمان نمیشد. دکتر بیژنی از من پرسید که آیا طاقت دارم. گفتم بله. او آمپولی به من زد که کتفم بیحس شود و سپس با فشار زیاد، عفونت را خارج کرد. بسیار دردناک بود اما بعد از آن بهتر شدم.
آرزویم این است که هیچگاه جنگی در کشور نباشد
آرزویم این است که هیچگاه جنگی در کشور نباشد و همه در آرامش و صلح زندگی کنند. امیدوارم نسل امروز قدردان صلح و آرامش باشند.
انتهای پیام/