روایت حماسه 2
در ادامه به نقل خاطرات رزمندگان حاضر در عملیات بیت المقدس می پردازیم.
ساعت 2 بامداد بیستم اردیبهشت ماه سال 61 بود ، دیگر نای حرکت نداشتیم . بعد از وارسی سنگری که سرباز اردنی از داخل آن به سمت ما شلیک می کرد دوباره راه افتاده و همچنان به حرکت خود ادامه دادیم .
تحمل نگه داشتن وسایلم را هم نداشتم . به سختی بی سیم را می بردم . از آنتنش گرفته بودم و آن را بر روی زمین می کشیدم . وضعیت دیگران هم بهتر از وضعمن نبود . بعضی ها بار های سنگین خود را بین راه انداخته بودند تا راحت تر حرکت کنند . در آن لحظات به همه چیز فکر می کردم و با خودم می گفتم : خدایا یعنی میشه که زنده بمونم و این صحنه ها رو برای کسی تعریف کنم . آیا کسی باورش میشه بچه ها از بعد از ظهر نوزدهم یک سره در حال دویدن و درگیری هستند !
با اونوضعیت خستگی به تعدادی عراقی برخورد کردیم بدون سختی زیاد ، اونها رو گرفتیم و با یکی از بچه های خودی همونجا که اسیرشان کردیم گذاشتیم و دوباره به سمت مرز های شلمچه به جلو حرکت کردیم.
بعد از نماز صبح، بین راه دوباره اسیر گرفتیم . یکسره التماس می کردند و عکس زن وبچه هایشان را نشانمان می دادند . متوجه نمی شدیم که چه می گویند ولی از حرکاتشان معلوم بود که می خواهند آنها را نکشیم . به خستگی و کم خوابی بچه ها،گیر های چند عراقی هم اضافه شه بود ، وضعیت غیرقابل تحملی بود ولی کسی اعتراض نمی کرد ...
...آفتاب زده بود . سرم رو به سمت راست چرخوندم و با دیدن اون منظره به کلی خواب از سرم پرید . وحشت همه وجودم را گرفته بود . رو به آقای بختیاری کردم و گفتم : عام ناصر ! اونها ستون سرباز های عراقی اند !؟
آقای بختیاری همانطور که می رفت گفت: ((یک ستون هم موازی با ما در سمت چپ در حرکته .))
گفتم : ((احتمالا خیال کرده اند که ما عراقی هستیم که اینقدر بیخیال می روند))
گفت : ((شاید همینطور باشه که تو میگی چاره ای نیست باید همینطور ادامه بدهیم . ما نیرو به اندازه کافی نداریم و در ثانی آنها دارند از منطقه خارج می شوند پس بذار بروند . ماهم همینطوری ادامه می دهیم تا جای مناسبی پیدا کنیم .))
وسط دو تا ستون عراقی حرکت کردند اون هم با فاصلیه کارعجیبی بود که تا اون موقع تجربه نکرده بودم اسرا که متوجه خستگی بسیار زیاد ما شده بودند در یک چشم به هم زدن از خستگی ما استفاده کردند و از دستمان فرار کردند . تنها کاری که با آن خستگی می توانستیم بکنیم تیر اندازی بود . هرچند فاصله کم بود ولی تیر به هیچ کدامشان اصابت نکرد .
راوی جواد رودبارانی