روایت گری رزمندگان استان مرکزی از عملیات بیت المقدس بخش ششم
شانزدهم اردیبهشت ماه سال 61 بود .همه داخل یکی از خیابانهای شهر خمین جمع شده بودند. یکی یکی اسم ها را می خواندند. برادر و خواهر و پدرم آن طرف تر منتظر بودند تا مرا سوار ماشین کنند وبه خانه برگردانند . خواندن اسامی تمام شد وهمه داوطلب ها سوار اتوبوس ها شدند.
خیلی منتظر ماندم ولی اسم مرا نخواندند. هرچه التماس کردم من را سوار نکردندو اتوبوس ها پشت سرهم راه می افتادند. آخرین اتوبوس که راه افتاد من هم شروع به دویدن کردم، تا میدان 15 خرداد خمین گریه کردم و دویدم. نرسیده به میدان ،آخرین اتوبوس سرعتش را کم کرد و نگه داشت. درِ اتوبوس بازشد.آقای بیات که مسئول اعزام نیروهای داوطلب از خمین به جنوب بود.درحالی که دستش را به دستگیره درِ اتوبوس گرفته بود تا کمر بیرون آمد. سرش را تکان داد و مرا نگاه کرد. بدون این که منتظر اجازه اش بشوم، سوار اتوبوس شدم. نفس نفس می زدم. با سر آستین لباسم صورتم را پاک کردم .آقای بیات نگاه من کردوگفت: دانش آموزهای 13 ساله هم سن و سال تو الان سرکلاسند . بدون این که جواب بدهم پشت سر راننده ایستادم . جایی برای نشستن نبود . از شیشه جلو، چشمم را به بیرون دوختم وتا ساعت ها فقط بیرون را نگاه می کردم. تا خود اهواز سرپا بودم.
اهواز که رسیدیم هنگام تقسیم نیرو به خاطر جثه کوچکی که داشتم سمت مهمی برای شرکت در مرحله سوم عملیات به من نمی دادند. رزمنده های کم سن و سال را عقب نگه می داشتند تا انبارداری کنند یا از ساک های بچه ها مراقبت کنند . فکر عقب ماندن آزارم می داد.دوست نداشتم جابمانم.وقتی ماندنم در اهواز قطعی شد رفتم گوشه ای نشستم . سه ساعتی تا حال داشتم از ته دل گریه کردم وبعد با همان حالت بلند شدم و به سمت کانکس برادر حسین ساعدی رفتم . وارد کانکس شدم . اشکهایم را پاک کردم و به او گفتم
-اگه من رو آرپی جی زن نکنید و با خودتون نبرید، با اسلحه خودم رو می کشم.
انتظار داشتم برادر ساعدی بترسد وهمان لحظه بلند بشود وکاری بکند . ولی خبری نشد،تعجب هم نکرد. انگار می دانست چه می خواستم بگویم.
آرام گفت:پسر خوب آرپی جی12-10 کیلو وزن داره. چهارتا موشک همراهشه. حمایل هم داره. روی هم رفته باید 40-50 کیلو بار را تا آخر عملیات با خودت این طرف و آن طرف کنی. می تونی؟
آقای ساعدی منتظر جواب من بود ولی من فقط نگاهش کردم.نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت :
لباس که نداری، پوتین هم که اندازه پات گیرنمی آد. با این کتونی های چینی می خوای بجنگی ؟! خیلی خب! ولی اگر نتونستی باید برگردی عقب، من کمکی به تو نمی کنم
گفتم :کمک نکنید ،خودم می آم ،آرپی جی رو هم با خودم می آرم.
باورم نمی شد راهی شده باشم .شرطش را قبول کردم.نفس عمیقی کشیدم واز کانکس زدم بیرون.
شب نوزدهم اردیبهشت ماه 61 به عنوان عضو گروهان روح الله به فرماندهی اصغرشکری از تیپ علی بن ابیطالب(ع) راهی شدم
همراه با گردان ازقرارگاه نصر که در سمت شمال خرمشهر واقع شده بود ونیروها درمرحله دوم عملیات به آنجا رسیده بودند به سمت خط حرکت کردیم
آن شب با گردان دریک ستون پشت سرهم،به سمت خط حرکت کردیم.خیلی اطلاعات عملیاتی نداشتم فقط می دانستم باید خرمشهر آزاد شود.مسافت زیادی راه رفتیم.نمی دانم کی وکجا؟اما خوابم برده بود، وقتی چشم هایم را بازکردم خبری از گردان و رزمنده های جلویی نبود، پشت سرم هم خبری نبود، فقط چهارنفر، که آنها هم پشت سر من راه افتاده بودند. وقتی گفتم گم شدیم تازه نفرات پشت سری متوجه شدند
مانده بودم چه کنم. عذاب وجدان گرفته بودم. با خودم می گفتم: دیدی از عملیات جا موندم. صدای توپ و گلوله به گوش می رسید.کمی فکر کردم و به بچه ها گفتم به طرف جایی که توپ پرتاب می کنند حرکت کنیم. آنها عراقی هستند حتما نیروها ایرانی هم روبروی آنهاهستند.آن شب نیروها را پیدا کردم و از ترس دیگر مژه به هم نزدم
با همان کتانی چینی مدت زیادی داخل آب وخاک پیش رفتم. چسب کف کتانی هایم باز شده بود.جایی نشستم تا فکری به حالش بکنم یا آنها را دور بیاندازم که حسین ساعدی مرا دید، آمد بالای سرم و گفت: اونجا که می گم نمی شه گریه می کنی!
نگاهی به آقای ساعدی کردم وگفتم :یک جفت پوتین برای خودم پیدا می کنم.
ادامه دارد...
به روایت سعید هاشمی
به نقل از کتاب صدای نفس های ماه