خاطرات رزمندگان عملیات بیت المقدس
شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۲۹
مدتی از پشت خاکریز به طرف دشمن شلیک کردم ولی نتوانستم ادامه بدهم .برگشتم وکنار خاکریز افتادم. خونریزی پای راستم شدید بود. پیشانی بندم را بازکردم و محکم بالای زخم را بستم. قدرت حرکت نداشتم فقط همانجا به اتفاق چهار مجروح دیگر منتظر ماندیم تا نیروهای امداد برسند. ...

مدتی از پشت خاکریز به طرف دشمن شلیک کردم ولی نتوانستم ادامه بدهم .برگشتم وکنار خاکریز افتادم. خونریزی پای راستم شدید بود. پیشانی بندم را بازکردم و محکم بالای زخم را بستم. قدرت حرکت نداشتم فقط همانجا به اتفاق چهار مجروح دیگر منتظر ماندیم تا نیروهای امداد برسند. منور که زده می شد منطقه آنقدر روشن می شدکه می توانستی اطراف را به راحتی ببینی. یک بار که بالای سرمان منور زدند ابوالفضل دهکنه که درحال بالا رفتن از خاکریز بود، ما را دید. ازقبل با او آشنایی داشتم او هم مرا شناخت بلافاصله برگشت وگفت: عمو سعید چی شده؟ گفتم:هیچی ترکش خوردم. گفت: بیا ببرمت عقب!

گفتم : نه، تو برو دنبال بچه هایی که جلو رفتند.

گفت: کار خاصی ندارم ،خبر داری که دشمن فرارکرده،گردان احتیاط هم رسیده، گردان اراکی ها هم یواش یواش برمی گردند. من هم  داشتم دنبال یکی دونفر از بچه ها می گشتم .

گفتم : نه ابوالفضل جون برو دنبال کارها

هرچه گفتم قبول نکرد و مرا روی کولش گرفت و راه افتاد. مجروحینی که همراهم بودند رو به او کردند وگفتند: برادر ما راهم ببر.

او هم گفت: می روم می گویم چندتا از امدادگرا  بیایند سراغتون .

وقتی رسیدیم به مسیر آمبولانس ها، عرقش درآمده بود. من را که زمین گذاشت بلافاصله سراغ امدادگرهایی رفت که داخل یک سنگر تانک نزدیک به محل بودند. تا آدرس مجروحین را به آنها داد، امدادگرها دونفر دونفر، برانکارد به دست، به سمت محل حرکت کردند و من را هم سوار آمبولانس کردند و به عقب برگرداندند.

بین راه تعداد دیگری مجروح سوارکردند و ریختند روی ما. وضعیت بعضی ازآنها خیلی وخیم بود و وضع خودم هم بهترازآنها نبود. مدتی بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم احساس کردم هر چند ثانیه یک بار قطره ای آب روی صورتم می چکد، وقتی کاملاً به هوش آمدم و چشمهایم را بازکردم دیدم یکی از مجروحینی که بعد ازمن سوار کردند، روی صندلی انتهای آمبولانس نشسته و پایش را بالا نگه داشته و خون پایش قطره قطره ، روی صورت من می چکد. دستم را نزدیک صورتم بردم، خیس خیس بود. سعی کردم با دست کمی صورتم را پاک کنم، ولی بدتر شد.

آمبولانس ایستاده بود،صدای امدادگرها به گوش می رسید، درِ آمبولانس را بازکرده ویکی یکی زخمی ها را بیرون می کشیدند. همانطور که آنها را خارج می کردند یکی از امدادگرها چشمش به من افتاد و داد زد: بیایید! بیایید! این یکی خیلی حالش خرابه، تمام صورتش آش و لاش شده.بلافاصله کمک کردند من را داخل اورژانس صحرایی که نزدیک اهواز بود بردند و یک پزشکیار ارتشی آمد و شروع کرد به وارسی کردن صورت و سر وگردنم. درد پاهایم خیلی شدید بود. با همان حال گفتم: آقای دکتر سرم را ول کن سرم چیزی نشده

-نه تو متوجه نیستی هنوز بدنت گرمه، چیزی نمی فهمی !

-نه، آقای دکتر صورتم فقط خونیه، پاهام ،پاهام رو  نگاه کنید

کمی که وارسی کرد متوجه شد صورتم سالم است،خیلی تعجب کرده بود و شروع کرد به پانسمان کردن پاهایم . درد آرام آرام وجودم را فرا می گرفت. سوزش عجیبی ازمحل ترکش به کل بدنم منتشر می شد همانطور که درد می کشیدم، متوجه یک صدای خوش و روح انگیز از سمت راستم شدم، سرم را برگرداندم، دیدم یک کلمن آب سمت راستم قرار دارد و یک نفردرحال خالی کردن آب ازکلمن است. با صدای هر شره آب، ضعفی دوباره به جسمم مستولی می شد. تازه یادم آمد چقدر هوا گرم است. دستم را دراز کردم و دست آن فرد را گرفتم وگفتم: یک کم آب بده. راننده آمبولانس بود که مجروح می آورد. خیلی داش مشتی بود.

گفت : عزیزمن! قربونت برم! دورت بگردم! عشق من! آخه من نمی تونم آب بدم، میری ملکوت اعلی !

گفتم : بابا جون! پاهامِ، مشکلی نداره. اونهایی که شکمشون زخمی می شه نمی تونند بخورند.حالا کمی آب به من بده.

گفت : نه نمی شه. بعد هم شروع کرد به صدا کردن پزشکیار، گفت: این بنده خدا خیلی تشنه است، آب بدم بهش ؟

پزشکیار هم نگاهی به من انداخت وگفت: یک کمی، یه ته استکان. راننده هم یک استکان برداشت و به اندازه ی2 تا قاشق آب داخل آن ریخت و به من داد .بدجور تشنه بودم وقتی آن مقدار آب به لبهایم نزدیک شد.ناخودآگاه به یاد تشنه هایی افتادم که می توانستند آب بخورند ولی آب را به روی شان بسته بودند.به خودم گفتم:چه خبره مگه؟ کمی تحمل کن!

به روایت سعید وفایی مقدم      

به نقل از کتاب صدای نفس های ماه

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده