زندگی نامه روحانی شهید «سید علی اصغر حسینی»
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی ؛ نوشتن زندگي نامه شهيد كار سادهاي نيست ولي در عين حال مسير زندگي شهيد حسيني همراه با فراز و نشيب زيادي بوده. بطوري كه در روستا زندگي ميكرد و يك روستا زاده بود در همان حال با سختيهاي زندگي در روستا كم كم بزرگ ميشد.
شهيد طلبه سيدعلي اصغر حسيني در سال 1338 متولد شد پدر ايشان از سادات حسيني و مادر شهيد اصليت از شهر كاشان ميباشند. مادر شهيد ميگويد وقتي ماههاي آخر دوران بارداري را طي مينمودم يك نوع غذا هوس كردم امكان فراهمش براي من نبود به علت فقر در روستا شب شب خوابيدم وقتي صبح بيدار شدم ظرفي از همان نوع غذا برايم مهيا شده بود و من بدون اينكه به كسي بگويم از آن غذا خوردم و بعد متوجه شدم مسئله تولد اين بچه يك مسئله عادي نيست. خلاصه اينكه شهيد حسيني قبل از شروع دوران ابتدايي شروع به يادگيري قرآن مينمايد به صورت مكتب و ملا در روستا. گاهي به علت نبودن استاد در روستا پدر او را به سر دوش ميگيرد و به روستاهاي همجوار ميبرد تا اينكه قرآن را بياموزد. پدر در خاطرات اين مرحله ميگويد وقتي او را بر سر دوش ميگرفتم و براي يادگيري قرآن به روستاي همجوار ميبردم يك روز زمستان بر زمين خورديم و چون روز جلوتر اين كودك دفتر و كتابچه خود را پاره كرده بود برگشت به من گفت پدر ديگر من دفتر خود را گم و پاره نميكنم. پدر شهيد ميگفت شهيد حسيني بچه بود و من براي كارگري و تهيه غذا از روستا بيرون رفته بودم. ما باغ نداشتيم و شخصي به من انگور داد و گفت اين انگور را به منزل ببر و وقتي من آن انگور را آوردم شهيد حسيني نخورد و گفت پدر ما كه انگور نداريم اين انگور را از كجا آوردي و نخورد و خلاصه اينكه شهيد حسيني در يك خانواده فقير متولد و زندگي مينمود و گاهي پدر براي تهيه پوشاك و درآمد خانه مجبور بودند 6 ماه در تهران به كارگري به سر ببرد تا اينكه زندگي در حد معمول آن روز و علاوه بر زندگي شخصي خودشان خرج چند نفر ديگر را بدهد.
اگر زندگي شهیدحسینی را به سه مرحله تقسيم كنيم به صورت: دوران تحصيل - امورات اجتماعي - و دوران جهاد و جنگ. ايشان در سه مرحله زندگيش همراه با خاطرات خواص خودش بود. بطوري كه شهيد حسيني: دوران ابتدايي و راهنمايي را در روستا سپري ميكنند. دوران دبيرستان را در شهر و گذراندن اين مرحله نيز فراز و نشيب خواص دوران خودش را داشت مثلاً اينكه در خاطرات خودش ذكر مينمودند گاهي ميشد براي تهيه كتاب سه ماه از اوايل سال ميگذشت تا اينكه من هنوز پول نداشتم كه كتاب تهيه نمايم و مجبور بودم در ايان تعطيل كتاب دوستانم را بگيرم و رونوشت بنويسم براي روزهاي هفته. يا اينكه در ايام تعطيل كارگري كنم تا اينكه خرج وسط هفته را تهيه نمايم تا اينكه ادامه تحصيل نمايم....
يا امورا اجتماعي: ايشان در حد خودش به درجهاي رسيده بود كه بيشتر اختلافات را با وساطت حل مينمود و گاهي چنان به درد دل گوش ميداد گوي وظيفه ايفا ميكند كه شايد بتواند كاري براي آن درد دل كننده كند. در كمك به مردم پيش قدم بود. مادرم ميگويد شهيد علي اصغر گاهي در ايام تعطيل كارگري ميكرد و درآمد حاصل آن را صرف بيچارگان روستا و درماندگان مينمود. شهيد حسيني به صله رحم اهميت ميدادند و خيلي براي اين مسئله وقت ميگذاشتن و ايشان در برخوردهاي اجتماعي خيلي خوش برخورد بودند و گاهي اگر لحظهاي براي اولين بار پيش او ميرفتيم احساس ميكردي سالها با او رفيق هستي.
و اگر به مرحله سوم كه مرحله مسائل جنگ و جهاد ميباشد بپردازيم ايشان با عضويت در سپاه و بسيج و طي گذراندن مراحل سخت آموزش بسيار فرد كارآمدي بودند . به طوري كه در اين مسئله خيلي وقت گذاشتند و خيلي اهميت ميدادند تا سرحد جان خود ايستادگي كردند و اصرار داشتند به احترام به شهداء و ادامه راه آنها به نحو احسن. شهيد حسيني دوران زيادي در كردستان - جبهههاي جنوب به سر بردند كه خاطرات خاص خود را دارد كه بايد از همرزمان آن جستجو نمود.
شهيد حسيني در همه مراحل به حالت يقين رسيده بود و اين حالت يقين پيوسته او را دل كنده از دنيا كرده بود و يقين او باعث ميشد شبها بيدار شود و با خداي خود راز و نياز غيرعادي داشته باشد و روزهاي گرم او را به روزه وا ميداشت. يقين او به درجهاي رسيده بود كه دلش از دنيا پراكنده و آنچه در دنياست نزد او ناپسند گرديده بود. شهيد حسيني يقينش به درجهاي رسيده بود كه گويا ميديد عرش خداوند را براي محشر نصب كردهاند و خلايق همه محشور و او در ميان آنهاست و گويا ميديد اهل بهشت را كه در نعمت و بر كرسيها نشسته و با يكديگر معارفه و صحبت دارند و بر بالشها تكيه زدهاند و گويا اهل جهنم را ميديد كه در ميان آتش معذبند و فرياد سر ميدهند و گويا زمزمه جهنم و آواز آنها در گوشش بود و شهيد حسيني در همه حال بر اين حالت يقين خود ثابت بود.
شهيد حسيني پس از طي دوران دبيرستان و هنگام شدن مسائل دوران ابتداء انقلاب و با معدل بسيارخوب گويا از همه رشتههاي تحصيلي براي رضاي خدا ادامه تحصيل در رشته معارف اسلامي را انتخاب ميكند و در اين مدت نيز در مدرسه عالي شهيد مطهري و عضو سپاه براي ادامه تحصيل به عنوان يك طلبه در قم را انتخاب ميكند و با بهرهگيري از آموختههاي خويش از زندگي ائمه اطهار عليهم السلام و سيرة پاك نبوي و نيز استفاده از محضر اساتيد و اسلاف جليله روحانيت دريافته بود كه براي پيمودن مسير طهارت و تقوي ميبايد معارف ديني را با تهجد و عبادت تلفيق نموده و از اوقات به دست آمده حداكثر استفاده را بنمايد و علم و حكمت را با قرآن و ذكر و دعا عجين ميكرد و مدارج عالي علم و فضيلت را طي مينمود و صاحب فضيلتهايي گرديده بود به طوري كه به درجهاي رسيده بود كه با اصرار زياد در لحظات آخر در خاطراتش براي دوستان ذكر كرده بود. در نيمههاي شب مرا صدايي از خواب بيدار ميكرد و ميگفت حسيني از خواب بيدار شو كه وقت نمازشب است...
شهيد حسيني عجيب اعتقاد به نماز جماعت داشتند. وقتي به روستا ميآمد جهت سر زدن به اقوام پدر و مادر هميشه نماز جماعت را خانوادگي برگزار مينمودند و قبل از نماز صبح طوري مناجات مينمودند كه صدايش چنان دلنشين بود و كمتر كسي آن مناجات را ميشنيد و براي نماز صبح بيدار نميشد.
شهيد حسيني نماز را با خضوع تمام و با حزن و تضرع بلكه با گريه قرائت ميكرد و بر هر مستمعي واضع ميشد كه در نماز او با نهايت حضور قلب است و نماز آن بزرگوار در كمال حضور و خضوع بود و مستمع را منتقل ميكرد.
شهيد حسيني علاقه زيادي به دعاها داشت از جمله زيارت عاشورا - دعاي كميل و براي برگزاري دعا شبهاي جمعه به مسجد روستا ميرفت و دعا را برگزار مينمود. به طوري كه يكبار پدر شهيد به او ميگويد علي اصغر بعضي مواقع كه جمعيت كم ميآيد و يا تعداد نفرات كم است دعا احتياج نيست كه ايشان متذكر ميشود ملائكه كه حضور دارند.
خاطره ای ازشهید
یه منطقه دیگری اعزام شدیم، یک ساعت قبل از عملیات نیروها در سنگرهای تجمعی جاگیر شدند. بنده و شهید حسینی به اتفاق 7 یا 8 نفر از برادران در یک سنگر تجمعی جا میگرفتیم. هر کس زمزمهای میکرد یکی به وصیتنامهاش نگاه میکرد، دیگری شوخی میکرد، تا اینکه شهید حسینی عمامه خود را بر زمین گذاشت و بچهها فرصت شوخی را غنیمت شمرده عمامه را برداشته و به یکدیگر پاس میدادند تا اینکه شهید حسینی با همان لهجه خمینی و به شوخی فریاد زد خانه خرابها احترام این عمامه ما را داشته باشید. بالاخره عمامه را از دست برادران گرفت و بحث پیرامون اندازه عمامه شروع شد. ایشان پس از ذکر جزئیات عمامه و کیفیت آن به خاطرهای اشاره نمود که مختصر آن چنین بود، در دوران طلبگی با توجه به مستمری کمی که دریافت میکردم و مخارجی که به عهدهام بود تصمیم گرفتم بهترین نوع عمامه را داشته باشم و نیت کردم از نوع (وال هندی) تهیه نمایم اما هر وقت به مغازه عبا و یا لباس فروشی میرفتم به پس اندازم نگاه میکردم مجدداً منصرف میشد. روزی برای خرید عمامه معمولی به مغازهای رفتم پس از اینکه فروشنده یکی دو مشتری را راه انداخت، من بودم و فروشنده، ناگهان سیدی جلیل القدر که از هر جهت اوصاف اولیاءالله را داشت وارد شد. چنان جذبه داشت که توجه بنده و فروشنده را به سوی خود جلب کرد. آقای فروشنده از آنجاییکه محو زیبایی او شد بسویش رفته و با احترام خاصی پرسید حضرت آقا بفرمایید، در خدمتم امری فرمایشی ؟ آقا پاسخ دادند که اول این جوان را راه بیاندازید چرا که ایشان زودتر از بنده تشریف آوردهاند. فروشنده در جواب گفت: خیر آقا ایشان حالا حالاها کار دارند. شهید حسینی در ادامه خاطره گفت: من هم با تأیید صحبتهای فروشنده و در واقع از خدا خواسته عرض کردم: آری بنده حالا حالاها کار دارم. « چهره این آقا چنان نورانی و ملکوتی بود که هر دو ما محو تماشای او بودیم» آقا گفت: پس حال که این طور است لطفاً یک عمامه از نوع وال هندی به اندازه برایم بپیچید. با خود گفتم خوشا به حال این آقا چقدر راحت عمامه از نوع خوب میخرد. ناگهان آقا از نیت بنده مطلع شد و به فروشنده گفت: یکی هم برای ایشان بپیچید. شهید حسینی گفت: (هاج و واج) به این طرف و آن طرف نگاه کردم که آخر بجزء من و این آقا و فروشنده کس دیگری در مغازه نیست عرض کردم آقا بنده حرفی نزدم. مجدداً این سید بزرگوار فرمود: دوست دارم هدیهای از طرف من به شما باشد. من مانند کسی که عقل از سرش پریده باشد مانده بود چه بگویم. از او تشکر کردم با او دست دادم و خداحافظی گرفتم. ولی فکرم جای دیگری بود. فروشنده متوجه شد که این آقا فرد معمولی نبود به من گفت او را شناختی گفتم نه، پس به من گفت: برو او را پیدا کن، آدرس بگیر و با او باش چرا که انسان برجستهای بود. من هر چه به دنبالش گشتم او را نیافتم.
شهید حسینی در خاتمه خاطرهاش به من اصرار کرد که این مطلب را به کسی نگویم تا موقعی که « او در قید حیات است » پس از یکساعت در درگیری که با دشمن داشتیم او را غرق در خون یافتم. وقتی بالای سرش رسیدم چشمانش را باز کرد و گفت حمید جان زخمی شدم. من هم به امید اینکه جان سالم به در میبرد به بچهها گفتم برادر حسینی زخمی شده نگذارید اینجا بماند او را به عقب ببرید. اما با مشاهده حال او برایم قطعی شد که حسینی به خیل حسینیان میپیوندد و همان هم شد، حسینی حسینی شد.
که پس از بازگشت نیروها به مقر تعدادی از روحانیهای لشگر 17 برای اینکه جویای احوال ایشان شوند از بنده حال ایشان را پرسیدند ولی وقتی با سکوتم و بغض گلویم مواجه شدند متوجه گردیدند که دیگر سید در جمعشان نیست، یک مرتبه نشستند یکی از آنها عین این جمله را گفت: « بخدا قسم حسینی امام خمینی دوم بود » بعد از این جمله و عشق این آقایان نسبت به او متوجه شدم که اینها مریدند و او مرادی بود.
منبع: اداره هنری اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی